بزغاله

وقتی سوار اتوبوس شدم، باران شدیدی می بارید. معمولاً در سفرهایم با اتوبوس نمی توانم بخوابم، فقط از پشت شیشه های خیس عبور چراغ ماشین ها را به صورت محو می دیدم. وقتی به امامزاده هاشم رسیدیم، برف همه جا را سپید پوش کرده بود و ماشین های راهداری هم در حال باز نگاه داشتن جاده بودند. پیش خودم فکر می کردم که حتماً در وامنان هم برف در حال باریدن است. امشب کل البرز ردای سپیدی بر تن خواهد کرد. البته وقتی به آمل رسیدیم برف به باران تبدیل شد و تا خود آزادشهر با همان شدت می بارید.

معمولاً در اینگونه بارش های شدید برف، صبح جاده مسدود می شود و تا ماشین های راهداری برسند، ظهر شده است. با این اوصاف احتمال اینکه کلاس و مدرسه را از دست بدهم زیاد است. ولی بیشتر نگرانی من این است که تا فردا صبح را چگونه و در کجا بگذرانم؟ امیدوار بودم که راه هرچه زودتر باز شود و مینی بوس های روستا به شهر بیایند تا بتوانم با آنها به وامنان بروم. هرچند دیرهنگام شود و به شب بکشد.

ساعت پنج صبح به آزادشهر رسیدم و زیر سایه بان بانک مسکن منتظر ماندم تا ساعت شش بشود و مینی بوس سرویس معلمان برسد. باران آنقدر شدید بود که حتی کفش ها و بخش پایین شلوارم را نیز خیس کرد. در پناه بودم ولی باد قطرات باران را به سمت داخل سایه بان می زد. می خواستم به جای بهتری بروم که بیشتر از این خیس نشوم، ولی شدت باران اجازه نمی داد.

در اتوبوس که نتوانسته بودم بخوابم، اینجا هم که هوا سرد است و حتی کمی هم خیس شده ام. ضمناً حدود یک ساعت باید منتظر می ماندم تا سرویس معلمان بیابد و بعد از گذر از مسیری پر پیچ و خم، سه زنگ هم باید کلاس بروم. وقتی به اینها فکر می کردم پایم سست می شد. همیشه از این شنبه ها متنفر بودم. بزرگترین نقطه ضعف من همین رفت و آمد ها است که واقعاً فرسوده ام می کند.

از کنار پادگان نوده که گذشتیم، مسیر جاده تا تیل آباد کاملاً زمستانی بود و بارش شدید برف هم که به برف پاک کن اجازه نمی داد، شیشه مقابل را به خوبی پاک کند، هم وهم انگیز و هم زیبا بود. به غیر از آقای راننده و من فرد دیگری در ماشین بیدار نبود. ای کاش من هم می توانستم مانند این همکاران به این راحتی در ماشین بخوابم. واقعاً خسته بودم ولی خواب بر چشمانم نمی نشست. به همین خاطر همیشه سفر با قطار را دوست دارم، چون تخت دارد و به راحتی می شود روی آن خوابید.

به ابتدای جاده فرعی در تیل آباد رسیدیم. آقای راننده ماشین را متوقف کرد و پیاده شد، همین توقف باعث شده تقریباً همه بیدار شوند و چشمانشان را بمالند و به دنبال راننده بگردند. دو تا از همکاران که همان ابتدای مینی بوس نشسته بودند پیاده شدند تا ببینند راننده چه می کند. با دیدن مقدار برفی که روی جاده نشسته بود، حدس زدم راننده برای زنجیر چرخ پیاده شده است.

بعد از نصب زنجیر بر روی چرخ های عقب، با صلوات همکاران ماشین به راه افتاد. هرچه بیشتر پیش می رفتیم، هم میزان برف بیشتر می شد و هم شدت بارش آن، دشت تیل آباد را پشت سر گذاشتیم و وارد دهنه شدیم. دانه های برف به جای اینکه مانند همیشه رقص کنان فرود آیند، با تمام قوا خود را به شیشه ماشین می کوفتند. امروز عصبانی به نظر می رسیدند و علتش برای من نامعلوم بود. کمی که شیب جاده بیشتر شد، مینی بوس به زحمت افتاد و با جان کندن مسیر را طی می کرد.

با این اوصاف این ماشین شیب هفت چنار را به هیچ عنوان نمی توانست بالا برود، در این صورت باید بازمی گشتیم که این اصلاً برای من خوب نبود. همه همکاران به خانه هایشان می رفتند و استراحت می کردند، ولی من جایی نداشتم و می بایست در مسافرخانه می ماندم و اصلاً این را دوست نداشتم. در دل فقط خدا خدا می کردم که بتوانیم مسیر را طی کنیم که ناگهان به یادم آمد که مدتی است اداره راهسازی مسیر جاده در این قسمت را تغییر داده است.

البته این مسیر جدید هم در یک جا پیچی بسیار تند با شیب بالا دارد که در حالت عادی گذر از آن ساده نیست، چه برسد به حالا که این برف همه جا را لغزنده کرده است. باز نگرانی به سراغم آمد. واقعاً مانده بودم چرا این مهندسان راهسازی مسیری را تعبیه نمی کنند تا خطر کمتری داشته باشد. به یاد شرکت کامپساکس افتادم که حدود هشتاد نود سال پیش راه آهن سراسری را در رشته کوه های البرز و زاگرس چقدر عالی طراحی و ساخته است. مسیری که تا به حال به خاطر طراحی اش خطری نیافریده است.

ماشین هرچه در توان داشت را بدون هیچ اغماضی صرف کرد تا ما به این پیچ نزدیک شویم، ولی تلاشش فایده نداشت و به طرز ترسناکی به عقب سُر خورد و بعد از طی مسافتی نسبتاً طولانی در پایین مسیر شیب دار منتهی به آن پیچ متوقف شد. راننده می خواست بار دیگر با این راه لغزنده و آن پیچ مردافکن زورآزمایی کند که همه ما مخالفت کردیم و گفتیم که کاری بس خطرناک است و احتمال دارد ماشین به ته دره برود.

متاسفانه همان چیزی را که فکر می کردم، رخ داد و همه پیشنهاد بازگشت را مطرح نمودند. حق هم با آنها بود، هیچ راهی نبود که بتوان از این مسیر صعب عبور کرد، تازه کمی جلوتر هم مکانی هست که همیشه بادگیر است و اکنون مطمئناً کوهی از برف آنجا جمع شده است و راه را مسدود کرده است. همینکه از طرف مقابل هیچ ماشینی نمی آمد بر این نظر صحه می گذاشت. این راه می بایست توسط ماشین های راهدارخانه خوش ییلاق گشوده می شد.

به خاطر شرایط و موقعیت خطرناک، آقای راننده گفت همه پیاده شوند تا او ماشین را سروته کند. اکثر همکاران با هم صحبت می کردند که امکان رفتن نیست و چاره ای جز بازگشت نداریم. اگر اداره ایراد گرفت که چرا به محل کار خود نرفته اید، همین آقای راننده را شاهد می گیریم که نتوانستیم برویم. ولی من برایم بازگشت معنایی نداشت. این برگشتن برایم چیزی جز علافی و دربه دری و لامکانی، چیز دیگری ندارد. ای کاش می شد می رفتم، حتی پای پیاده.

وقتی مینی بوس آمده بازگشت شد و همه سوار شدند، پایم اصلاً کشش نداشت تا سوار شوم. ای کاش راهی می یافتم و به وامنان می رفتم. در همین حین بود که یکی از همکاران که اهل وامنان بود، از همکاران خداحافظی کرد و پیاده به راه افتاد. همین برایم روزنه امیدی شد، ایشان را صدا کردم و گفتم کجا می روید؟ لبخندی زد و گفت به خانه می روم، به وامنان. گفتم پیاده؟ لبخندی زد و گفت من بچه اینجا هستم و اینها برای من راهی نیست. شما هم به خانه هایتان بازگردید.

همین باعث شد که تصمیم بگیرم من هم با او به وامنان بروم. سریع وسایلم را برداشتم و کلاه کاپشن را سرم کردم و بندش را کامل کشیدم، تا خواستم به سمت او بروم که ناگهان با اعتراض باقی همکاران مواجه شدم. می گفتند: تو نباید بروی، در این صورت اداره به ما گیر می دهد که چرا یک نفر توانست برود، ولی شما نرفتید. با لبخندی گفتم نگران نباشید مدرسه نمی روم، مستقیم به خانه خواهم رفت. با اکراه قبول کردند و رفتند و ما ماندیم و یک جاده پوشیده از برف.

خوشبختانه امکانتم خوب بود، دستکش و کلاه و شال به همراه داشتم، کاپشن هم جانانه بود و هیچ سرمایی را حس نمی کردم. به راه افتادیم، همکار محترم در جلو بود و راه را باز می کرد و من هم پشت سرش در حال حرکت بودم. باد شدیدی می وزید به صورتی که دانه های ریز برف همچون سوزن بر گونه هایم فرو می رفت. مجال صحبت کردن نبود و در کولاکی شدید راه می پیمودیم. شال را دور دهان و بینی ام پیچیدم تا کمتر در معرض این دانه های به غایت سرد و تیز برف باشم.

شیب جاده واقعاً بسیار بود و از آقای همکار فاصله گرفته بودم. نمی دانستم کجاییم، مدتی گذشت و با زحمت بسیار فاصله خودم را ایشان کمتر کردم و با صدای بلند پرسید که چقدر مانده به وامنان برسیم؟ همانطور که به مقابل نگاه می کرد و مسیرش را ادامه می داد، گفت: نگران نباش، «پیچ بزغاله» را رد شدیم، از اینجا به بعد راه هموارتر است. چیزی هم تا کاشیدار نمانده است، اگر مشکلی پیش نیاید تا دو ساعت دیگر به وامنان خواهیم رسید.

تازه فهمیدم آن شیب تندی را که با مشقت بسیار پشت سر گذاشتیم همان پیچی بود که ما را از ادامه مسیر با ماشین مانع شده بود. پیاده به سختی آن را طی کردیم، در واقع کار ماشین نبود در این شرایط بتواند از آن عبور کند. خیلی برایم جالب بود که آقای همکار نام این پیچ را «بزغاله» نامید. اسامی عجیب در راه ها و جاده ها دیده بودم ولی این یکی دیگر خیلی عجیب است، به یاد گردنه قوچک در شمیرانات و جاده لشکرک تهران افتادم. آنجا شاید قوچی در محل بوده و اینجا هم بزغاله ای از کنار راه گذشته است؟!

راست می گفت پیچ بزغاله آخرین پیچ در گردنه بود و از آن به بعد مسیر هموارتر شد. پیچ را رد کردیم و وارد مسیری تقریباً مستقیم با شیبی ملایم شدیم. خوشبختانه از غضب آسمان کاسته شد و آرام آرام شروع کرد به باز شدن. ابتدا باد ما را رها کرد و بعد از آن نیز برف از آمدن منصرف شد. شال را از روی صورتم باز کردم و دلم نیز باز شد، باد واقعاً به قوت تمام می توفید و فکر کنم دلش بر حال ما سوخت که رهایمان کرد. البته طبق روابطی که بین من و آب و هوای این منطقه برقرار است، فکر کنم دلش بر این همکار گرانقدر سوخته است. وگرنه من که همیشه آماج حملات این دوستان هستم.

وقتی از دور سواد کاشیدار و وامنان مشخص شد، خیالم راحت شد که حتماً می رسیم ولی مشکلی که برایم پیش آمد، گرسنگی بود. از دیشب که دو تا ساندویچ کوکو سبزی را که مادرم درست کرده بود در اتوبوس خورده بودم تا حالا لب به چیزی نزده بودم. همیشه در کیفم بیسکویت بود ولی امروز که بیشتر از هر زمانی لازمش دارم، نیست. ای کاش چیزی بود تا می خوردم و کمی قوت می گرفتم. آقای همکار در کیفش مقداری نان داشت که خوردن آن بسیار به من قوت داد و ادامه راه را برایم میسر کرد. ای کاش همیشه اینگونه خواسته های انسان برآورده می شد.

حدود دوساعت در راه بودیم و کل جاده تا حدود سی سانتمتری پوشیده از برف بود. فکر کنم این همکار ارجمند در زمان بندی کمی اشتباه کرده بود، چون هنوز به کاشیدار نرسیده بودیم. به نظرم از محل توقف مینی بوس حداقل سه تا سه ساعت و نیم راه باید می پیمودیم تا به وامنان برسیم. به محلی که بادگیر بود رسیدیم و تا کمر در برف فرو می رفتیم، واقعاً راه رفتن خیلی سخت بود. اینجا بود که فهمیدم این همکار گرامی زمان را برای جاده خشک محاسبه کرده است نه پوشیده از برف.

همیشه از سکوت خاصی که بعد از بارش برف همه جا را فرا می گرفت خوشم می آمد. بعد از آن همه هیاهو و توفیدن باد و پرت و پلا شدن دانه های ریز برف، ناگهان همه جا چنان ساکن و ساکت می شود که انگار هیچ خبری نبوده است. این سکوت واقعاً دل انگیز بود. احساس می کردم همه چیز متوقف شده است و فقط ما در حال حرکت هستیم. حتی زمان را هم متوقف شده می پنداشتم. سکوت محض بر محیط حکم فرما بود و فقط صدای نفس های خودم و برف هایی که زیر گامهایم فشرده می شدند، را می شنیدم .

به ابتدای کاشیدار که رسیدیم با جمعیت نسبتاً زیادی که کنار کلبه کل ممد ایستاده بودند، مواجه شدیم. تا ما را دیدند همه به سمت ما هجوم آوردند، به نظر منتظرمان بودند. یکی از آنها گفت از دور دیدیم تان که پیاده می آمدید. آیا جاده بسته شده است که پیاده در راه هستید؟ همه ماشین های این طرف منتظر خبری از آن طرف هستند. تا آقای همکار خواست چیزی بگوید من سریع پیشدستی کردم و گفتم: ماشین ما پشت برف ها گیر کرد و از پیچ بزغاله تا اینجا پیاده آمده ایم. همان فردی که از ما سوال کرده بود، با این جواب من ناگاه چهره اش تغییر کرد و کمی برافروخته شد، ولی بقیه همین که صحبت های مرا شنیدند جملگی زدند زیر خنده.

آنقدر خندیدند که آن مرد هم سگرمه هایش باز شد و به همراه دیگران شروع کرد به خندیدن، این بار من کمی عصبانی شدم و جلو رفتم و گفتم: مگر چه شده که اینقدر می خندید؟ خُب پیاده آمده ایم، مگر کار نادرستی انجام داده ایم که اینگونه مرا مسخره می کنید؟! آقای همکار مرا گرفت و به کناری کشید و آرام کنار گوشم گفت: چیز خاصی نیست، عصبانی نشو. بعداً برایت توضیح می دهم. اینها به شما نخندیده اند بلکه داستانی در کار است که تا وامنان برایت شرح خواهم داد. همین گفته ها مرا آرام کرد. از جمعیت خداحافظی کردیم و به سمت وامنان ادامه مسیر دادیم.

وقتی وارد مسیر میانبر شدیم و از جمعیت به خوبی فاصله گرفتیم، آقای همکار شروع به تعریف ماجرا کرد، او گفت: زمانی که داشتند این جاده جدید را به جای آن مسیر قبلی می کشیدند. در بخشی از جاده، مسیر از وسط آغل گوسفندان یکی از اهالی که آنجا بود می گذشت و این فرد برای اینکه نگذارد آغل گوسفندانش خراب شود، یک بزغاله به مهندس و بقیه دست اندرکاران داده بود تا او را راضی کند و جالب اینکه مهندس هم راضی شده و این پیچ تند را که اصلاً هم استاندارد نیست را در این قسمت گذاشته تا به آن آغل گوسفندان آسیبی وارد نشود.

همیشه در اینگونه مواقع داستان هایی هم با واقعیت مخلوط می شود که یافتن صحت و سقم آن کار دشواری است. نمی توانستم این حرف را قبول کنم، مگر می شود نقشه یک جاده را به این راحتی تغییر داد؟ خیلی از راه ها اول با نقشه های هوایی مسیریابی می شوند و بعد مهندسان میخ کوبی می کنند و بعد مسیر به کمک ماشین آلات راه سازی ایجاد می شود. واقعاً تشخیص حقیقت یا افسانه بودن این موضوع برایم بسیار سخت بود و نیاز به تحقیقات بیشتر داشت.

صحبت در این زمینه با آقای همکار به صلاح نبود. می بایست از اشخاص دیگر می پرسیدم تا مطمئن شوم. ولی هنوز این سوال برایم باقی بود که چرا وقتی من گفتم پیچ بزغاله آن آقا ناراحت شد و بقیه همه خندیدند؟ به آقای همکار گفتم: این نام عجیب و فلسفه اش بماند، چرا آن آقا و آن جمعیت واکنش های متضاد نسبت به من داشتند؟ با لبخندی گفت، آخر تو به همان فردی که بزغاله را داده بود، گفتی پیچ بزغاله و بقیه برای همین موضوع زدند زیر خنده.

متاسفانه از هرکه درباره پیچ بزغاله پرسیدم، همین را گفت. و من هنوز متعجم که آیا می شود بدین راحتی و بدون هیچ بررسی و نقشه برداری مسیر جاده را عوض کرد. چرا در کشور ما هیچ چیزی سر جای خودش نیست. جالب این که، این پیچ هنوز به همین نام معروف است.