گاهی مینویسم، شاید کسی بخواند
طلسم
هنوز نیمه راه را هم طی نکرده اما دیگر انگار توانی برای ادامه مسیر ندارد، در طول مسیر هرگاه خستگی به او غلبه میکرد، خودش را چند لحظهای غرق در خاطرات میکرد، بار دیگر در مرور خاطراتش روزهایی را میدید که آنجا سبز و پر از طراوت بود و برای لحظاتی کوتاه هم که شده میتوانست آن نسیم خنک را روی پوست خود حس کند و هر بار جان تازهای میگرفت اما رفته رفته دیگر آن خاطرات هم کارکرد خود را از دست دادند، هر دفعه که چشمانش را باز کرد و پس از مرور آن خاطرات و دیدن آن دنیای شاداب و با طراوت چشمش به این بیابان بی آب و علف گشوده شد انگار پتکی بر سرش کوبیده میشد و دیگر حتی یادآوری آنچه قبلا بوده برایش دردناک بود چون با هر قدم بیشتر از برگشتن همهچیز به روز قبل از آن حادثه نا امید میشد. هنوز هم فکر میکند میتوانست قبل از اینکه آن گوهر به زمین بخورد جلویش را بگیرد. پس از شکستن گوهر، همه طلسم شدند، آبادانی به نابودی محکوم شد، خنده به گریه محکوم شد، شادی به ماتم محکوم شد و همچنین باران و رود به خشکی و باد محکوم شدند. او آنجا بود، زمانی که گوهر را از جایش برداشتند و بر سر آن جنگ شد آنجا بود، شاید هم واقعا میتوانست جلوی شکستنش را بگیرد، اما این اتفاق نیافتاد و حالا او، در لابهلای کتاب های قدیمی خوانده است که در جنوب قلمرو باد، آنجا که حتی روی نقشه هم اثری از آن ثبت نشده، ممکن است بتواند راهی برای از بین بردن این طلسم پیدا کند، ممکن است بتواند بار دیگر دنیا را به قبل از نابودی برگرداند اما رسیدن به آنجا را در هیچ کتاب یا خاطرهای از هیچ کسی نمیشود دید، انگار که هیچکس تابحال موفق به رسیدن به آنجا و برگشتن نشده است، شاید به خاطر صحرای بی پایانش، شاید هم به خاطر بادی که گاهی روزها بدون توقف میوزد و در آن بیابان حکم رانی میکند.
پ.ن: اقتباسی از بخش کوچکی از انیمیشن رایا و آخرین اژدها
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط خودت
مطلبی دیگر از این انتشارات
خودمونی از روزهای تاریک!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه