برقص آ...!


به نام افریننده ی من و تو :)

قصد نوشتن نداشتم اما، دخترم میخواد که بنویسم. پس تگالهی به امید تو، الهی به امید تو و الهی به امید تو.

امشب ۴۵ دقیقه ای مراقبه ی کودک درون کردم و ریز ریز چشمام خیس شد.

دخترم، همون دختر کوچولوی درونم، همون یارای ۱۰ سالِ پیش ترسیده بود، میلرزید، بغلش کردم، ای جانِ مادر، دخترم، کودک درونم، عزیز دردونه ی من...امشب قدر یه دنیا، قدر تموم عمرم ازش عذر خواستم. از طرف دنیا و ادما که بهش زخم زدن و منی که زخم هاش رو درمان نکردم... امشب بهش قول دادم دیگه نزنم تو سرش نگم ندو این کارو نکن این کارو نکن، فداشم میشم :)

امشب فهمیدم این رنجیدن های بیش از حد تازگیا کار دخترم بوده، دخترم تنها بوده، خیلی وقت بود بهش توجه نکرده بودم، ترسیده بود، رنجیده بود، خودشو گوشه ی قلبم پنهون کرده بود، تو تاریک ترین نقطه ی روحم.

اما امشب خدا باهام بود، کمکم کرد، دلِ دخترمو قرص کرد تا دستاشو گرفتم، و حالا که ساعت دو و نیم نصف شبه، ازم میخواد که برقصم. سایه ی حرکات نرم دست هام رو توی فضای نیمه تاریک خونه، روی دیوار میبینم...

جان مادر، برقص آ...!