دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
اسکادران
آخرین ماه پاییز بود و هوا به نهایت سرد، وقتی از مدرسه نراب به سمت وامنان پیاده به راه افتادم، برای رسیدن به خانه دو مسیر در پیش رو داشتم. اگر مسیر میان بر را انتخاب می کردم، می بایست شیب تند دره را به پایین می رفتم و بعد از گذر از رودخانه، مسافتی نسبتاً طولانی را طی می کردم تا به دره قبل از وامنان برسم. که البته عبور از آن دره نیز خود داستانی مجزا دارد. ولی اگر مسیر جاده را انتخاب می کردم در این هوا که رو به تاریکی است زمان بیشتری در راه خواهم بود. برای این که به شب بر نخورم، تصمیم گرفتم از راه میان بر بروم.
به راه افتادم و گام هایم را سریع تر برمی داشتم تا بتوانم از زمان باقی مانده کمال استفاده را ببرم و کمتر به تاریکی شب بر بخورم. باد سردی از روبه رو می وزید که سرمایش تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. زیپ کاپشن را تا آخرش کشیدم و به راه ادامه دادم. طبیعت داشت آرام آرام رخت پاییزی اش را از تن به در می کرد و آماده پوشیدن لباس زمستانی می شد. تقریباً درختان همه خالی از برگ بودند و خبری هم از سبزی بر روی زمین نبود. همه منتظر اولین برف بودند تا زمستان را با آن شروع کنند.
در هنگام پایین رفتن از شیب دره در جایی پایم سُر خورد، ولی خدا را شکر درخت کوچکی نزدیکم بود که توانستم او را بگیرم و خودم را از خطر سقوط برهانم. این مسیر که نامش را« مرگ یک بار شیون یک بار» گذاشته ام واقعاً سخت و صعب العبور است. از درخت بسیار تشکر کردم که اگر نمی بود نمی دانستم حالا به کجای این دره پرت شده بودم و با برخورد به کدام سنگ رودخانه پیکرم متلاشی شده بود.
به پایین دره که رسیدم به معمای امروز رودخانه برخوردم. انتهای دره رودخانه ای فصلی بود که هر بار در بستر خود مسیری جدید برای خودش می ساخت و هر بار باید کلی فکر می کردم تا راه عبور جدیدی از آن بیابم به طوری که به درون ان نیفتم. به همین خاطر نام این محل را برای خودم «معما »گذاشته بودم.
به سلامت از این نهر کوچک گذشتم و به سوی دیگر دره که شیبی بسیار تند داشت رسیدم. همیشه وقتی به میانه آن می رسیدم چند لحظه ای توقف می کردم و نفسی می گرفتم و سپس راه را ادامه می دادم. برای من با این وزن سنگین یک نفس رفتن این بخش غیر ممکن بود. ایستاده بودم و اطراف را نظاره می کردم که یک سیاهی روی یال بالای سرم توجهم را جلب کرد. خودم را آماده کردم تا از پارس این سگ یکه نخورم و بتوانم به آرامی از کنارش بگذرم.
این سربالایی همیشه نفسم را می گرفت. وقتی به بالای آن رسیدم نفسم به شماره افتاده بود، درست است که در میانه راه هم جهت رفع خستگی توقف کرده بودم ولی در اینجا که به بالای دره رسیده بودم نیز ایستادم تا نفسی تازه کنم که ناگاه نفسم درون سینه ام حبس شد. هرچه تلاش کردم نمی توانستم دم بگیرم و همچنین قدرت حرکت نیز نداشتم. آن چیزی که می دیدم با آن چیزی که فکرش را می کردم اصلاً تطابق نداشت.
ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. تا چند ثانیه انگار اصلاً چیزی به عنوان مغز در سرم نبود تا فکری کنم و خودم را از این مهلکه نجات دهم. نمی دانم چه مدت مانند یک تکه چوب، خشکم زده بود. خیر سرم، خودم را برای پارس سگ آماده کرده بودم ولی آن چیزی که مقابلم بود، هیکلش از سگ خیلی بزرگتر بود. در آن هوای گرگ و میش من همان میشی بودم که در دام گرگی افتاده بودم. حدود بیست متری با من فاصله داشت و با نگاه هایی مغرورانه در حال بررسی من بود.
یاد صحبت های روستاییان افتادم که گرگ تنها حمله نمی کند مگر خیلی گرسنه باشد. اطراف را بررسی کردم، چشمانم از ترس دیگر سویی نداشت و هرچه آنها را مالیدم چیز دیگری ندیدم. یا من در این تاریکی و با این چشمان ضعیف شده ام دوستان این گرگ را ندیده بودم و یا واقعاً تنها بود. در هر دو حالت نتیجه دهشتناکی گرفتم. پاهایم شل شد و شروع به لرزیدن کرد. واقعاً خود را باخته بودم.
باورم نمی شد که گرگ در مقابلم است. خیلی کم پیش می آید که گرگ به انسان نزدیک شود، حتی چوپانان که عمر در کوه دشت سپری می کنند، بسیار کم با این حیوان روبه رو می شوند. کمی خودم را دلداری دادم و گفتم این گرگ نیست، حتماً اشتباه می کنم. شغالی است که در این اطراف پرسه می زده و مرا به ناگاه دیده است. بیشتر به او دقت کردم تا حداقل در گرگ نبودنش اطمینان پیدا کنم و همین برایم قوت قلبی شود.
ایستاده بود و فقط مرا نگاه می کرد. حداقل در این مورد که سگ نبود مطمئن بودم، با سگ بسیار متفاوت بود، پوزه ای کشیده تر داشت و وحشی بودنش کاملاً آشکار بود. نگاهش هم همچون سگان نبود و می شد درنده خویی را از چشمانش فهمید. حتی اگر گرگ هم نمی بود، در هر صورت یک حیوان وحشی و خطرناک بود. شغال یا گرگ یا هر چیز دیگری که بود من در خطر بودم و احتمال داشت به من حمله کند.
کاملاً بی سلاح در برابر این موجود تیز چنگال گیر افتاده بودم. هیچ راه فراری نداشتم. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. پشت سرم دره ای بود با شیب تند که در حالت عادی از آن به سختی گذر می کردم و حالا اگر وارد آن می شدم تا ته آن را می غلطیدم و مقابلم هم این غول بی شاخ و دم قرار داشت. هیچ وسیله دفاعی هم همراهم نبود. که اگر حتی می بود هم کاری از پیش نمی بردم.
لحظات سخت و بدی بر من می گذشت. هر آن منتظر یورش او بودم و دریده شدنم را تصور می کردم. در دل به خود می گفتم ای کاش همان مسیر جاده را در پیش می گرفتم، درست است در این جاده خاکی ماشین بسیار کم عبور می کند ولی حداقل وحوش می دانند که اینجا راه است و از آن بیم دارند. و یا این که آنجا می شد حداقل کمی فرار کرد و به سمتی دوید، ولی اینجا تقریباً توسط موانع طبیعی در محاصره هستم.
فقط نگاه می کرد و هیچ حرکتی نمی کرد. نمی دانم کدام عصب پاراسمپاتیک بدنم فعال شد که گامی بسیار کوچک به جلو برداشتم. سریع گارد حمله گرفت و زهره ام آب شد. دیگر پاهایم توان تحمل وزن بدنم را نداشت. اطراف هم دور سرم در حال چرخیدن بودند. فکر کنم داشتم از حال می رفتم. پیش خودم گفتم بیهوش شکار این موجود وحشی شوم بهتر است تا این که زجر بکشم.
در اوج وحشت و ناامیدی بودم که صدای سگ های گله، مرا به خود آورد. زیبا ترین صدایی بود که تا آن لحظه شنیده بودم. همیشه وقتی این صدا را می شنیدم خودم را برای مقابله با آنها آماده می کردم ولی حالا با جان دل به استقبالشان خواهم رفت. همان قدر که من در حضیض ذلت بودم و او در اوج قدرت، با طنین انداختن این صدا در فضا، همه چیز معکوس گشت و قدرتی در خود احساس کردم.
از صدا فهمیدم که از یکی بیشترند و کاملاً در منطقه پخش بودند، اصول حمله و دفاع را به خوبی می دانستند و از سه جهت می آمدند، این را از صدایشان تشخیص می دادم. نزدیک شدن صداها دلگرمم کرد و کمی بر خود مسلط شدم.این سگان به حتم اسکادران بسیار خوبی بودند که این گونه هنوز نیامده، سیطره خود را بر محیط نشان دادند.
چند ثانیه بعد عملیات پدافندی آغاز شد، از سه جهت و با دقتی مثال زدنی دلاورانه حمله بردند و مانند سه تا ، آن موجود وحشی را محاصره کردند. البته من هم درون حلقه این محاصره بودم که منطقه ای بسیار نا امن بود، امید داشتم تا این اسکادران بر کارشان مهارت داشته باشند و بتوانند ماموریت را بدون تلفات انجام دهند. در این عملیات اگر تلفاتی برجای بماند به جز من نگون بخت چیز دیگری نیست.
صحنه ای بس عجیب بود. هر دو طرف برای هم شاخ و شانه می کشیدند و تسلیحاتشان را به رخ می کشیدند. در اینجا بود که واژه تا بن دندان مسلح را کاملاً درک کردم. سگان بعد از مانوری کوتاه هر سه در یک زمان به سوی آن موجود یورش بردند، مانند فیلم ها بود و انگار ساعتشان را با هم تنظیم کرده بودند. برق آسا به سویش رفتند و همانجا دانستم که نبرد سختی درخواهد گرفت. ولی من به این اسکادران و مهارتشان ایمان داشتم.
دو تای آنها که پشت من قرار داشتند همچون موشک از کنارم گذشتند و هدفشان را مورد تعقیب قرار دادند، چقدر جاگیری آنها درست بود و طوری حمله کردند که آن موجود را به سمتی بردند تا من از منطقه نا امن به سرعت خارج شوم. به حق همچون خلبانان تمام اصول عملیات های تعقیب و گریز را می دانند. من به منطقه امن درآمدم و شاهد تعقیب و گریز آنها بودم.
گرگ یا شغال یا هرچیزی که بود پا به فرا گذاشت و سه فروند شکاری به دنبالش. من هم که به خاطر وجود این سگان جانی تازه گرفته بودم، فریاد کنان به سویشان دویدم. ولی آنها که همچون بودند از من که همچون بودم چنان فاصله ای گرفتند که در چشم بر هم زدنی هیچ از آنان ندیدم. صدای نبردشان از دور می آمد. جنگ و گریزی جانانه بود. البته برتری تعدادی با سگ ها بود و همین ضامن موفقیت عملیاتشان بود.
می خواستم به عنوان هواپیمای پشتیبان تا حدی به آنها نزدیک شوم ولی نه مسیری بود که بتوانم به سویشان بروم، نه توانی و البته نه جراتی. هوا تاریک شده بود و از دور چراغ های وامنان چشمک می زد. نمی دانم چرا مسافت حدود سه کیلومتری را تا خود وامنان دویدم. چشمانم که همین چند دقیقه پیش سویی نداشت، حالا همچون عقاب شده بود و در تاریکی مسیر را به خوبی می دید.
نزدیکی های وامنان روی تخت سنگی نشستم و خودم را آرام کردم تا وقتی وارد روستا شدم از احوالاتم کسی از این جریان بویی نبرد، فرار ان هم با ترس بسیار برای دبیر مدرسه اصلاً خوب نبود و اگر به گوش دانش آموزان می رسید، روزگار سیاه می شد. به هیچ عنوان هم نباید این اتفاق را برای همکاران تعریف کنم. چون اگر می فهمیدند برای مدتی مدید سوژه می شدم، و اصلاً حوصله این موضوع را نداشتم.
وقتی به اولین چراغ روستا رسیدم، امنیت را با تمام وجود حس کردم. واقعاً طبیعت علاوه بر زیبایی هایش مخاطراتی هم دارد. درست است که از پیاده روی در دل این کوه و دشت لذت می برم. ولی زین پس باید دقت کنم که حداقل در تاریکی راه نپیمایم و اگر مانند این بار به غروب و شب برخوردم، حتماً از مسیر جاده بیایم، هرچند طولانی تر و خسته کننده تر باشد. احتیاط شرط عقل است.
به دوردستها نگاهی انداختم و آرزوی سلامت کردم، برای سگان که واقعاً مرا از خطری بسیار جدی نجات داده بودند. البته آن موجود که آخر هم نفهمیدم چه بود هم بر اساس غریزه این گونه رفتار کرده بود. شاید او مرا خطری برای خودش فرض کرده بود. ای کاش می توانستم برایش توضیح دهم که از من هیچ کاری بر نمی آید چه برسد به این که خطرناک باشم. ولی باز حق را به او دادم که ما انسانها کلاً موجوداتی خطرناک هستیم و همین که طبیعت را نابود می کنیم بزرگترین خطر از جانب ماست.
از آن روز به بعد هر وقت به گله ای می رسیدم اسکادرانهای حفاظتیشان را بررسی می کردم تا شاید آن سه شکاری تیزرو را بیابم. ولی به دلیل تشابه بسیار، موفق نشدم. ولی برایشان احترامی خاص قائل می شدم و هر گاه به من نیز حمله می بردند می دانستم که در حال انجام وظیفه اند. به همین خاطر نه می ترسیدم و نه از آنها دلگیر می شدم.
البته فکر می کنم حالا پس از گذر سالیان دراز، دیگر بازنشسته شده اند و دوران سخت کهولت را می گذرانند و در کوچه های روستا برای تکه نان خشکی دم تکان می دهند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رد پا
مطلبی دیگر از این انتشارات
شیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
وداع