ما مهره های شطرنجی هستیم که با خواست خودمون وارد زندگی نشدیم و مجبور به اطاعت از فرمانِ دست هایی از درون تاریکی هستیم
ستاره دنباله دار...
+من میرم توی ماشین...سوئیچ رو بده....
در ماشین رو بست. هدفونش رو گذاشت روی گوشش و اهنگا پشت سر هم صف کشیدن برای هنرنمایی جلوش....هر اهنگ، ۵ ثانیه فرصت داشت تا خودی نشون بده و توجه ش رو جلب کنه، وگرنه: تق، میزد روی پلی کردن بعدی
بالاخره یکی تونست توجه ش رو جلب کنه، با حال و هواش همخونی داشت پس بهش اجازه داد که توی خونش تلفیق بشه و بره توی عمق وجودش...تکیه داد به صندلی و چشم دوخت به کوچه، که غرق در ظلمات شب بود....یاد چندسال پیشش افتاد:
~فلش بک به گذشته~
_پاشو، داریم راه میوفتیم!!...دیر شده...
+نمیخوامممم، توروخدا میخوام بخوابم
_پاشو نمازت رو بخون، برو تو ماشین بخواب
+بر هفت جد و ابادش لعنت
_کیو میگی؟
+نمیدونم، هرکی که خره
_....
برای اینکه خواب از سرش نپره، با چشمای بسته نماز خوند، اما وقتی یادش اومد معلوم نیست کی دوباره میتونه سرش رو روی بالشت های این خونه بزاره، به تک تک درز های دیوار خیره شد تا تصویری نا مبهم ازش داشته باشه!
قاب عکس بچه ها...مجسمه ی کنار تلویزیون...پرده کنار در....گل های روی فرش...پریز های برق...مهتابی ها و لوستر...همه اینا رو توی ذهنش ذخیره کرد تا وقتی دلتنگ شد، بتونه با اونا اینجا رو به یاد بیاره. سخت بود دل کندن از اینجا واسش....دلتنگ خاله شدن واسش سخت بود...خاله ای که براش مهم تر از هرچیزی بود!...وقتی خالش برای کار همسرش، خونه شون رو انتقال داده بودن به این شهر، تا یک هفته با زمین و زمان قهر کرده بود و لب به غذا نمیزد...حالا که بعد این همه مدت دوباره خاله رو دیده بود، نمیتونست برگرده شهرش...شهرش شده بود کابوس شب هایی که اونجا بود
+دیر شد پاشو بیاااااا....الان هوا روشن میشه و ما حرکت نکردیم
_مامان توروخدا نمیشه من بمونم؟ من نمیخوام از پیش خاله بریم
+ای خدا، من چه گناهی کردم که باید این بشه عزائیل جونم؟...۱۰ بار صحبت کردیم که نمیشه، انقدر منو عذاب نده بچه، خالت تابستون میاد دوباره میبینش
دیگه سیستم شنواییش از کار افتاد، بجاش، دریچه های سد باز شدن و به موج ابهای درون سدِ وجودش، اجازه خروج داده شد
سیلی از اشک سرخوردن و اومدن پایین!!...بخشی از قلبش رو اونجا گذاشت و با هق هق اومد بیرون!...اروم در رو بست که دخترخالش بیدار نشه
توی ماشین که نشست، هنوز هوا تاریک بود، چشم دوخت به اسمون که یهو یه ستاره دنباله دار از جلوی چشماش رد شد، از ته دلش داد زد: ارزو میکنم هرجور شده، هر جوریییی که شده، خالم برگرده شهر خودمون! به هر قیمتی!!!!
~فلش به حال~
تا به خودش اومد، دید با ریتم اهنگ، چشماش هم ماشین چشم شویی رو روشن کردن و بدون هیچ شوینده ای، دارن خودشون رو میشورن!!
لحظه ای اومد جلوی چشماش که خالش برای همیشه اومد به شهرشون، با خودش فکر کرد اگه یه زمان دیگه و به یه دلیل دیگه اومده بود، قطعا تمام دنیاش گلشن میشد اما این زمان و این دلیل، باعث میشد برگشت خالش، غمگین ترین حس رو داشته باشه و همیشه با خودش بگه، ای کاش هیچوقت به این علت، برنمیگشت....
هیچوقت فکر نمیکرد اینبار که میان این شهر، انقدر سفرِ تلخی داشته باشن!!!
بهش خوش گذشته بود بسیارررر اما، با نیتی اومده بودن که تداعی کننده خاطره ای به تلخی بلوط بود!!
•اگه اون آرزوی لعنتیت نبود، شاید هیچوقت مقدمات اومدن خاله جور نمیشد!!! .... نیومدن خاله ، خیلیییی بهتر از اومدنش بود!
•اگه یکم مراقب میبودی، الان به این دلیل نمیومدیدن به این شهر!!
•همش تقصیر توعه که این اتفاقا افتاد!!
•تو مسبب همه این اتفاقایی!!، تو یه مخربی!!!
تمام این افکار، مدام احاطه میکردنش!!...هی همه رو میزد کنار و به این افکار پوزخند میزد و میگفت: شماها دروغین! اما در درونی ترین لایه های وجودش، این حقیقت پنهان شده بود که: اره!! واقعا اون مسبب همه چیز بود!!! ...
ماشین حرکت کرد. افتاب، ذره ذره خودش رو به نمایش دیدگان خوابالود میگذاشت...وارد اتوبان که شدن، چشماش دیگه توان مقابله با جاذبه زمین و باز موندن رو نداشتن، پس اروم اروم اومدن پایین....در لحظات اخر، به خودش گفت: اگه یه ستاره دنباله دار دیدم، ارزو میکنم که اون اتفاقا همه پاک بشن!! برام مهم نیست که بهاش چی باشه؟ با جونم معاوضه ش میکنم و نمیزارم که به"نقض بودن در این سیستم" ادامه بدم!! ...با پاک شدن من از این پازل، همه قطعه ها به درستی میتونن سر جاشون باشن... و چشماش، دیگه اجازه ادامه دادن ندادن و کامل، در تاریکی فرو رفتن...
مطلبی دیگر از این انتشارات
محفل قاتلین (۳)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دروغ آوریل: سختی تنها دلیل افسردگی | افسردگیِ تزریقی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ویدیو:انسان غیرقابل شمارش!