نیلوفرم. از نظر من مهمترین چیز تو زندگی لذت بردن بهینه از زندگیه. بیشتر از کتابهایی که میخونم و احساساتم مینویسم اینجا فعلا.
این داستان یک جورهایی بامزهست
این کتاب رو سال پیش برای اولین بار به دست گرفته بودم، توی زمستون. بار دوم تابستون امسال دوباره شروعش کردم. تا وسطهای کتاب هم پیش رفتم اما چیزهای مختلفی پیش اومد و دوباره ولش کردم ولی دیروز نشستم پاش از اول و یک روزه تمومش کردم. به نظرم زمان مناسبش هم دیروز بود و واقعا هم بهش احتیاج داشتم.
نوشته پشت کتاب:
"داشتم خواب میدیدم. نمیدونم چه خوابی بود ولی وقتی بیدار شدم حس افتضاحی نسبت به بیداری داشتم. نمیخواستم بیدار شم. وقتی خواب بودم خیلی بیشتر بهم خوش میگذشت و این واقعا ناراحتکنندهس. تقریبا چیزی مثل یه کابوس وارونه بود، مثل وقتی که داری کابوس میبینی و از خواب میپری و خیالت راحت میشه. منتها وقتی بیدار شدم کابوسم شروع شد."
"و این کابوس که میگی چیه گریگ؟"
"زندگی."
"زندگی یه کابوسه؟"
"آره."
دست نگه میداریم. حدس میزنم یه جور لحظهی کیهانی باشه. اوووووووووو. واقعا زندگی کابوسه؟ باید ده ثانیه وقت بذاریم در موردش فکر کنیم.
نویسنده: ند ویزینی
مترجم: هما قناد
انتشارات: نشر میلکان
تجربه من از کتاب:
کتاب در مورد گریگ جیلنر، یه نوجوون افسردهی 15 ساله است که تصمیم میگیره خودکشی کنه اما آخرش سر از بخش روانی بیمارستانی درمیاره و ...
همون طور که گفتم عنصر اصلی کتاب افسردگیه. کتاب از زاویه دید اول شخص نوشته شده و اگه توی نوجوونی یا جوونیتون با افسردگی دستوپنجه نرم کردین، احتمالا خیلی جاها حس میکنین که افکار و وضعیت خودتونه که اونجا روی کاغذ نوشته شده.
کتاب سال 2006 منتشر شده، یعنی حدود 16 سال پیش. من اون موقع کودکی 7 ساله بیش نبودم و عدهای در جهان اون کتاب رو میخوندن و باهاش احساس نزدیکی میکردن. حالا 16 سال بعد من همون کتاب رو میخونم و حس میکنم خیلی جاهاش از زبون خودم نوشته شده. این جالبه.
کتاب براساس تجربیات خود نویسنده که در سال 2004 برای افسردگی بستری شده بوده، نوشته شده. شاید علت اینکه باورپذیره، همینه و یه نکته عجیب و دردناک: خود نویسنده سال 2013 خودکشی میکنه، خودش رو از بالای خونهی پدرمادرش به پایین پرت میکنه. کسی که از افسردگی نوشته و از این میگه که امید هست همه چی بهتر شه و از زیباییهای زندگی میگه. کسی که احتمالا کتابش تونسته به چندین نفر کمک کنه تا زندگی رو باارزش برای زیستن بیابن اما خودش آخر به این نتیجه رسیده که نه این طورها هم نیست!
اگر نوجوونی افسرده یا ناامید هستین، این کتاب رو پیشنهاد میکنم بهتون.
اگر جوون هستین هم، همین طور.
اگر مادر یا پدر یه نوجوون هستین که نمیدونین چی تو سرش چی میگذره یا چرا فلان کار رو انجام میده، شاید خوندن این کتاب کمی بهتون کمک کنه.
اگر داستانهایی که برشی از زندگی هستن رو دوست دارین، این کتاب میتونه براتون مناسب باشه.
اگر دوست دارین چیزی بخونین که بهتون یادآوری کنه هنوز زندگی چیزی برای عرضه داره و با وجود پوچ بودنش، ارزش داره براش تلاش کنین، این کتاب میتونه چیزی رو که میخواین بهتون میده.
(بند زیر حاوی مقداری اسپویله)
شاید آخر کتاب حس کنین که مقداری داستان غیرواقعی به خوبی و خوشی تموم شد و پسر قصه خیلی سریع همه مشکلات زندگیش رو حل کرد. اما به این دقت کنین که این داستان در مورد یه نوجوون بود. شاید حل و فصل کردن مشکلات توی اون سن راحتتر باشه و انرژی برای تغییر بیشتر. همون جور هم که خودش گفت هنوز درمان نشده ولی خودکشی دیگه یه احتماله، نه یه انتخاب. یه احتمال از این جنس که ممکنه همین امروز تبدیل به غبار بشه و بهعنوان آگاهی مطلق توی دنیا منتشر بشه و این احتمال چندان قوی نیست.
از روی کتاب هم یه فیلم توی سال 2010 ساخته شده با نام it's kind of a funny story. (من از اینجا دانلود کردم.) خوب طبیعتا فیلمه و فیلمی که از روی کتاب ساخته شده، هیچ وقت ماجرا رو کامل تعریف نمیکنه. کلیت داستان یکسان بود اما جزییات خیلی متفاوت بود. برای همین چندان دوسش نداشتم. شاید اگه یکی دو ماه دیگه میدیدمش و کتاب برام کمرنگتر میشد، از دیدنش بیشتر لذت میبردم.
برشهایی از کتاب:
من یه سیستم خاص در مورد توالتها دارم. مدت زیادی رو تو اونا میگذرونم. اونا مثل آرامگاه هستن، یه سری مکانهای عمومی که برای آرامش امثال من تو دنیا ساخته شدن.
"چند وقته که همچین احساسی داری گریگ؟"
"از پارسال."
"قبل از اون چی؟"
"خب... من سالهای زیادی این جور احساسات رو داشتم. فقط شدتش کمتر بود. فکر میکردم بخشی از پروسهی بزرگشدن باشه."
"احساس خودکشی؟"
سر تکون دادم.
بعدی برای اینکه صرفا چون بامزه بود:)
"من دکتر دیتا هستم."
"دکتر دیتا؟"
"بله."
ها. میخوام ازش بپرسم که اندرویده یا نه، اما این زیاد محترمانه نیست. بهعلاوه حالشو ندارم.
و به نظر من بهترین جملهی کتاب:
"من اینجا میمونم تا وقتی که درمان شم؟"
دکتر محمود خم میشه جلو. "زندگی درمان نمیشه آقای جیلنر، مدیریت میشه."
دکتر محمود دستش. میذاره رو شونهم و میگه:" آقای جیلنر. تو فقط یه عدم تعادل شیمیایی داری، فقط همین. اگه قند خون داشتی از جایی که بودی خجالت میکشیدی؟"
"نه، اما..."
"اگه مصرف انسولین رو قطع میکردی با عقل جور در نمیاومد که ببرنت بیمارستان؟"
"این فرق داره."
"چطور؟"
"من نمیدونم این قضیهی شیمیایی چقدر واقعیت داره. بعضی وقتا فکر میکنم افسردگی یه روش کنار اومدن با دنیاس. مثلا بعضی از آدما مست میکنن، بعضیا مواد میکشن، بعضیا هم افسرده میشن، چون کلی مشکل اون بیرون هست که باید باهاش دستوپنجه نرم کرد."
اوه. خیلی نوشتم از کتاب. بهتره بس کنم.
موسیقی پیشنهادی:
اگر این کتاب رو به دست گرفتین و دوست دارین که یه موسیقی پس زمینه هم داشته باشین، این چند آهنگ پیشنهاد منه:
Broken by Anson Seabra
Up, Up and Away by Chance Pena
I'm Not a Cynic by Alec Benjamin
همین دیگه.
با آرزوی لذت بیشتر در زندگی:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا من در مکالمات روزمرهام اینقدر فیلسوف و شاعر نیستم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبیهیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
محفل قاتلین (۲)