زندگی؟؟ غلط یا درست؟

صبح بخیر:»
بیدار شدم......
دلم نمی‌خواد چشمامو باز کنم، باد خیلی گرمی از پنجره میاد داخل....... دیشب که هوا خوب بود چجوریه که صبح می‌تونه اینقدر گرم باشه؟ صبح؟؟ اصلا الان صبحه؟؟ ساعت چنده؟ چه روزیه؟؟؟
انگار لباسا روی تنم بار اضافیه.........
باید کولرو سرویس کنم...... اه هیچ پولی تو حسابم نیست.... میتونم امروز ناهار بگیرم؟
شاید باید به کسی زنگ بزنم؟؟ .........
به کی؟؟ کسی اصلا منو یادشه؟؟
گرمه، گرمه، گرمه.........
چشامو باز کردم همه جا انگار داخل یک مه خیلی رقیقه..... آخرین باری که خونه رو تمیز کردم یادم نمیاد، البته چیز زیادی هم ندارم که خیلی به هم ریخته بشه....
وای..... فردا آخرین مهلت اجاره خونست، باید از یکی ...... نه، باید از ی جایی پول گیر بیارم......
.
.
.
.
.
.
نیم ساعتی هست که راه افتادم از این خیابون به اون خیابون ، از این مغازه به اون مغازه، دنبال شغل.....
«دینگ دینگ دینگ دینگ»
صدای گوشی منه؟؟ آخرین باری که صداشو شنیدم یادم نمیاد، یعنی کسی با من کار داره؟
_الو سلام فرهاد کجایی؟؟
+سلام علی، بیرونم برچی؟؟
_لوکیشن بده دارم میام....
.
.
.
.
علی که رسید قیافش جور عجیبی بود، وقتی منو دید لبخند کجکی ای زد و بعد یکم سلام احوال پرسی گفت بریم سوار ماشینش بشیم، یکم که با هم خوش و بش کردیم و گذشت گفت:« میگم فرهاد، من تازگی دختر دار شدم، ی دختر شیرین و کوچولو که وقتی انگشتامو میگیره دلم براش قنج میره»
+ مبارکه، سرش سلامت باشه داداش
_بعد این دختر کوچولوی من چند روز همش گریه میکرد بردیمش دکتر گفت سرطان داره، دخترک کوچولوی من .....
نتونست حرفشو ادامه بده، کل ذهن من شد اینکه چرا؟؟ بچه به اون کوچیکی......رشته افکارمو پاره کرد و گفت« پول امپولاش هر کدوم چند میلیونه، ندارم که بدم، با هرکیم صحبت میکنم خودش هشتش گروعه نهشه، میگن خانواده داریم به زور پول خورد و خوراک اونارو میدیم، گفتم تو که تنها زندگی میکنی وضعتم که خوبه هزار ماشاالله میتونی ی چیزی بهم قرض بدی؟؟»
با خودم فکر کردم آخرین باری که بهم زنگ زد کی بود؟؟ اونقدری دور بوده که ندونه چندین ماهه که شرکتی که توش کار میکردم ورشکسته شده و خونمو همه چیزمو مجبور شدم بفروشم بیام داخل ی سوییت طبقه چهار از ی آپارتمان قدیمی ساز که حتی آسانسور هم ندارع.....
ی نگاه به گوشی دستم انداختم.... از قدیم داشتنش تنها چیزی بود که نفروخته بودم، دلم به حال اون بچه کوچیک سوخت.... اون گناهی نداشت، اگه الان بفروشم گوشیو ی سی چهل میلیونی گیرم میاد.... درسته گذاشته بودمش برا اجاره خونه..... ولی .....

+ باشه داداش تا عصر برات جور میکنم شماره حسابتو بده الان یادداشت کنم
.
.
.
.
.
.
.
گوشیو فروختم ، پولو زدم به کارتش، ی مقداری هم برای خودم نگه داشتم
با پولی که مونده بود رفتم برای خودم ناهار گرفتم، قرصای قلبمو گرفتم، کولر رو سرویس کردم و به صاحب خونه گفتم یکی دو هفته دیگه از خونه بلند میشم ، هرچقدر از حسابم مونده رو از پول پیش بردار بقیشم میام میگیرم ازت ......
.
.
.
.
.
.
.
ساعت دوعه شب بود، من تصمیمو گرفته بودم، صدای خنده بچه های همسایه بالایی میومد، میتونستم حتی حدس بزنم چه بازی ای دارن میکنن.....
زیر باد کولر دراز کشیده بودم، لباس مورد علاقمو پوشیدم....
ی کاغذ و خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن ......
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
«تق تق تق تق تق»
_کیه؟؟؟
+از اداره ثبت احوال مزاحم شدم لطفا در رو باز کنید.
(صدای باز شدن در)
_بله بفرمایید امرتون
+ شما آقای علی.... هستید؟
_بله درست تشریف اوردید، امرتون؟
+ حدود یک هفته پیش آقای فرهاد... خودکشی کردن ، جسدشون دیروز در حالی که قرص قلب خورده بودن و خودشون رو از سقف آویزون کرده بودند پیدا شده
_(دو هفته پیش؟؟؟؟ یعنی هیچکس تو این دو هفته ازش خبر نگرفته بود؟؟ دقیقا همون هفته ای که من رفتم پیشش باهاش حرف زدم؟))
+حالتون خوبه اقا؟؟؟
_بله بله میفرمودید، من خبری از خانوادشون ندارم نمیدونم چ کمکی از دستم برمیاد براتون
+نه قربان مسئله این نیست، ایشون داخل وصیت نامه ای که همونجا گذاشته بودند گفتن پولی که از صاحبخونشون تحویل میگیریم رو بیاریم به شما بدیم، مثل اینکه قرضی رو باید ادا میکردن......

( بسی بی محتوا و پایان باز بود، ولی همزمان پایان باز نبود، در اصل میخواستم بگم افسردگی خیلی خیلی خیلی خاموشه..... راه حلش هم خودکشی نیست، ممکنه بگید چقدر طرف احمق بود که جای اینکه اون گوشی و پول پیش خونه رو برداره برای خودش فروخت داد به دوستش و خودش رو کشت، ولی کسی که افسردست اینقدر فکر بازی نداره، ممکنه اون گوشی یا حتی اون خونه تنها دل خوشی و دل گرمیش بوده باشه و توان از دست دادن و شروع دوباره نداشته باشه، کلا این متن داستان اخلاقی زیاد داشت ، دلیل اصلی نوشتن این داستان هم این بود که ببینم به نظر شما کار درست بوده یا غلط؟ دیدگاه شما چیبوده از این داستان؟؟؟)