دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
ادامه تحصیل
اخلاق و رفتارش بیشتر شاخص بود تا درسش، تا کنون دانش آموزی مانند او ندیده بودم، شخصیتش کاملاً شکل گرفته بود و خیلی بیشتر از سنش می فهمید و رفتار می کرد. در صحبت کردنش ادب و احترام موج می زد. حتی با همکلاسی هایش هم بسیار مودبانه رفتار می کرد. واقعاً نمونه ای بود که همتایش را به سختی می توان یافت.
درسش هم در حد عالی بود، در امتحانات همواره نمره کامل می گرفت. کار به جایی رسیده بود که همیشه یک سوال خیلی سخت می گذاشتم تا ببینم او چگونه پاسخ می دهد. آنقدر خلاقانه حل می کرد که همیشه در بهت و تعجب فرو می رفتم. حتی مسائلی که رابطه خاصی داشت را طوری تجزیه و تحلیل می کرد که رابطه آن را خودش کشف می کرد.
در مدرسه همه او را دوست داشتند. حتی ما دبیران نیز با ایشان همانند یک خانم رفتار می کردیم و او را اصلاً به دید یک دانش آموز نمی نگریستیم. همانند یک معاون به مدیر در کارهای مدرسه کمک می کرد و همچنین مانند یک مشاور زبردست مشکلات بچه ها را برطرف می کرد. همیشه بین همکاران در دفتر صحبت او بود و همه یک صدا می گفتیم که این دانش آموز آینده بسیار روشنی خواهد داشت.
درس خوب در کنار اخلاق خوب می توانست در آینده از او فردی مفید برای جامعه بسازد. می بایست برای رسیدن به این هدف به او کمک می کردیم، ولی او آنقدر در درس ها خوب بود که هیچ نیازی به ما نداشت. شاید باور کردنش سخت باشد ولی حتی اگر هیچ کدام از ما دبیران هم نبودیم او باز هم می توانست درس ها را بفهمد و حتی می توانست آن را به دیگر دانش آموزان بفهماند.
حسین که دبیر علوم تجربی بود، یک بار از او درباره آینده و شغلی که دوست دارد به آن برسد، پرسیده بود. جوابش برای همه ما جالب بود، دوست داشت پرستار شود تا به درد بیماران برسد. حسین گفته بود که با این وضعیت درسی عالی شما، می توانید پزشکی هم قبول شوید و بیشتر به درد جامعه بخورید. ولی او پرستاری را بیشتر می پسندید. می گفت در بیمارستان ها دیده است که پرستاران خیلی بیشتر از دکترها به بیماران کمک می کنند.
همین انتخاب شغل او نشان از نگاه بسیار خاص او به زندگی بود، همه دوست دارند که به شغلی برسند که پول دار شوند و برای خودشان و خانواده شان رفاه آورند، ولی او به فکر این بود که به دیگران و مخصوصاً بیماران کمک کند. واقعاً این دانش آموز یک انسان وارسته است. جایگاه او اینجا نیست و باید الگویی باشد برای جامعه ما.
سه سال دانش آموزم بود و بهتر است بگویم سه سال دانش آموزش بودیم. در سال سوم راهنمایی بعد از ثلث دوم حمید که دبیر حرفه و فن بود یک پیشنهاد عالی داد. گفت باید کاری کنیم که این دانش آموز در آزمون مدارس نمونه قبول شود. به من و حسین گفت: برنامه ریزی کنید تا به صورت خصوصی با او کار کنید تا مهارت تست زنی اش هم بالا برود. ما هم قبول کردیم و قرار شد که آقای مدیر هم هماهنگی های لازم را انجام دهد.
یک هفته گذشت و هیچ خبری نشد. از آقای مدیر درباره او پرسیدم که گفت: خودش اصلاً تمایلی به این کار ندارد. می گوید همه درسها را می خوانم و نمی خواهم برای کسی مزاحمت ایجاد کنم. در خانه با حمید و حسین به فکر راه حل دیگری بودیم، باز هم حمید که واقعاً مغز متفکر ما بود گفت: اشکالی ندارد، حداقل می توانیم کتاب هایی که تست دارند را برایش تهیه کنیم تا در خانه کار کند، من هم دو کتاب در مورد ریاضی و علوم که تست داشت برایش خریدم.
کتاب ها را به مدیر دادیم و گفتیم به او به امانت بدهد، و بگوید که کتاب ها را برای مدرسه آورده اند. نمی خواستیم او را در معذورات قرار دهیم. شخصیتش را کاملاً می شناختیم و می دانستیم که اگر این چنین مطرح نمی کردیم، اصلاً کتاب ها را نمی گرفت. با این کار حالا دیگر خیالمان راحت شد که توانستیم او را به سمت درست هدایت کنیم. همه دبیران بدون هیچ شک و شبه ای اطمینان صددرصد داشتند که او در مدرسه نمونه قبول خواهد شد.
امتحانات نهایی ثلث سوم به پایان رسید و من هم همانند دیگر همکاران وسایلم را جمع کردم و آماده رفتن به تهران شدم. واقعاً نیاز به این سه ماه تعطیلی داشتم تا قوایم را تجدید کنم. روز آخر امتحانات وقتی می خواستم از آقای مدیر خداحافظی کنم، سراغ آن دانش آموز را گرفتم که چیزی به من گفت که در جا خشکم زد. او قصد شرکت در آزمون را ندارد. ثبت نام کرده است ولی نمی خواهد برای امتحان برود.
باورم نمی شد، او که بسیار مشتاق به این کار بود، چگونه حالا که به زمان آزمون نزدیک شده ایم به این نتیجه رسیده است. از آقای مدیر خواستم حتماً پیگیری کند و اگر امکان دارد او را به مدرسه بیاورد تا با او صحبت کنیم و از این تصمیم عجیب منصرفش کنیم.
او به مدرسه آمد، ولی آن دانش آموز همیشگی نبود. آقای مدیر هرچه از او علت این تصمیم را جویا شد، جوابی که قانع کننده باشد نمی داد. بهانه هایی همچون دور بودن و آماده نبودن و... می آورد که اصلاً برایمان قابل قبول نبود. من هم چند کلامی صحبت کردم ولی او بر تصمیمش همچنان استوار بود. واقعاً کلافه شده بودیم. بیشتر از من آقای مدیر نگران بود. او اهل همین روستا بود و اصلاً دوست نداشت تا این دانش آموز مستعد از ادامه تحصیل در مدرسه نمونه جا بماند. او را به خانه فرستاد و گفت پدرش را به مدرسه بفرستد.
بعد از چند ساعت پدرش آمد. من در گوشه دفتر نشسته بود و وارد بحث نشدم. بهتر دیدم آقای مدیر خودش با ایشان صحبت کند. هم محلی هستند و زبان همدیگر را بهتر می فهمند. پدر هم دلایلی می گفت که اصلاً قانع کننده نبود. مثلاً یکی از بهانه هایش این بود که باید برود آزادشهر تا امتحان دهد. آقای مدیر گفت چه اشکالی دارد مگر خانه عمویش آزادشهر نیست. برود آنجا و صبح هم عمویش او را به محل آزمون برساند.
در نهایت آقای مدیر توانست پدر را راضی کند که حداقل دخترش را برای شرکت در آزمون بفرستد. درست است که آخرین جمله پدر این بود که سعی می کنم او را راضی کنم، ولی هم من و هم آقای مدیر فهمیدیم که مشکل خود آقای پدر است و مانع اصلی هم او است که نمی گذارد دخترش برای آزمون به شهر برود.
فردای روز آزمون با خانه آقای مدیر تماس گرفتم تا مطمئن شوم او در آزمون شرکت کرده است. وقتی تایید کرد، نفس راحتی کشیدم. بعد از آقای مدیر خواستم هر وقت نتایج آزمون نمونه آمد، مرا هم بی خبر نگذارد. حتماً حتماً به من زنگ بزند. البته مشکل عمده همین شرکت کردن او بود، چون از قبول شدنش کاملاً مطمئن بودم.
اواسط مرداد و در یک روز بسیار گرم وقتی خسته و افتاده با دستانی پر از تره بار به خانه آمدم، مادرم گفت یک نفر تلفن کرد و گفت به تو بگویم که فلان دانش آموز در مدرسه نمونه قبول شده است. واقعاً در پوست خود نمی گنجیدم. سریع تلفن را برداشتم و اول به آقای مدیر زنگ زدم و بعد این خبر را به تمامی همکاران که در آن سال در مدرسه بودند رساندم. حال همه آنها همانند من بود، خوشحال که یکی از دانش آموزانمان موفقیتی به دست آورده است.
تابستان در چشم برهم زدنی گذشت و اول مهر با سرعت نور رسید. در دفتر مدرسه هنوز صحبت او بود و همه همچنان خوشحال که حداقل یکی از دانش آموزان ما تلاشش به بار نشست. آقای مدیر آمد و وقتی صحبت های ما را شنید چهره اش در هم فرو رفت. ابتدا ساکت بود ولی بعد که شروع به صحبت کرد، هم چهره و هم درون ما به هم ریخت. به هیچ عنوان نمی خواستیم آنچه آقای مدیر می گفت را باور کنیم.
آن دانش آموز با رتبه ای عالی در مدرسه نمونه قبول شده بود ولی به مدرسه نرفته بود. آقای مدیر می گفت: پدرش مخالفت کرده و هر چقدر هم با او صحبت کردم راضی نشده است. بهانه های بی مورد می آورد و همه اش از نگرانی اش می گوید. هرچه به او گفتم که مدرسه شبانه روزی است و بچه ها همه در کنترل هستند. باز هم قبول نمی کرد. حتی گفتم که شاگرد اول ها به این مدرسه می روند و هیچ جای نگرانی ندارد، ولی باز او قبول نکرد که نکرد.
آقای مدیر آن قدر ناراحت بود که دیگر نتوانست ادامه دهد. همه ما ناراحت و دل شکسته شده بودیم. هیچ کس رغبتی برای رفتن به کلاس نداشت. مگر می شود باور کرد که بهترین دانش آموز مدرسه قبول شود ولی پدرش نگذارد که ادامه تحصیل دهد. بچه های شهر کلی هزینه می کنند و کلاس می روند ولی قبول نمی شوند. این دانش آموز فقط با خواندن دو کتاب با بهترین رتبه قبول شده است.
در اوج ناراحتی، ناگهان فکری به ذهنم رسید. به آقای مدیر گفتم شاید مشکل مالی دارند و به همین جهت نمی گذارند به شهر برود. بعد رو به همکاران کردم و گفتم بیایید خودمان هزینه این دانش آموز را متقبل شویم. درست که همه ما هشت مان گرو نه مان است، ولی وقتی دیگر همکاران هم به ما بپیوندند، سهم هر کس مبلغ کمی می شود. همه موافقت کردند و امیدوار شدیم.
آقای مدیر رفت تا با پدر او صحبت کند. و ما هم شروع کردیم به زنگ زدن به همکاران و همراه کردن آنها با این حرکت خداپسندانه. واقعاً دست مریزاد به این همکاران، حتی یک نفر هم نه نگفت. حتی با مدارس روستاهای همجوار هم تماس گرفتیم و تا وقتی قضیه را متوجه می شدند با جان و دل رضایت می دادند. تعداد آن قدر قابل توجه شده بود که مشکل حل شده به نظر می رسید.
شب هنگام آقای مدیر به خانه ما آمد، نای راه رفتن نداشت. از همان نگاه های سردش دانستیم که مشکل حل نشده است. وقتی نشست و برایش لیوان آبی آوردیم و کمی حالش به جا آمد، گفت: این بار دیگر پدرش بر سر من داد زد که دست از دختر من بردارید. مگر می شود یک دختر برود در شهر مدرسه و درس بخواند. همین مقدار که گذاشتم تا سوم راهنمایی بخواند بس است. دختر باید کار خانه یاد بگیرد و شوهر کند و برود در خانه شوهرش خدمت کند. این درس به چه درد این دختر می خورد؟!
این بار دیگر فقط ناراحت نبودیم، خشمی در درونمان بود که چرا به خاطر دختر بودن نباید در این کشور پیشرفت کرد. این تفکرات مربوط به صد سال پیش است. امروزه در همه جای دنیا زنان هم همانند مردان می توانند به هر مرحله ای از تحصیل که بخواهند برسند. چرا این تعصب نمی گذارد که دختران آزاد باشند. این پدر با این طرز فکرش یک فرد مفید را از جامعه می گیرد و او را در پستو خانه نهان می کند. نمی دانم چرا آنهایی که مستعد هستند باید خفه شوند و دیگران که مستعد نیستند به جای آنها به بالا روند.
چه بسیار دخترانی که دانش آموزم بودند و با داشتن توانایی های بسیار فقط تا سوم راهنمایی خواندند. چه بسیار دخترانی که دانش آموزم بودند و از هر جهت در حد کمال بودند و در نهایت تا دیپلم توانستند ادامه دهند. وقتی به اینان نگاه می کنم می سوزم و درونم آشوبی برپا می شود. شاید اگر این دانش آموزان در جغرافیای دیگری بودند حالا به جایی رسیده بودند که همه به آنها افتخار می کردند.
چرا دختران ما فقط به خاطر دختر بودن می بایست از رسیدن به حداقل خواسته هایشان باز مانند. می دانم زنان وظیفه اصلی شان مادری است، ولی زمانی مادری می تواند مادری کند که جامعه هم برای او مادری کرده باشد و او را در پناه خویش بگیرد. نه این که او را با نگاه هایی معنی دار فقط خانه نشین ببیند.
نکته1: این داستان مربوط به بیست سال پیش است. شاید حالا این موضوع در مورد دختران امروزه تا حدی حل شده باشد، ولی هنوز در بسیاری از موارد، این سرمایه های کشور تحت فشار هستند. دختران حق آزاد زیستن دارند، حق تصمیم گرفتن دارند و حق زنده ماندن.
نکته2: به عمد نام این دانش آموز و نام روستا را نگفتم. امیدوارم هرجا هستند، سلامت و شاد و موفق باشند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
به دنبال خانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
زاویه
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرفه و فن