نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
محفل قاتلین
متن زیر، داستان کوتاه و دنباله داری هست که ایده اش بدون اینکه از قبل بهش فکر کرده باشم تکامل پیدا کرده. در «محفل قاتلین»، مرگبارترین بیماری ها ـــ و ویروس ها ـــ برای بشر، دور هم در یک میز جمع می شوند و با هم به گفت و گو می پردازند. اما نه بحثی ساده و معمولی، بلکه گفت و گویی که در آیندهٔ انسان ها تاثیر دارد! امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید.
از نظراتتون هم نهایت استفاده را می کنم و مطمئناً در این داستان ازشان کمک می گیرم.
کرونا شست دست راستش را آرام از بالا به پایینْ روی تیغهٔ آهنی چاقو حرکت داد. طرح دستهٔ چاقو خیلی ساده ولی صیقلی بود. به لامپ کم نور بالای سرش نگاهی گذرا انداخت و بالاخره بعد از ده دقیقه سکوت، خود را به گفت و گوی بین طاعون و وبا اضافه کرد.
کرونا (در پاسخ به طاعون): پس مرگ دویست و پنج ملیون نفر انسان بیگناه همچنان واست ارزشی نداره؟
طاعون: نه.
کرونا: فقط یه کلمه؟ میزان خرابی و بدبختی هایی که برای مردم بیچاره به بار آوردی تو یه کلمه خلاصه نمیشن. بدون هیچ دلیلی انسان ها رو به کام مرگ فرستادی و نسبت به این موضوع بی تفاوتی؟
طاعون: واقعاً فکر میکنی من بدون هیچ دلیلی موش هام رو روانهٔ کوچه و خیابون ها کردم؟ اگه اینطور فکر میکنی سخت در اشتباهی! من برای بدبختی و تعلیم انسان ها، موش هام رو بیدار کردم و فرستادم تا انسان ها توی خوشبختی بمیرن.
وبا (در ادامهٔ حرف طاعون): ثانیاً، طاعون ـــ یا بهتره بگم ـــ همهٔ ما میتونیم به عظمت یافتن کسی کمک کنیم. با وجود این وقتی انسان فلاکتی رو که ما با خودمون میاریم میبینه باید دیوانه یا کور و یا بزدل باشه که در برابرش تسلیم بشه.
کرونا: یعنی شما دارین میگین ما نه تنها ظلمی به مردم نکردیم، بلکه دستشون هم برای کمک گرفتیم؟ ولی یه چیزی برام نامفهومه. امکان نداره بدون به بار اومدن هیچ فلاکتی، مردم تعلیم ببینن؟
طاعون: قبل از اینکه جوابت رو بدم، خوشحالم که پی بردی انسان موجودی بیچاره و مظلوم نیست و این خود انسان هست که به خودش ظلم میکنه. و اما سوالت! اگه قرار بود وبا شیوع پیدا نکنه و کسی رو نکشه، اون موقع مردم همچنان به خوردن آب کثیف ادامه می دادن. الآن هم آب کثیف میخورن، ولی مقدار افرادی که همچین کاری رو میکنن نسبت به قبل کمتر شده.
لحظه ای نگاه کرونا و ایدز به هم افتاد. غمی که در چهرهٔ ایدز بود را فقط در چهرهٔ انسان هایی که بهش مبتلا بودن می شد دید: خاموش ولی پر از حرف های ناگفته.
وبا نقشه ای مستطیلی شکل که شامل تمام کشور های جهان می شد را روی میز گذاشت. برای صاف شدن گوشه های نقشه چندین بار دست هایش را بر گوشه ها کشید اما نتیجه ای نداشت. با همان اخم و قیافهٔ عبوس همیشگی اش، شروع به توضیح دادن راجع به کشور هایی کرد که در آینده قرار است سایه اش را بر آنها بگستراند. برای طاعون، کرونا و ایدز چیز جدیدی نبود، چون از قبل می دانستند کدام کشور ها دوباره نیاز به تعلیم دیدن دارند. وبا چاقوی کرونا را گرفت و دور بخشی از نقشه را که تعدادی از کشور های آسیایی، آفریقایی و اروپایی اشغال کرده بودند، به نرمی و لطافت برید.
[وبا] دستش را روی بخش جدا شدهٔ نقشه گذاشت و آن را به وسط میز هول داد. طاعون با نگاهی خیره به قسمت بریده شده، دهانش را برای حرف زدن باز کرد اما چیزی از دهانش خارج نشد. وبا منتظر بود کسی چیزی بگوید که ایدز شروع به حرف زدن کرد.
ایدز: قبول دارم بعضی از کشور های این قسمت نقشه دوباره باید تعلیم ببینن. ولی بعضی های دیگه با یه ضربهٔ کوچیک از بین میرن. مطمئنی همه شون رو قراره تا خرتناق توی رنج و عذاب فرو کنی؟
وبا: مسلماً همه شون رو نه. ولی با این کار لطف بیشتری شامل حال کشور هایی میشه که قراره مصیبت و بدبختی رو (چه بار هزارمشون باشه، چه بار اولشون) تجربه کنن. اینطوری مردم این کشور ها توی خوشبختی میمیرن. زندگی توی فلاکت بی پایان بهتره یا فلاکت موقت؟ مرگ همراه با شادی بهتره یا با غم و اندوه؟ چیزی که ما بهشون میدیم مرگ موقت همراه با شادیه. حتی اگه یه درصد هم بگیم مرگِ ما شادی ای با خودش نمیاره، حداقل بهتر از درد و رنجی هست که تا آخر عمر باید تحمل کنن.
طاعون دستش را مانند سایه بانْ بالای فندک گذاشت و دهانش را جلو آورد تا آتش فندک مستقیماً سیگار نامتعادلی را که نوک دندان هایش ـــ به زور ـــ نگه اش می داشتند را روشن کند. پک عمیقی زد و با دقت به انتهای قسمت سفید رنگ سیگار خیره شد. هر چه زمان می گذشت بیشتر توی تفکراتش غرق می شد. همچون شمعی بود که روحش هر لحظه با فیتیله می سوخت و این سوختن تا زمانی ادامه داشت که از روحش دیگر چیزی باقی نماند.
ایدز در همان حال که روی صندلی نشسته بود برگشت و نگاهی به ساعت دیواری پشت سرش کرد. ساعت دیواری، نه و چهل و دو دقیقه شب را نشان می داد. زیپ کیف دستی اش را باز کرد و لاک لب صورتی رنگ را به سختی بیرون آورد. از پشت میز پا شد و به سمت آینهٔ بیضی شکل که به صورت عمودی روی چهار پایه ای مستطیلی گذاشته شده بود رفت. خم شد و روبروی آینه لاک لب را روی هر دو لبش کشید. صورتش را یک بار به طرف راست و بار دیگر به طرف چپ حرکت داد تا زیبایی بی نقصش را بتواند درون آینه ببیند.
برای عوض کردن لباس هایش اتاق کنار حمام را انتخاب کرد. لباس هایی که پوشیده بود، استکان هر مردی را از شهوت لبریز می کرد: پیراهنِ تنگ آستینْ کوتاه، شلوارک جین و چکمه های قهوه ای. فاصلهٔ خالیِ بین شلوارک و چکمه، سفیدی پوست پایش را نشان می داد.
هنگامی که در را باز کرد تا بیرون برود، طاعون گفت:
خیلی وقتْ مونده تا نصف شب. به همین زودی میری؟
ایدز: میدونم خیلی وقت مونده. ولی امشب با خیلی ها قراره همبستر بشم. بالاخره یه جوری باید به همشون برسم دیگه. بچه ها بعداً میبینمتون. فعلاً.
در را بست و خارج شد.
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ویدیو:انسان غیرقابل شمارش!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از اولم اینجام مو نداشت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
میگفت:«برمیگردم»