👨🏫 مُعَلِّم ✒️
او نمی داند !
رویش را برگرداند و به من لبخند زد . نمیدانست که از او متنفرم. از این که مثل قبل نیستم باخبر است ولی بعید میدانم که متوجهشده باشد که اکنون به تنفر رسیده ام. در جوابش یک لبخند نصفهونیمه تحویلش دادم.
سریع رویم را بهطرف دیگر کلاس کردم تا ارتباط چشمیمان قطع شود. از هر چیز او بدم میآمد پس نمیتوانستم تحمل کنم که چشم در چشم هم بشویم.
این طرف و آن طرف را که نگاه کردم و چیز تازهای ندیدم ، حواسم را بردم سمت تخته و استاد. تازه صدای استاد را می شنیدم که داشت درس میگفت و من چند دقیقه اصلاً در فضای کلاس نبودم.
نیمنگاهی هم به او کردم که مثل من حواسش را داده بود به استاد. از پشت سر ، آن شانههای ظریف و شال و موها ، خودِ خودش بود. یعنی یک لحظه تصور کردم همان حس با طراوت روز اول را نسبت به او دارم ولی این حس خیلی زود آب شد و رفت زیر خاکسترهای ذهنم و این قلبم بود که دوباره کدر شد.
هیچوقت تصورش را نمیکردم به این حال و روز بیفتم. با آن عطش و با آن عشق و شوریدگی ، آن قدم به قدم پیش رفتنها، با آن حجم از فکر و تصویر و خاطره ؛ خُب هیچکس باورش نمیشود که ممکن است همهچیز فروکش کند.
نباید به حرف کسی گوش میگرفتم. حرفها آدم را بههم میریزند. باید گوشهایت را بگیری و اصلا هیچچیز را نشنوی. خودت باشی و افکار دستنخورده خودت، هرچند که غلط باشد، بالاخره بیآلایش و خالصتر هستند و شک در آنها ریشه ندوانده.
شاید اگر چند روزی او را نبینم، دوباره دلم هوایش را کند و همه ی این ها را فراموش کنم.
مهر ۱۴۰۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا ستاره دنباله دار، ستاره نیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دهه شصتی ها و قصه ، دهه نودی های بی قصه
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک شب معمولی!...