من یک مسافرم که دنیای محدودی نداره و مدام درحال جابجایی از شهری به شهر و کشور دیگه ست
عجب سفر دلچسبی!
سفرنامه اصفهان بخش دوم :
این سفرنامه بخشی مختصر از سفری یک ماهه به اصفهان است که با جزییات در کانال یوتیوبی به اسم "در مدار سفر" بصورت ویدیویی با شما به زبان محاوره به اشتراک گذاشتیم.
دیدار اولیه ی ما از میدان نقش جهان اصفهان بعد از چند سال حداقل برای من یک طعم جدیدی داشت. بعد از اینکه از هیجاناتمون گفتیم و به تعادل رسیدیم یکم قدم زدیم ولی چون زمان بازدید از اماکن گردشگری " که از نظر من کم بود " گذشته بود و نمیتونستیم جایی جز بازار دور میدان نقش جهان را ببینیم ، از طرفی هم گرسنه بودیم ، رفتیم تا دلی از عزا در بیاوریم. غذا در همه جای ایران واقعا بی نظیر است نه اینکه تعریف کنم که تعریفی هم هست اما هرجای دیگه که رفتیم غذاها آنطور که در ایران به ما می چسبد، نچسبید.
گزینه های پیش رویمان زیاد بود می توانستیم برویم رستوران فنسی و شیک یا برویم یک کبابی کثیف یا اینکه برویم جایی جدید برای ما که دنبال تجربه هستیم. از میدان که به سمت گذر پشت مطبخ بروید میرسید به یک کوچه ی جالب با چند انتخاب که برای تبلیغات هم که شده اسمش را نمیاورم. جایی که رفتیم یک خانه ی قدیمی نوسازی شده بود که در حیاط جلویی میز و صندلی چیده بودند و یک حوض قشنگ با فواره ای که صدای آب را به شکلی جذاب در می آورد تقریبا وسط آن قرار داشت که دورش را با گلدان های گل داری چیده بودند و یک انار هم روی دهانه ی فواره بود که فکر می کنم دلیل اصلی آن صدای آب همین انار بود . نشستیم کنار درخت بزرگی که چند لانه ی پرنده روی ان گذاشته بودند و یک باند که با صدای ملایمی موزیک پخش می کرد فکر می کنم دو نوع موزیک پخش شد زمانی که نشسته بودیم یادم می آید سنتی پخش شد که هماهنگی خوبی داشت با محیط و بعدی به نظرم می آید فرانک سیناترا بود که مرا برد به سال 2016 و کافه ای در تفلیس چقدر اون روزها متفاوت بود همه چیز. برگردیم به اصفهان و آن خانه ی خوش سیما. میزهای اطرافمان با موزیک ، همهمه ی آدمها، زیبایی شانو غذاهایی که گارسون ها به این میز و آن میز می بردند همه باهم تصویر سینماتیکی ساختند که بعید میدانم به این زودی ها از ذهنم برود حداقل تا 50 سال آینده. من از منوی متنوع پر غذایشان چشمم به کبابها و ته چین افتاد. شاید با خودتان بگویید رفتند اصفهان کباب بخورند! چه احمق هایی ولی باید بگویم که آن لحظه و در آن مکان دلم اینها را خواست، غذای من ترکیب موفقی از یک سیخ کباب و یک سیخ جوجه بود با برنج زعفرانی و دورچین کتف کبابی مرغ! چیزی بود خارج از عرف ولی به قول بلوچ ها مزه دار. نوشیدنی هم دوغ سنتی ترش ، سالاد شیرازی، ترشی، نان تنوری ، سبزی تازه خوش رنگ و لعاب غذای سرور هم ته چین مرغ بود با همه ی اینهایی که برای من آورده بودند بعلاوه ماست . ضیافتی بود بیا و ببین. از نظر ظاهری نمره ده از ده و از نظر طعم ای کاش می شد لقمه ای به شما هم میدادم تا خوشحالی آن لحظه ام را درک کنید. نیم ساعت بعد دسر آمد و ده دقیقه بعد مثل دوتا اژدهایی که کل شهر را خورده باشند سیر بودیم. وقت آن بود که برویم قدمی بزنیم و درباره ی روزهای پیش رویمان صحبت کنیم. به سمت خیابان استانداری و بعد به سمت چهار باغ قدم زنان از رستوران دل چسب دور شدیم. نشستیم بروی یکی از نیمکت های وسط چهار باغ اصفهان و به مردمی که با سرعت ها و حالت های مختلفی عبور می کردند نگاه کردیم یکم بعد ما هم قاطی همان مردم راه افتادیم تا برگردیم به محل اقامتمان.
کوه صفه از پنجره ی بزرگ محل اقامتمان خودنمایی میکرد ، صدای موزیک و نوشیدنی های داغ فضای جالبی بوجود آورده بود تصمیم گرفتیم تا یک ماه را در اصفهان بمانیم! یک ماه!! کی تصورش را می کرد که این اتفاق بیافتد؟ ولی پیشنهادی بود که سرور داد. یک ماه زمان خوبی بود برای اینکه هم به کارهایمان برسیم و هم پرنده ها به آسمان برگردند.
برای فردا قرار شد برویم مسجد عتیق مسجدی که آنقدر فضایش برایمان جالب بود که بازهم چند باری به آنجا رفتیم و فقط وقت گذراندیم.
از خواب که بیدار شدیم خودمان را به یک صبحانه دلچسب مهمان کردیم و برای یک پیاده روی چند ساعته آماده شدیم. هوا نسبتا خوب بود از خانه که بیرون زدیم آفتاب داغتر شد اما باد خنکی می وزید به سمت طوقچی رفتیم، از بازار کوچکی عبور کردیم که در هر دو طرف خیابان باریکی شکل گرفته بود. مغازه هایی که مشخص بود برای قشر متوسط و کمتر دارا اجناسشان را می فروختند. کمی بعد تر از یک فلکه گذشتیم که برای خط مترو حفاری کرده بودند. از خیابان کمال و ابن سینا گذشتیم و به منطقه ی عتیق و سبزه میدان رسیدیم. اینجا شروع بازار بزرگ اصفهان بود از طرف میدان عتیق. ورودی بازار را رد کردیم و رسیدیم به یک تو رفتگی که درب ورودی مسجد در آن مشخص بود. تمام مسیر من به مردم نگاه می کردم به اجناس مغازه ها به مغازه دارهایی که اغلب یا دختر های کم سن و جوان بودند یا پسر هایی که خوش تیپ دم درب مغازه ها نشسته اند و از مردم دعوت می کنند تا از اجناس داخل دیدن کنند. گاهی هم پسر بچه هایی می دیدم که دارند فروشندگی می کنند. خوراکی هایی که متفاوت بودند از خوراکی های تر و تمیز و با وسواس چیده شده ی بالا شهر نه اینکه بد باشند . چون اهمیتی ندارد که برای منظم تر چیدنشان تلاش کنند چرا که پول بیشتری نصیبشان نخواهد شد. همه ی آن مسیر نگاهم به این تفاوت طبقه بندی شده ی عمدی یا غیر عمدی بود که خیلی جاهای دیگر دنیا هم نمونه اش را دیده ام.
به آن تو رفتگی که وارد شدیم باید از پله هایی بالا می رفتیم تا به دروازه ی مسجد برسیم و بعد دوباره یکی دو پله پایین بیاییم تا از درب بگذریم. اولین چیزی که نگاهم را به خودش جلب کرد برگه ای بود که به یک نرده ی متحرک چسبانده بودند و روی آن نوشته شده بود توالت انتهای بازار و فلش زده بود. از همان جا بلیط خریدیم و وارد شدیم. اگر حواسمان جمع نبود شاید نمیفهمیدیم که باید کجا برویم، داشتیم وازد صحن بزرگ می شدیم که سرور گفت بیا از اینور بریم یک درب شیشه ای انتهای سمت چپ راهرو ورودی بود که درواقع شروع بازدید باید از آنجا انجام می شد. همین که وارد شدیم سرمای عجیبی از دل تاریکی به سمتمان هجوم آورد یکم که چشمانمان عادت کرد ستون های متعدد با طاق های بلندی جلو چشمانمان سبز شد که همگی از آجر و بعضی ها هم کج و کوله بودند. حسش مثل این بود که انگار شبحی از روبرو هجوم آورده و از بدنت عبود کند. یک دالان بزرگ با آن همه ستون بوسیله ی یک درب کوچک به یک دالان بزرگتری که ارتفاعش دو برابر بلند تر از دالان اولی بود وصل می شد و مشخص بود زمانی افراد بسیاری یا استراحت می کردند یا دور هم جمع می شدند . البته الان تبدیل شده به یک کتاب خانه ی نمادین بی ریخت و شکل . روی بعضی ستون ها جای پی سوز یا شمع بود که مشخصا برای نورانی کردن مسیر تردد تعبیه شده بودند. نور مثل خیلی از بناهای قدیمی ایرانی از سقف و حفره ها یا پنجره هایی که برای ورود نور تعبیه شده بودند وارد می شد اما برای چشمام امروز ما که به تکنولوژی عادت کرده نور کمی به نظر می آمد شاید برای آدم های سده های گذشته از کافی هم بیشتر بود. قدم زنان بین ستونها به سمت حفره ی چهار گوشی می روم که سرور بر لبه ی آن مثل یک نقطه ی کوچک ایستاده به نظر می آمد. هرچه بیشتر می رفتم انگار دورتر می شد ولی وقتی رسیدم با یک شبستان مربعی شکل با محراب متفاوت از دیوارهای آجری بی رنگ روبرو شدم. محرابی که کاشی کاری های قشنگ و رنگارنگی داشت. سرور گفت بالارو نگاه کن. وقتی سرم را بالا بردم گنبد آجری دایره ای بزرگی را دیدم که تا بحال مثلش را ندیده بودم. آجری و بی رنگ و خاکی و پر از خطوطی که از مرکز پخش می شدند و به گوشه ها می رسیدند و یک مرتبه تبدیل می شدند به طرح و شکل و کتیبه ولی باز هم بی رنگ. این همان گنبد هزار ساله ی مسجد عتیق بود که من زیر آن ایستاده بودم و مثل یک نقطه ی نا معلوم به بالا خیره شده بودم.
اولین دیدار من با این گنبد هزار ساله اینطور رقم خورد.
از درب شیشه ای که گذاشته بودند به سمت صحن اصلی رفتیم همین که خارج شدیم نقش و رنگ همه جا ظاهر شد یک طاق بلند و کلی کتیبه با طرح هایی از دوره های مختلف حکومت های اصفهان و ایران. وسط صحن یا همان حیاط یک حوض بزرگ بود با یک سکوی بلند ! در دو طرف هم دوتا سکو برای نماز و 3 شبستان دیگر در مقابلم دیده می شد. هر کجا که می رویم سرور سریع تاریخچه و اطلاعاتی را از آنجا در می آورد و برای من از آنها تعریف می کند. خیالم از این بابت راحت است.
موضوع جالبی از بین حرفهای سرور فهمیدم. این مسجد در دوره های مختلفی ساخته شده ولی در یک دوره بخاطر آتش سوزی بخش بزرگی از آن خراب می شود اما موضوع جالب اینجاست که تا آن روزها سبک مساجد همه جا یکجور بود تا اینکه این سبک یعنی سبک چهار شبستان توسط ایرانی ها به مساجد افزوده می شود و شروعش هم از همین مسجدی بود که ما در آن بودیم. جالب نیست؟ معماری ایرانی به همه ی ادیان چیزهایی اضافه کرده که خودشان هم فکر می کنند از اول همین بوده!
این مسجد چهار شبستان دارد که هیچکدام شبیه دیگری نیستند. دیدن اینهمه زیبایی خیلی دلنشین است اما اینکه فقط ما دو نفر تنها بازدید کنندگان یک مکان گردشگری با اینهمه جاذبه باشیم حتی فکرش هم دردناک است. هر جای دیگری که بود مردم ساعت ها صف می کشیدند تا فقط چند دقیقه آن هم به سرعت و با هزینه های بالا از اینجا دیدن کنند.
مسجد عتیق اصفهان یک گنبد دیگر هم دارد که مدتهاست مثل خیلی از آثار دیگر ایران درحال باز سازی و تعمیرات است اما می شود گوشه های از آن را دید. کنبد تاج الملوک بود یا تاج السلطنه درست یادم نمی آید اما اولین گنبدی است که با الهام و به تقلید از گنبد اصلی مسجد عتیق ساخته شد. با جزییاتی متفاوت و ابعادی کوچک تر. جالب این بود که به یکی از شبستان ها راه داشت که با شیشه بسته بودند و از یک پنجره ی آجری زیبا نمایی داشت فوق العاده قشنگ از شبستان نزدیکش. نوری که از این پنجره ها به داخل می تابید جلوه ی بی نظیری داشت حس و حالی عالی و نمایی بی نظیر دیگر چه چیزی از یک مکان توریستی تاریخی انتظار دارید؟
از آنجا هم به محراب الجایتو و منبر معروف سر زدیم محرابی که شخصیتی عجیب دستور ساختش را صادر کرده. شخصیتی که بارها دین و مذهبش را تغییر داد که برای آن روزها مقداری نا متعارف به نظر می رسد.
محرابی با نقوش و حکاکی ها و معرق کاری های گچی بی همتا با نوشته هایی به خط ثلث و فکر می کنم نستعلیق اگر درست یادم بیاید تزیین شده بود.
این مسجد در بین بازار قرار داشت و آن زمانی که مسجد ساخته شد مرکز تجمع اصفهان همین منطقه عتیق بود. برای همین هم ورودی های مختلفی دارد به اماکن متعددی که بعضی از آنها به بازار و بعضی هم به خیابان های اطراف منتهی می شوند. فقط تاریخ می داند که چه افرادی به این مکان وارد شدند، اسکان داشتند، عبادت کردند ، در ساختش مشارکت داشتند یا حتی لحظه هایی رقم زدند بی خبر از اینکه روزی در هزار سال بعد کسی مثل من بیاید و در همان نقطه بایستد و به جایی نگاه کند که آنها نگاه می کردند. عجیب است نه؟ شما هم وقتی به جاهای تاریخی می روید به این چیزها فکر می کنید یا فقط نگاه می کنید و عبور می کنید؟
برگردیم به حیاط مسجد. کبوتر ها هر از گاهی از روی زمین بلند می شوند و دوری در فضای بالای حیاط مسجد جامع عتیق اصفهان می زنند، عجب صحنه ای انگار قرارداد نا نوشته ای بین کبوتر هاست که هرجا مسجد هست این رفتار کبوتر ها هم هست! توی هر کدام از چهار شبستان قدم زدیم و نشستیم و نگاه کردیم از دور و نزدیک خیره شدیم و تصاویرشان را هرکداممان به سبک خودمان در ذهنمان حک کردیم. تصمیم داشتیم برویم تا در بازار قدم بزنیم و حداقل یکی دیگر از اماکن گردشگری اصفهان را ببینیم اما آنقدر محو مسجد عتیق اصفهان شده بودیم که متوجه گذر زمان نشدیم. هر گوشه از این مسجد یک جاذبه ای داشت برای دیدن و که بود که از این همه نکته های ریز دل بکند؟! (حتما ولاگ ها رو توی کانال یوتیوب در مدار سفر دنبال کنید)
از مسجد که میخواستیم بریم بیرون یک دیوار پوشیده با شیشه های محافظ نگاهم را دزدید . نزدیک که شدم دیدم یک محراب است که انگار بر اثر اتفاق پیدایش کرده اند. باز هم مثل همان محرابی که دیده بودیم با گچ حسابی تزیین شده بود. اصلا انگار مواد اولیه ی ساخت هرچیزی در گذشته برای ماندگاری هزاران ساله ساخته می شد نه برای چند سال و مصارف کوتاه مدت!
به هر زحمتی بود از مسجد دل کندیم و راهی بازار شدیم اما دلمان با بازار نبود برای همین در یکی از فرعی ها مسیرمان را عوض کردیم و خودمان را وسط میدان عتیق اصفهان (میدان امام علی) دیدیم. میدانی شبیه به میدان نقش جهان اما کوچکتر و بدون زرق و برق و درختان جذاب. انگار که یک طرح اولیه باشد که بروی برگه رسم شده و بعد بصور ماکت اجرا کرده باشند. باز هم سرور با اطلاعاتی جدید به سمت من آمد. میدان نقش جهان اصفهان با الهام از این میدان یعنی میدان عتیق ساخته شده. در واقع میدان عتیق جزیی از محله ی عتیق بوده که خیلی قبل تر از میدان نقش جهان وجود داشته و محلی بوده برای تجمع و عبور یا استراحت و عرضه ی اجناس توسط تاجران اصفهانی یا تاجرانی که به اصفهان می آمدند.! بفرمایید، گفتم خیالم راحت است از این بابت. این هم اطلاعات داغ و تازه.
مقداری در میدان عتیق اصفهان وقت گذراندیم ، شام را از همان اطراف گرفتیم و در میدان عتیق خوردیم من سه سیخ کتف و بال کبابی سفارش دادم و سرور هم جگر و دل سفارش داد. بعد از انجام مراسم تقسیمات و تبادل و تعادل غذا ، شروع کردیم به ویران کردن وعده های غذایی بعد همان مسیری را که آمده بودیم برگشتیم تا برویم به محل اقامتمان و برای فردا آماده شویم.
این بخش دوم سفر یک ماهه غیر قابل پیش بینی ما به اصفهان بود که بخشی از این سفر رو براتون توی ویرگول از نگاه خودم مینویسم. اگر تمایل دارید تا سفرنامه های ما رو بصورت ولاگ و تصویری ببینید لطفا کانال یوتیوبمون رو سابسکرایب کنید و توی سفرها همراهمون باشید. کافیه توی یوتیوب بنویسید در مدار سفر یا از منوی همین صفحه روی کانال یوتیوب بزنید تا منتقل بشید به کانال یوتیوب در مدار سفر
سعی می کنم بصورت هفتگی سفرنامه هارو اینجا توی ویرگول آپدیت کنم پس با نظراتتون به من انرژی بدید و اگر موضوعی ذهنتون رو مشغول کرد درباره ی این سفرنامه برای من بنویسید تا باهم صحبت کنیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفرنامه ی ناخواسته ی اصفهان (بخش اول)
مطلبی دیگر در همین موضوع
مرگ تدریجی آقای وزیر (درباره عبدالحسین تیمورتاش)
بر اساس علایق شما
چگونه پستهای شما به بخش منتخبهای ویرگول راه پیدا میکند؟