ثنا هستم. ۲۵ سالمه. کامیپوتر خوندم و در همین زمینه کار میکنم. به نوشت علاقه دارم و برای فرار از روزمرگی ازش استفاده میکنم. به فلسفه، اقتصاد، علوم توسعه علاقه مندم.
درباره حسرت
دوران کنکور یه مشاور داشتیم که اصلا ازش خوشم نمیومد. حرفهای کلیشه ای و بی معنی میزد. مثل معلم گسسته نبود که عاشق این باشم که درس رو ول کنه و حرف بزنه. اما استثنائا یک بار، یه چیز جالب گفت. نقل قولی از یک روانشناس: «آدم تا جایی فکر میکنه که دیگه فکر نکنه». منظورش این بود: تا وقتی یک موضوع رو کامل متوجه نشده باشی، هربار باهاش مواجه بشی بهش فکر میکنی. توی پیچ سوالاتش گمراه میشی و برمیگردی که عمیق تر بفهمیش. تا وقتی بالاخره درست و عمیق متوجه بشی. از اون به بعد هربار باهاش مواجه بشی، دیگه فکر نمیکنی. حل میکنی و میری جلو.
احساسات هم برای من ،از این قانون پیروی میکنن. تا وقتی معنی و مکانیزم یک احساس رو نفهمیده باشم، در هربار مواجهه باهاش، به جای اینکه خالصانه تجربش کنم، سوال میپرسم. الان چرا این احساس رو دارم؟ باید در مقابلش چکار کنم؟ بعدش چی میشه؟ تا اینکه یک بار به شکل کاملی باهاش مواجه بشم و بفهممش. ممکنه خودم تجربش کنم، لابلای درد و دل آدمها ببینمش، یا در یک فیلم یا رمان توصیف شده باشه.
اولین مواجهه من با بیان هنری از حسرت، بخش آخر رمان جنگ و صلح بود. فصل آخر رمان یک پاراگراف در توصیف این حس داشت که با این جمله شروع میشد: «در جهان دردی بزرگتر از حسرت نیست». ولی بهترین توصیف این حس رو چند سال بعد وقتی برای دومین بار این فیلم رو میدیدم پیدا کردم. همین سکانس کوتاه. نمایشی کوتاه از حسی دردناک. نمایشی که شاید چندان هنری هم نیست. اما بستر داستان امکان استفاده از یک عنصر مهم رو به نویسنده داده: زمان. همه چیز دربارهی حسرت رو با زمان باید توضیح داد. هم علت درده، هم علت رهایی.
اینجا، بعد از سر و کله زدن طولانی با پیچیدگیهای گیج کننده زمان و سیاهچاله و جاذبه، متقاعد شدی که اون آرزوی قدیمی امکان پذیره. وقتی از پشت میله های سخت و سیاه زمان سر خودت داد میزنی و مشت میکوبی، در آرزوی این هستی که پیامی رو به گذشته بفرستی. میکوبی، نمیرسه، خسته میشی ، می پذیری. اما اینجا برای چند ثانیه فرصت داری هیجان زده باشی که شاید یک بار برای یک نفر این آرزو برآورده بشه. البته قرار نیست کاپیتان کوپر به صدای آینده گوش بده چون در اون صورت نویسنده هم نمیدونه چجوری داستان رو ادامه بده. اما این آرزوی عمومی، ارزش یک بار برآورده شدن رو داره. پس یک کتاب روی زمین میافته.
بعد از چند ثانیه هیجان، واقعیت به شکل ناامید کنندهتری برمیگرده:
«هیچ چیز نمیتونست تو رو از انجام کاری که فکر میکردی درسته منصرف کنه»
و این همهی چیزیه که در مواجهه با حسرت بهش فکر میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
این داستان یک جورهایی بامزهست
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا ستاره دنباله دار، ستاره نیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
محفل قاتلین (قسمت آخر)