شانس
شانس
فیلم را داخل ویدیو پلیر قرار میدهد و پلی میکند. تصویر مردی بر روی صفحهی تلویزیون نمایش داده میشود. مرد بیقرار است. مدام جلو و عقب میرود. دستانش را تکان میدهد. گاهی با صدای آرام صحبت میکند و گاهی با صدای بلند و هیجان زده:"سه عدد خوش شانسیمه. برام شانس میاره. میدونی کی اینو فهمیدم؟ همون روزی که به الهام پیشنهاد ازدواج دادم و اون قبول کرد. سهشنبه بود. سوم خرداد. برای همین سه شد عدد شانس من. هر کاری که میخواستم شروع کنم باید یه عدد سه پیدا می کردم تا شروع کنم. فرقی نداشت. روز بود، تاریخ بود یا ساعت. مهم این بود که توش سه باشه. حتی روز عروسیمونم سه سال بعد از پیشنهادم به الهام بود. تو همون روز. سوم خرداد. ساعت 3. تازه اون روز بازم فهمیدم که سه عدد شانسمه. چون صبحش رفتم کمپانی و فولکسی رو که خریده بودم رو تحویل گرفتم. تازه میدونی چی از همه جالبتر بود. این که نمره ماشین هم سه داشت. سه تا سه. دیگه چی بیشتر از این که منو قانع کنه که سه عدد شانس منه؟ من ... من ... از همه عددا متنفر بودم. از عددای زوج بیشتر. باز عددای فرد بهتر بودن. چون مثل سه بودن. فرد بودن. واسه همین هِی به الهام میگفتم الهام سعی کن هر کاری میکنی توش سه باشه. میخندید و میگفت باشه. علی و الناز که تو روزای فرد دنیا اومدن، خیالم راحت شد. چون می دونستم شانس و اقبال همیشه باهاشونه. ولی روزی که الهه دنیا اومد بیست و چهار دی بود. دق کردم. نمیشد بیست و سوم یا بیست و پنجم دنیا بیاد؟ حتما باید تو روزی که عددش زوج بود، دنیا میاومد؟ دخترکم نحس بود. یعنی روز تولدش نحس بود. رفتم پیش رمال و جادوگر. یکی گفت اسپند دود کن. یکی گفت پیازو از سوزن رد کن، یکی گفت چربی گرگ بگیر و بمال به زیربغل دخترت، یکی گفت با آب زعفرون براش دعا مینویسم، یکی گفت پیشآب پسرت رو بیار تا طلسم ضد نحسی بسازم و ... . یکی گفت کنارش باش. تا تو کنارش هستی بدبختی و نحسی سمتش نمیره. منم همین کارو کردم. هر جا میرفتم، اگه اونجا تلفن بود، به خونه زنگ میزدم و می گفتم بذارین صدای الهه رو بشنوم. هر نیم ساعت این کارو می کردم تا مطمئن شم که حال الهه خوبه. شبا الهه بین من و مادرش میخوابید. نمیخواستم آسیب ببینه. اون شبی که زلزله اومد، روستا بودیم. الهام پرید رفت سمت اتاق علی و الناز. ولی من کنار الهه موندم. خواب بود. نفهمیده بود چی شده. انگار تکونای زلزله، تکونای گهواره بود براش. ترسیدم بیدارش کنم. خودمو کشیدم روش. هیکلمو بردم گذاشتم روش، شبیه سجده، که اگه سقف اومد پایین رو سر من بریزه و رو سر الهه نریزه.الهام از تو حیاط داد میزد میگفت بیا بیرون. ولی من میترسیدم تکون بخورم و الهه بیدار شه. یهو دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم گفتم الهه کو؟ جیغ کشیدن. الهام داد میزد. با مشت کوبید تو پهلوم. هی میگفت: محسن گفتم بیا بیرون. بیا بیرون. اون چی کاری بود که تو کردی... نمیفهمیدم چی میگه. هی منو می زد. گیج بودم. نمیتونستم جلوشو بگیرم. برادر و باباش به زور جلوشو گرفتن. یواش یواش بهم گفتن. گفتن که وقتی تیرک چوبی خورد تو سرم، بیهوش میشم و میافتم رو الهه. الههم، دخترکم، زیر من نتونست نفس بکشه. من خودم الههم رو کشتم. هرکی که میاومد میگفت خاک سرده. آره. خاک سرده. اما نه برای منی که بچهمو کشتم. نه برای منی که خیرسرم می خواستم از بچهم محفاظت کنم ولی نتونستم و کشتمش. آروم نبودم. دنبال بهونه میگشتم تا آروم شم. تا این که فهمیدم تاریخ و ساعت زلزله زوج بود. بدتر شدم. هی گفتم دیدین میگفتم الهه روز نحسی دنیا اومده. دیدین؟ دیدین؟ الهام کاری نمی کرد. پابه پام میاومد. آخه طاقت مخالفت نداشتم. یبار اون اولای فوت الهه، الهام گفت چته هی انقد نحس، نحس میکنی... نذاشتم حرفش تموم شه. زدمش. طوری که داداشم به زور از زیر دستم کشیدش بیرون. بعد از اون دیگه کاری به کارم نداشت. مراقب بود عصبی نشم. ولی این ارضام نمیکرد. راضی نبودم. همش دنبال این بودم که آرومتر شم. تو خواب و بیداری عددا جلوم رژه میرفتن. مسخرهم میکردن. میگفتن حریف ما نمیشی. ما قویایم. تو هیچی. هیچ. حتی سه هم نمیتونه کاری برات کنه. همش دنبال این بودم که از دستشون فرار کنم. تا این که یه روز تو فولکس بودم. فهمیدم که اونجا هیچ عددی جلوم نیست. یادم اومد نمره ماشین عددش سه هست. سه تا سه. عدد شانس من. دیگه بعد اون روز همش تو فولکس بودم. قبل رفتن تو فولکس به عددا میگفتم دیدین سه جلوتونو میگیره. سه تا سه حریفتونه....نمیذاشتم کسی نزدیک فولکس بشه. نمیذاشتم بهش نگاه کنه. خودم میشستمش. خودم تمیزش میکردم. حتی نمیذاشتم بچهها سوارش شن. فقط خودم. میگفتم با تاکسی برین اینور اونور. اگه کاریم نداشتن تو همون فولکس میخوابیدم. ولی داشتن... کم کم فولکسو گذاشتم گوشه حیاط. نمیخواستم خراب شه. نمیخواستم منبع آرامشمو از دست بدم. خودم با تاکسی می رفتم.
تا این که یه شب اومدم خونه. دیدم علی پسرم داره فولکسو میشوره. خون به مغزم نرسید آقای دکتر. نفهمیدم. فک کردم الانه که هرچی عدد زوج هست وارد فولکس شه و من آرامشمو از دست بدم. داد زدم چیکار میکنی پدرسگ. یه سنگ گوشهی حیاط بود. برداشتم و زدم به سر علی. علی نگام کرد. باورش نمیشد. من تا اون روز دست رو بچه هام بلند نکرده بودم. حتی اون روزی که الهامو زدم، بچه ها ندیدن. ندیدن که من مادرشون رو زدم. اون روز هیچی نمیفهمیدم. الان ... الان... باورت میشه نگاه علی هنوز یادمه؟ جیگرمو درد میاره. تو نگاهش پر سوال بود... کاش دستم میشکست، کاش قلبم اون موقع وامیستاد و بچهمو زیر مشت و لگد نمیگرفتم. زدمش آقای دکتر. زدمش... وقتی با لگد زدم تو دهنش، خونش رو کفشم ریخت. نگاه... اینااا. هنوز رد خونش رو کفشم هست. بمیرم برات علی... چطوری زدمت آخه؟ الهام و بقیه تو خونه بودن. با صدای علی اومدن حیاط. خواستن بچهمو از زیر دست و پام بکشن بیرون. ولی نتونستن. اونا رو هم زدم. نمیدونم چرا اونقد خَرزور شده بودم. برادرزنم هیکلش دو برابر منه. ولی نتونست علی رو از زیر دستم بکشه بیرون. یهو دیدم صدای شکستن شیشه میاد. نگاه کردم دیدم الهام با وردنه کوبیده به شیشهی فولکس.
یه آن حس کردم قلبم نمیزنه. الهام داد میزد و میکوبید تو فولکس. میگفت خسته شدم، خسته شدم، تا کی باید تحملت کنم؟ تا کی باید هیچی نگم؟ اون بچهمو کشتی، حالا نوبت این یکیه؟ دیگه هیچی نشنیدم آقای دکتر. فقط تو سرم یه جمله میچرخید و هی میکوبید تو مغزم. مثه گوشتکوب که میکوبیم رو گوشت و لهش میکنیم. اون بچهمو کشتی و حالا نوبت این یکیه؟ همینطوری میکوبید تو مغزم و مغزمو له می کرد. دانگ ... دانگ ... دانگ... میشنوین؟صدای کوبیدنشه....اون بچهمو کشتی، حالا نوبت این یکیه؟ اون بچهمو کشتی، حالا نوبت این یکیه؟ اون بچهمو کشتی، حالا نوبت این یکیه؟ من... من .... من بچهمو کشته بودم. هیچ کس تو اون سه چهار سال به روم نیاورده بود که من بچمو کشتم. یهو الهام به روم آورد. خرد شدم. من بچهمو کشتم. من بچهمو کشتم... من بچهمو کشتم... اون فالگیره دروغ گفت که اگه من نزدیک بچهم باشم، نحسی سراغش نمیاد، من خودم نحس بودم، خودم شوم بودم و بچهمو کشتم، من بچهمو کشتم، من بچهمو کشتم... من بچهمو کشتمممم"
***
دکمهی استپ را میزند. صدای فریادهای مرد روحش را خراش میدهد. ثانیه به ثانیهی آن شب را به یاد داشت. دیوانه شدن پدرش و صورت خونی پدر و علی، چیزی نبود که بتواند آن را از یاد ببرد. همیشه دلش می خواست که از آن شب بیشتر بداند. اما مادر و علی حرفی نمیزدند. از این که چرا پدرش به آن حال درآمد. چرا پدر را بردند، چرا دیگر پدر را ندیدند تا روزی که گفتند او مرده است و جنازهاش را تحویل آن ها دادند، هیچ چیز نمیدانست. مادر و علی میدانستند، اما او نه. و هر بار مادر در جواب سوالات او فقط میگفت:"خاطرات اذیتم میکنن" و علی هم میگفت:"نمی خوام مامان ناراحت شه". اصلا به خاطر همین روانپزشک شده بود. برای این که برود و جواب سوالاتش را بگیرد. حالا پروندهی پزشکی پدرش را در دست داشت. با جزییات و فیلم. جزییاتی که تمام این سال ها از او مخفی کرده بودند. به فولکس داخل حیاط نگاهی انداخت. سالم بود. بدون هیچ ضربه ای. فقط با این تفاوت که پلاک آن عوض شده بود و به جای سه تا سه، چهار تا سه در آن بود.
#مائده_نیک_آیین
بهار و تابستان ۱۳۹۹
پایان
مطلبی دیگر از این انتشارات
این دختر میتونه شاد باشه... هر وقتی که بخواد
مطلبی دیگر از این انتشارات
محفل قاتلین (۳)
مطلبی دیگر از این انتشارات
در آرزوی پرواز/ داستان کوتاه