... in that moment I decided, to do nothing about everything
خاص پنداری | لطفا سَرَطان نَباشیم
مدام با خودش تکرار میکرد: "من متفاوتم…من متفاوتم…من متفاوتم"
اینو از وقتی شروع کرده بود که اون دیانای پلیمراز احمق خراب کاری کرد. البته بهتر بگم، وقتی که خراب کاریو شروع کرد! اول فقط با یه جهش کوچولو درگیر بودیم. میدونستم همون اول باید کاری میکردیم آپوپتوز (همون خودکشی سلولی) فعال بشه ولی اونا مخالف بودن. میگفتن: "نمیشه که همین جوری الکی یکی از خودمونو بکشیم! درسته اسمش خودکشیِ ولی در واقع یه قتل کثیفِ!"
زیادی دلرحم بودن. اونو از "خودمون" حساب میکردن. در حالی که اون سرطان کوچولو این طوری حس نمیکرد. حس نمیکرد یکی از ماست و دقیقا برای همین میخواست چن نفر مثل خودشو ببینه، چند تا سلول متفاوت!
همون زمانا بود که متوجه شدم داره خیلی زیاد از منابع استفاده میکنه. هر کاریم میخواست بکنه اون حجم از منابعی که مصرف میکرد لازم نبود. ولی خب بازم اشکال نداشت. اونا از خودمون حسابش میکردن. میگفتن یه ذره فرق داره؛ ولی بازم از ماست باید بهش کمک کنیم! منم گوش به فرمان نورونا و دار و دستهشون بودم؛ کاری نمیتونستم بکنم. کمتر مصرف کردم تا به اون بیشتر برسه.
یادمه بهش گفتم: "حالا اتفاقیِ که افتاده. منابع بیشترم دارن بهت میدن؛ تو الان فقط به کارت برس. بشو همون سلول کبدیای که بودی." ولی گوشش که به این حرفا بدهکار نبود؛ حریص شده بود! یه بار شنیدم داشت نقشه میکشید که چطور از شر من و امثالم خلاص شه! ولی همه میگفتن خواب دیدم و توهم زدم.
خیلی از اون زمان نگذشت که شروع کرد به تکثیر خودش. به طرز دیوونهواری خودشو تکثیر میکرد و چیزیم جلو دارش نبود. بعد چند وقت دیگه مشکل فقط یه سلول نبود؛ یه تودهی سرطانی در حال رشد بود که همهی منابعو تلف میکرد. نورونا هم اون موقع فهمیدن واقعا چه خبره ولی دیگه برای فعال کردن آپوپتوز دیر بود…
ازش پرسیدم: "چرا این کارو میکنی؟ اینجوری امروز نه، فردا همهی منابعمون تمام میشه و همه میمیریم!"
با چشمای پر طمعش بهم نگاه کرد. بعد قهقهه زد و گفت: "منابع شما تموم میشن و شما میمیرید. اینم چیز خوبیه چون جا برای تکثیر بیشتر من و امثالم باز میشه! گونهی من بقا پیدا میکنه!"
اون این جوری فکر میکرد. فکر میکرد وقتی بخاطر کمبود منابع ماها بمیریم بیشتر برای اون میمونه ولی اشتباه میکرد؛ و وقتی متوجه اشتباهش شد که دیگه خیلی دیر بود. وقتی متوجه شد که مرگو از سرمون گذرونده بودیم…
سرطان، بیماریای که تا همین الان علت دقیقش مشخص نشده. هر چند ارثی حساب نمیشه ولی احتمال ژنتیکی بودنش بالاست. خیلیا معتقدن بخاطر یه جهش توی دیانای یکی از سلولا اتفاق میوفته. جهشی که باعث میشه اون سلول، خودشو خاص و متفاوت ببینه.
سلول سرطانی خودشو یه گونه دیگه فرض میکنه و تلاش میکنه به هدف خودش برسه. هدف یه سلول بقای گونهشه و سلول سرطانی هم با وجود تمام تفاوتاش از این قاعده مستثنا نیست. سلول سرطانی وقتی میخواد به رشد و بقای گونهش کمک کنه چند تا مشکل داره که یکی از مهمتریناشون فضا برای تکثیر و گسترش نسلشه.
برای برطرف کردن این مشکل سلول یه تغییر توی متابولیسم خودش ایجاد میکنه. تغییری که بهش اثر واربورگ میگن.
اثر واربورگ باعث میشه سلول برای تعمین انرژیش یه فرایندی رو شروع کنه که خیلی برای بدن به صرفه نیست. میشه گفت استفاده از منابع زیاد برای بدست آوردن انرژی کم. فرایند ناکارآمدی که باعث میشه سلولای اطراف منابع غذایی کمتری دریافت کنن و از بین برن!
اگه درمان شدن سرطان فاکتور بگیریم، اولش سلول سرطانی خیلیم موفق عمل میکنه! گونهی خودشو از هیچ به یه توده سرطانی تبدیل میکنه. بعدم کمکم کل بدنو میگیره. همهی سلولای مزاحمو کنار میزنه تا به هدفش برسه.
هرگز به این فکر نمیکنه که همون سلول کبدی کنارش که جاشو تنگ کرده داره جون میکَنه تا بتونه برای آیندهی خودش و البته سرطان غذا ذخیره کنه. به این نگاه نمیکنه که هر چقدر داره با نابودی سلولای اطرافش به هدفش میرسه همون قدرم داره از هدفش دور میشه.
شاید اگه یه ذره دور اندیشتر بود و فقط به نابودی اطرافش فکر نمیکرد میدید چقدر سلولای بدن دارن بهش کمک میکنن. شاید اگه به این مسئله فکر میکرد الان خیلی آدما زنده بودن و نسل سرطانم خیلی بزرگتر شده بود. ولی نه! اون سرطان کوچولو خیلی لجبازتر از این حرفا بود…
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیش داستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره حسرت
مطلبی دیگر از این انتشارات
جریان دشنام؛ چرا فحش میدهیم؟