دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
انشا

مراقبت در جلسه امتحان انشا یکی از راحت ترین مراقبت ها است، چون هیچ سوالی نیست که کسی از روی دیگری بنویسد و همه مشغول نوشتن متن خود هستند. به همین خاطر مراقبت در این درس علاوه بر سهولت، کسل کننده هم هست. مانند همیشه مقابل تخته سیاه ایستاده بودم و بچه ها را کاملاً زیر نظر داشتم. همه سر در برگه های خود داشتند و در حال نوشتن متن انشا خود بودند.
حوصله ام سر رفته بود، به این فکر می کردم که واقعاً چرا ما باید این گونه مراقب دانش آموزان باشیم؟ چرا نمی توانیم به آنها اعتماد کنیم؟ چرا همیشه آنها دنبال تقلب هستند؟ چرا هیچ کس به دنبال این نیست که بر اساس تلاش خودش، کارهایش را به پیش ببرد؟ هیچ کدام از این چراهایم جوابی نداشت. فقط خودم را دلداری می دادم که این موضوع فقط مربوط به ما نیست و در همه جای دنیا این مسائل هست. در مقاله ای خوانده بودم که در هند این مشکل بسیار حاد است.
از ایستادن خسته شده بودم، به پشت میز معلم رفتم و چند دقیقه ای روی آن نشستم، این کار را فقط در این جلسه می شد انجام داد، در دیگر امتحانات حتی لحظه ای هم چشم از بچه ها بر نمی دارم. یکی از کارهایی که در زمان امتحان انشا انجام می دهم، خواندن متن انشاء بچه ها است. منتظر بودم تا نوشتن انشایشان پایان پذیرد و تحویل دهند و آنها را بخوانم. متاسفانه بی سوادی و از آن بدتر مطالعه نداشتن دانش آموزان را در این درس می توان فهمید. از غلط های املایی بسیار که بگذریم، بچه ها اصلاً نمی توانند بنویسند، علت هم مشخص است، چون نمی خوانند. کتاب های درسی را به زور می خوانند چه برسد به غیر درسی. این عدم مطالعه که در جامعه ما جریان دارد، ما را به ناکجا آباد خواهد برد.
بیشتر بچه ها انشا خودشان را نوشته بودند و در حال پاکنویس کردن بودند، منتظر بودم که اولین نفر انشایش را بیاورد تا بخوانم و ببینم اوضاع چگونه است، آیا امیدی به بچه های این کلاس هست یا نه؟ خیلی دوست داشتم حداقل یک انشا ببینم که حرفی برای گفتن داشته باشد. در همین حین صدای موتوری را که وارد حیاط مدرسه شد، شنیدم. همه او را می شناختیم، رستم بود که به مدرسه آمده بود. تازه آن موقع فهمیدم که یک نفر در بین پانزده نفر نهمی ها غایب است. وقتی وارد کلاس شد سلامی سرد کرد و رفت نشست و بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به نوشتن.
اوضاع لباسش اصلاً خوب نبود و انگار در تلی از خاک غلت خورده بود. رستم اهل اینجا نبود و مدتی است که میهمان ماست، رستم افغانی تبار است و برای کار به همراه خانواده اش به اینجا آمده و در روستای همجوار ساکن است. مدتی است سرویسی برای بچه های آنجا برقرار شده است تا پیاده این مسیر را طی نکنند. ولی رستم اکثر اوقات از سرویس جا می ماند و پیاده این مسیر را می آید، گاهی اوقات نیز با موتور پدرش به مدرسه می آید.
قد بلندی داشت و تقریباً از همه بچه ها بزرگ تر بود، زیاد حرف نمی زد و بیشتر در خودش بود، بدنی ورزیده داشت، وقتی به پای تخته می آمد، به دستهایش که نگاه می کردم، زمخت بود و نشان می داد که او بسیار کار می کند. دانش آموز به این سن می بایست فقط به فکر درسش باشد و در نهایت در بعضی از کارهای خانه کمک کند، نه این که بیشتر وقتش را کار کند تا پولی به دست آورد. حداقل در تابستان که مدرسه ندارند کار کنند. ولی حیف که نمی شود.
نکته آزار دهنده در مورد رستم این است که بسیار مستعد است و توانایی خوبی در فهم و حل مسائل ریاضی دارد، ولی با توجه به شرایط زندگی اش اصلاً پیگیر درس نیست و هیچگاه تمرین ها را حل نمی کند و تکالیفش را انجام نمی دهد. فقط به هرآنچه در کلاس یادگرفته است، بسنده می کند و در امتحانات نمره ای در حد قبولی می گیرد. با توجه به شرایطش زیاد به او فشار نمی آورم ولی همیشه به او می گویم که اگر در خانه هم تمرین کنی نمره ات خیلی خیلی بهتر می شود.
بالای سرش رفتم و گفتم چرا دیرکردی؟ نگاه خسته ای به من انداخت و گفت: آقا اجازه دیر شد دیگه! کمی اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم: نمی شود که امتحان ها را دیر بیایی، سعی کن خودت را به سرویس برسانی. امتحان با کلاس درس فرق دارد، شاید آنجا بشود کمی اغماض کرد ولی در اینجا اصلاً نمی شود. سرش را بالا آورد و گفت: آقا اجازه سر زمین بودم و داشتم سیب زمینی جمع می کردم. کارگری وقت نمی گذارد درس بخوانیم، حتی نمی گذارد سر موقع به مدرسه برسیم.
جوابی نداشتم بدهم، راست می گفت، چهره اش نشان می داد که چقدر خسته است. تازه می دانم بعد از امتحان هم باید دوباره سر کار برود. چرا باید در جامعه ما بخش عمده ای این گونه زندگی کنند که حتی بچه ها هم باید کار کنند تا شاید معاش خانواده تا حدی تامین شود. حتی در بین محلی ها هم خانواده های زیادی هستند که واقعاً مشکل مالی دارند و هرچقدر هم که کار می کنند فقط می توانند خرج یومیه را به دست آوردند.
باز آن افکار تاریک به ذهنم حمله ور شدند، افکار و چراهایی که علاوه بر نداشتن جواب، بر زندگی ما هم تاثیرگذار هستند. نمی دانم ثروت این مملکت چرا باید در دستان عده ای خاص باشد. عده ای که تلاشی هم نمی کنند ولی روز به روز بر ثروتشان افزوده می شود. تولید مهمترین بخش در کسب درآمد است. مانده ام که چگونه است که تولیدکنندگان همه در مشکلات مالی هستند و آنهایی که در کار تولید نیستند پولشان از پارو بالا می رود.
کشاورزان و کارگران و... که بازوان محرک تولید هستند، همیشه از نظر مالی در وضع بحرانی هستند. ما هم که در بخش خدمات هستیم از آن ها هم پایین تریم. درآمدی که ما داریم، نمی تواند هزینه های جاری و عادی زندگی را عهده کند. حال عده ای هستند که ثروت این مملکت را به خاطر بعضی مسائل که همه می دانیم، می مکند و حتی قطره ای هم برای ما نمی گذارند. ای کاش هر کسی به اندازه تلاش و فعالیتش درآمد داشت.
هرچه بیشتر به رستم نگاه می کردم در این افکار بیشتر غرق می شدم. چاره ای نبود، باید از این ورطه خود را نجات می دادم. خوشبختانه بچه ها انشاهایشان را آوردند و بهترین کار خواندن آنها بود. هفت هشت نفری آورده بودند که مشغول خواندن انشای آنها شدم، ولی به جای اینکه حالم خوب شود، بدتر شد. دانش آموزی که حتی نمی تواند سطری بنویسد در آینده چه بلایی سرش خواهد آمد. این گونه که من می بینم ما در آموزش و پرورش هیچ کمکی به بچه ها نمی کنیم و اصلاً آگاهی های آنها را بالا نمی بریم. آینده جامعه ما چه شود خدا داند.
چند قدمی در کلاس زدم تا کمی از آن حال و هوا خارج شوم. بچه ها با تعجب به من نگاه می کردند چون تا به حال در زمان امتحان درون کلاس گام برنداشته بودم. بالای سر رستم رفتم، اصلاً از پیش نویس استفاده نکرد و مستقیم در برگه اش انشا را نوشت و خیلی سریع بلند شد. وقتی می خواست برگه را به من تحویل دهد به مقداری که نوشته بود نگاه کردم و گفتم: فکر کنم کم نوشته ای، چند سطر دیگر هم به آن اضافه کن.
نگاه معنی داری به من کرد و گفت: آقا اجازه اصل مطلب را نوشته ایم، هرآنچه باید بنویسنم را نوشته ایم، حال چند خط بیشتر یا کمتر چه فایده ای دارد؟ منظورمان را رسانده ایم. جوابی نداشتم که به او بدهم و برگه اش را گرفتم. خداحافظی سردی کرد و از کلاس خارج شد. به موضوع انشایی که انتخاب کرده بود دقت کردم. از سه موضوع پیشنهادی تا به حال هیچ دانش آموزی این موضوع را انتخاب نکرده بود. قهرمان من در زندگی
بلافاصله شروع کردم به خواند انشای او، همان چندخطی که نوشته بود مرا همانجا میخکوب کرد، از نظر ادبی شاید اشکال داشت، ولی مضمونش بسیار عالی و تاثیرگذار بود. تا به حال چنین انشایی را ندیده بودم. چقدر این بچه می فهمد و چقدر حواسش به مسائلی هست که خیلی از بچه ها و حتی بزرگتر ها هم به آن توجهی ندارند. این بچه واقعاً مردی است که در کشاکش روزگار تمام مشکلات و مسائل را می فهمد. انسانی به این میزان قدرشناس به واقع دُری است گرانبها و کمیاب.
به نظرم خود متن انشا کاملاً گویا است و دیگر نیاز به هیچ توضیحی ندارد.
« قهرمان من در زندگی
سلام – امروز می خواهم راجع به پدرم بنویسم. او قهرمان من در زندگی ام است. او مرا بزرگ کرده و به اینجا رسانده است. پدرم رنج های زیادی را تحمل کرده است. او به خاطر من آن روزهایی را که در آفتاب گرم تابستان کار کرده بود، همه آن پول ها را برای من خرج می کرد. من خیلی پدرم را دوست دارم، پدرم همانند کوهی استوار در پشت سر من ایستاده است.
اگر کاری را نتوانم انجام دهم، پدرم مرا دلداری می دهد و همین باعث می شود محبت او در دل من تا همیشه ماندگار شود. او به خاطر من شب ها نخوابیده است و بعضی از روزها هم سرکار نرفته است تا بتواند در کنار من باشد و مرا خوشحال کند. پدر من دوست ندارد آسیبی به من برسد، اگر به من آسیبی برسد او خود را مقصر می داند و خود را سرزنش می کند. او پدر خیلی مهربانی است. مرا نگه داشت و به سن حال یعنی 16 سالگی رساند. حالا من کار می کنم تا مزد تلاش های پدرم را بدهم.
هنوز دوست ندارد برایم اتفاقی بیفتد. هنوز وقتی بفهمد که یواشکی موتور سوار شده ام مرا سرزنش می کند. او اصلاً دوست ندارد که من موتور سوار شوم. او می گوید تو اگر تصادف کنی من با غم تو چه کنم. من هم می گویم نترس یواش رانندگی می کنم، به کسی نمیزنم. می گوید تو نزنی دیگری تو را می زند.
من پدرم را خیلی دوست دارم.»


مطلبی دیگر از این انتشارات
سربازی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ادامه تحصیل
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدیر مدرسه پسرانه