چرا من در مکالمات روزمره‌ام اینقدر فیلسوف و شاعر نیستم؟

"چرا من نمی‌توانم در مکالمات روزمره‌ام اینقدر فیلسوف و شاعر باشم؟" این سوال در خواندن هر کتاب عاشقانه یا هر فیلم درام به ذهن ما خطور می‌کند. چطور یک نفر حتی برای آنکه بخواهد درمورد تنفرش از توت فرنگی صحبت کند اینقدر هر جمله‌اش سخنی از بزرگان است؟ این همان خط انتظار نامرئی است که سینمای رمانتیک و نوشتار شاعرانه/عاشقانه در قالب داستان و جستار برای ما بالا آورده. از هرکدام از بهترین جستار نویسانی که می‌شناسید بپرسید چقدر زمان میبرد که هر جمله را بنویسی؟ آیا می‌توانی فی‌البداهه در صحبت‌های روزمره‌ات مانند جستارهایت بگویی و یا حتی در نوشتارهای روزمره‌ات بنویسی؟ نه! بله قطعاً جستار نویسی ادبی و یا فلسفی در صحبت‌هایش ممکن است متفاوت از دیگران باشد اما نه به آن اندازه که جمله جمله‌اش جستار شود! در همین باب معضلی به مراتب مخرب‌تر در سینما داریم. جایی که از تمامی صحبت‌های حتی روزمرۀ فیلمی مثل Before Sunrise یا Night Train To Lisbon می‌توان پست و عکس نوشته درآورد و شما و پارتنرتان با خودتان مقایسه می‌کنید که در بسیاری از موارد مانند آنها نه در حال صحبت‌های مداوم و شورانگیز هستید و نه می‌توانید اینقدر زیبا و ژرف صحبت کنید.

جایی مشکل پیش می‌آید که همان صحبت روزمرۀ فیلمی درام/رومانس خودش فیلمنامه‌ای ادبیست که نویسنده‌ای حاذق با کلی ویرایش به ثمر رسانده و حالا شمایی که شاید در طول روز حداکثر اکت ادبی/شاعرانه‌اتان خواندن یکی دو غزل باشد و صحبت‌های روزمره‌اتان کاملاً عادی است؛ اما، سطح انتظارتان از خود، و کسی که با او ارتباطی غیرکاری دارید (نه الزاماً حتی شریک عاطفیتان) در حد همان اثر هنری است. همین مشکل به شکلی وحشتناک باعث فروپاشیدن بسندگی هر حرکت رمانتیک که در حالت عادی می‌توانست بسیار گیرا و جذاب و دلنشین باشد هم شده. فشردن دست به گرمی و نگاهی با مکث به چشمان، قبل‌ترها شاید بسیار بسیار برایمان جذاب بود اما الآن، برای بسیاری از ما کم‌تر از تحلیلی فلسفی/عاشقانه در حد بهترین آثار فیلمنامه‌ای/ادبی اساساً نمی‌تواند کارکرد رمانتیک داشته باشد. سکوت که عنصری ناگزیر و البته مفید در تمام صحبت‌های عادیمان بود (سکوت به راحتی باعث می‌شود شما بسیار بهتر به صحبت بعدیتان فکر کنید و ساختار بندی‌اش کنید)، اکنون به عنصری نامطلوب بدل گشته که سریع باید با باز کردن صحبت از آن فرار کنیم وگرنه شرایط به اصطلاح Awkward یا زشت می‌شود؛ و همین هم حاصل این جابه‌جایی خط انتظار است؛ چرا؟ به دلیل سادۀ "کات".


در فیلم‌ها و نوشتارها شما سکوت را یا نمیبینید و یا کوتاه شده‌اش را میبینید. بسیاری از سکوت‌ها با کات خوردن کوتاه یا حذف می‌شوند و همین برای ما به این معنا درآمده که پس سکوتی که این مقدارش به حقیقت برای ما انسان‌های عادی (و نه بازیگرانی که دیالوگ‌های اثری ده بار ویرایش خورده و حرفه‌ای را حفظ کرده‌اند) کاملاً طبیعی است، عنصری زائد است و اگر شما نمی‌توانید تند تند پشت هم و بدون تپق زنی تعداد زیادی جملۀ جذاب و مناسب تولید کنید پس لابد ایراد از خودتان است. همین موضوع به یکسان سازی قالب هم منجر شده است! دیگر حتی نوع بوسه را باید طبق حالت مرسوم آن اجرا کنید. بوسۀ بر گونه شاید برای زوجی از تمام اکت‌های مرسوم دیگر جنبۀ رمانتیک بیشتری داشته باشد اما اکنون، گویی باز باید طبق الگویی که درام بازی‌های سینمایی و ادبی برایتان ساخته است عمل کنید و عرفش آن است. نمی‌دانم این جستار را ادامه می‌دهم یا نه اما خواستم بگویم اگر شما هم در بسیاری از صحبت‌های روزمرۀ خود سکوت می‌کنید، شاعر و فیلسوف ذاتی نیستید و از هر جمله‌تان هنر و عمق ادبی تراوش نمی‌کند، حوصله سر بر نیستید، صرفاً نرمال هستید؛ پس خودتان را اینقدر بازجویی نکنید و نگذارید این انتظار سازی منجر به سطحی شدن و دورویی شود تا جایی که فقط تکه‌هایی از کتاب‌ها را بخوانید و حفظ کنید که در صحبت‌ها ژرف و سینمایی باشید! . . .