خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
نوستالژى تخيلى
بعضى وقتها
با شنيدن بعضى از آهنگا
با ديدن بعضى چيزا
يه حس خيلى عجيب و نا آشنا بهم دست ميده
توضيحش سخته اما
من بهش ميگم نوستالژى تخيلى
نوستالژى هاى تخيلى معمولا حس لذت بخشى ايجاد ميكنن
اكثرا درمورد من باعث ميشن بى اختيار لبخند بزنم
و چيزى به خاطر بيارم
چيزى كه من "هرگز" تجربه نكردم
اما جزئيات خيلى دقيقى ازش به ياد ميارم
چه اتفاقى افتاد،با كى ها بودم،چه حسى داشت
در حالى كه من هرگز نه اونجا بودم،نه با اون آدمها،نه با اون حس
يه وقتهايى با خودم فكر ميكنم چيشده؟
من اينو زندگى كردمش؟
چرا بايد يه چيزى كه خاطره نيست رو يادم بياد؟
توى ماشين نشستم،صندلى عقب،اون وسط.سمت چپم يه پسريه كه ميخوره هيفده هيجده سالش باشه،موهاى بور فرفرى داره و همزمان كه لبخند ميزنه داره يكسره با راننده صحبت ميكنه.خيلى خوشحال و هيجان زده به نظر مياد.وسط صحبتش يه جايى آروم از گوشه چشم به من نگاه ميكنه و بعد دوباره به حرف زدن ادامه ميده.(فكر كنم من دوربين دستمه،دارم ازشون فيلم ميگيرم براى همين توجه اون جلب شد) راننده موهاى مجعد قهوه اى روشن داره،بهش مياد كه بيست و خورده اى سالش باشه.دارن باهم يه بحث مسخره درباره مزه چيپس ها ميكنن براى همين مدام خنده شون ميگيره.يه جايى راننده ازم يه چيزى تو اين مايه ها ميپرسه كه چرا دارم از اين بحث مسخرشون فيلم ميگيرم،من بهش ميگم چون بايد لحظه هارو ثبت كرد.اون ميخنده.كسى كه كنار راننده نشسته يه ياروييه كه موهاى فرفرى قهوه اى و عينك داره و هندزفرى تو گوششه ، متوجه نميشه من دارم فيلم ميگيرم.من پنجره سمت راستم رو يكمى باز ميكنم.باد خنك تو ماشين ميپيچه.
(هيچوقت دليل اين اتفاق رو نفهميدم اما باحال بود پس ميخواستم دربارش بنويسم.)
بینندگان عزیز معرفی میکنم همکنون ساتو??
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگه سه روز مونده باشه به مرگت چیکار میکنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
... i'm
مطلبی دیگر از این انتشارات
لعنتی های فانی