دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
تاج
مانند همه صبح های شنبه، هر چهار نفر روی صندلی های جگرکی کوچه مهدیه نشسته بودیم و منتظر آماده شدن جگرهایمان بودیم. سالهاست که مشتری این جگرکی هستیم و قبل از سوار شدن به سرویس معلمان صبحانه ای جانانه میل می کنیم. تمام سختی های صبح زود بیدار شدن و این همه راه تا آزادشهر آمدن را همین چند سیخ جگر که با دوستان می خوردیم، برطرف می کرد. صاحب جگرکی هم دیگر ما را شناخته بود و شنبه ها صبح منتظر ما بود.
با اشتیاق فراوان، اولین جگر را لای نان گذاشتم و در دهانم قرار دادم، وقتی شروع کردم به جویدن، هنوز مزه جگر زیر زبانم نیامده بود که صدایی در میان دندان هایم پیچید. هنوز به این عیش صبحگاهی نایل نشده بودیم که بلایی از آسمان بر سر دندان مان نازل شد. با اعصابی خرد با زبانم در دهانم گشتم تا ببینم این بار کدام دندانم شکسته است؟ از دست این دندان هایی که کلی هم از آنها مراقبت می کنم ولی جنسشان از شانس من خوب نیست، به ستوه آمده ام.
دندان کرسی پایین سمت چپ بود که تاج آن کاملاً شکسته شده بود و فقط ریشه مانده بود. تاج دندان شکسته را از دهانم خارج کردم و دیگر نتوانستم به خوردن جگر ادامه دهم. بیشتر از شکسته شدن دندانم، نخوردن این جگرهای لذیذ برایم غیر قابل تحمل بود. همه داشتند با ولع می خوردند و من فقط باید نگاه می کردم. حمید لبخندی زد و گفت چه شده که نمی خوری؟ این از عجایب روزگار است که می بینم فقط به سیخ ها نگاه می کنی! دندان شکسته را نشانش دادم و گفتم تاج دندان کرسی شکست، لبخندی زد و گفت اشکال ندارد حالا این تاج را بر سرت بگذار تا پادشاه شوی، نگران جگرها هم نباش، ما جای شما همه این سیخ ها را می خوریم.
حرف آخرش برایم خیلی آزار دهنده بود، فکر کنم از چهره ام فهمید و گفت: شوخی کردم، این جگر ها را برایت در یک نان بربری ساندویچ می کنم، آن را در کیف بگذار و هنگام ظهر که از نراب برمی گردی در گوشه ای از طبیعت بنشین و به عنوان ناهار آن را میل کن. پیشنهاد بسیار خوبی بود. حمید هم یک نان بربری را به دو نیم کرد و هر دو را برایم ساندویچ کرد، دیدن این ساندویچ ها واقعاً برایم روحیه بخش بود.
شنبه و دوشنبه ها نراب کلاس داشتم و همیشه مسیر بین وامنان تا نراب را پیاده می رفتم. از دره سرازیر شدم و کنار رودخانه بر روی سنگی نشستم و آن ساندویچ جگر را از درون کیفم بیرون آوردم، به شدت گرسنه بودم و این ناهار در این هوای دلپذیر و در میان مناظری دل انگیز، بسیار بر من خواهد چسبید. شروع کردم به خوردن ولی از سمت چپ دهانم که دندان شکسته آنجا بود استفاده نمی کردم. احساس درد نداشتم و همین برایم غنیمت بود.
برایم جای تعجب داشت که چه طور دندانی که ریشه و عصب آن بیرون است، هنوز درد نمی کند. خدا خدا می کردم تا آخر هفته کاری به کارم نداشته باشد، چهارشنبه یا پنجشنبه به دندان پزشکی خواهم رفت تا ببینم این دندان چه بلایی بر سر من خواهد آورد. جدا شدن تاج بدترین اتفاق برای یک دندان است، احتمال زیاد کار به کشیدن خواهد رسید. کلاً از دندان پزشکی و مخصوصاً آن ابزار و آلات اعصاب خرد کن و درد آورش متنفّرم.
نمی دانم چه ساعتی از شب بود که به خاطر درد وحشتناک دندان از خواب بیدار شدم. سمت چپ دهانم سنگین شده بود و به شدت درد می کرد. همه دوستان خواب بودند و دلم نمی آمد بیدارشان کنم تا به من کمک کنند. البته فکر کنم در خانه اصلاً دارویی نبود تا برای این درد من تسکینی باشد. ای کاش حداقل از صبح یک ورق قرص استامینوفن تهیه می کردم. از درد به خود می پیچیدم ولی سعی می کردم زیاد سروصدا نکنم، ولی نشد و دوستان یک به یک بیدار شدند.
وقتی گفتم که تاج دندان کرسی ام شکسته و خیلی درد دارد، ابراهیم گفت: از صبح تا به حال صد دفعه گفته ای تاج، به خدا پادشاهان این قدر تاج نمی گویند، به جای این کارها از مرکز بهداشت روستا یک ورق قرص می گرفتی تا حالا به دردت بخورد. جوابی برای گفتن نداشتم و فقط درد می کشیدم. هر کدام برای من راه حلی پیشنهاد می کرد. حمید گفت چای خشک روی دندانت بریز شاید کافئین آن کمی دردت را کم کند. انجام دادم و هیچ افاقه ای نکرد. ابراهیم گفت: مسواک بزن شاید داخلش باقیمانده غذایی رفته باشد. گفتم: امروز فقط ناهار همان یک ساندویچ جگر را خورده ام و دیگر چیزی نخورده ام، ضمناً آخر شب با دقت مسواک زده ام، گفت باشد یک بار دیگر مسواک بزن، به حرفش عمل کردم و اوضاع بدتر شد.
ساعت هنوز سه بامداد بود و تا صبح راه طولانی مانده بود. راه حلهای دوستان هیچ کمکی به من نکرد، با همان چهره گرفته که از درد به خودم می پیچیدم به دوستان گفتم بخوابند، راضی نبودم به خاطر من در زحمت باشند، همه آنها فردا صبحی هستند و حتی بعضی ها دو شیفت کلاس دارند. در همین حین آقا نعمت که صاحبخانه ما بود در زد و وارد اتاق شد. خیلی خجالت کشیدم، چهره اش کاملاً خواب آلود بود و چند تایی هم خمیازه کشید. نگاهی به ما انداخت و گفت: چه خبرتان شده در این موقع شب؟ ما را هم نگران کردید!
حمید گفت: آقا نعمت این آقا تاجش شکسته و نمی گذارد ما بخوابیم، بنده خدا آقا نعمت هاج واج فقط مرا نگاه می کرد. گفتم: دندانم شکسته است و حالا هم خیلی درد می کند. حمید گفت: چرا نگفتی تاج دندانت؟! آقا نعمت با نگاهی موشکافانه سر تا پای مرا وارسی کرد و گفت: از کی درد دندانت شروع شده؟ گفتم از همین یک ساعت پیش، ولی خیلی شدید درد می کند. از من پرسید، سوراخ دارد یا ندارد؟ منظورش را نفهمیدم، تا خواستم چیزی بگویم ابراهیم گفت: بله آقا نعمت دندانش سوراخ شده است.
فقط یک کلمه گفت: منتظر باشید برمی گردم. خوشحال شدم که حتماً آقا نعمت در خانه قرص مسکنی دارد و همین مسکن تا حدی این درد کلافه کننده را کم خواهد کرد. چند دقیقه بعد آقا نعمت بازگشت، هرچه در دستانش نگاه کردم قرصی نبود. منتظر بودم تا از جیبش قرصی در آورد و به من بدهد، گفت: دهانت را باز کن و بگو کدام دندان است. گفتم سمت چپ پایین، دندان شکسته کاملاً مشخص است. بعد مرا به زیر لامپ وسط اتاق برد و دهانم را باز کردم. در همان نگاه اول دندان را دید و گفت این که وضعش خیلی بد است، باید بروی و آن را بکشی.
همانطور که دهانم باز بود دیدم چیزی را بین دو انگشت گرفت و آن را وارد دهانم کرد، وقتی روی دندانم را فشار می داد، دادم به هوا می رفت. چند باری فشار داد و بعد گفت دهانت را ببند و چند دقیقه ای صبر کن، دهانم را بستم و مزه تلخی را در دهانم احساس کردم. می بایست تحمل می کردم، ولی تحمل این که نمی دانستم چه چیزی در دهانم است برایم ممکن نبود. با دست و ایما و اشاره به آقا نعمت رساندم که چه چیزی را روی دندانم گذاشته است.
لبخندی زد و گفت داروی مخصوص گذاشته ام. کمی صبر کنی اثرش را می گذارد و درد آن کم می شود. داروی مخصوص چیست؟ باز شروع کردم با دستانم بال بال زدن که یعنی چی؟ آقا نعمت لبخندش ملیح تر شد و گفت: نگران نباش از آن داروهایی که پیرمردها استفاده می کنند. هنوز گیج و منگ بودم، مگر من پیرمرد هستم که این دارو را به من داده است. مزه تلخی که در دهانم احساس می کردم واقعاً غیرقابل تحمل بود. آقا نعمت گفت نیم ساعتی تحمل کنی درد را تسکین می دهد، بعد خداحافظی کرد و رفت، وقتی از در خارج می شد رو به من کرد و گفت: اگر چیزی شد به من خبر بده.
هنوز در هاج و واج این داروی مخصوص بودم که بعد از رفتن آقا نعمت، حمید به پشتم زد و گفت: به به آقای دبیر ریاضی هم که مواد مصرف کردند، دست مریزاد، با این همه به قول خودت اخلاق گرایی، حالا شده ای مصرف کننده مواد. آن تاجی را که شکسته ای اینچنین تو را به افول کشانده است! همین گفته حمید باعث شد همه بچه ها بزنند زیر خنده. ولی من از درون برافروخته شدم، آنقدر عصبانی بودم که نمی دانستم چه واکنشی نشان دهم، البته دهان بسته و دندان درد هم بی تاثیر نبود. در این وضعیت نابسامان فقط به این فکر می کردم که آقا نعمت برای چه این بلا را سر من درآورده است؟
کاملاً فهمیدم چه چیزی درون دهانم است. می خواستم آن را به بیرون بیندازم که حمید جلویم را گرفت و گفت: حالا ما یک شوخی کردیم، به خودت نگیر، یک کم جنبه ات را بالا ببر. در این نصفه شبی در این روستای دورافتاده همین هم جای شکر دارد. می خواستم بگویم چه جای شکری؟! ایشان مرا معتاد کرده است، جواب پدر و مادرم را چه بدهم؟ با این وضعیت مرا از آموزش و پرورش اخراج خواهند کرد. دیگر کجا می توانم برای خودم کاری پیدا کنم. ولی دهان بسته نمی گذاشت حرف هایم را بزنم.
ابراهیم که گوشه اتاق نشسته بود، گفت: من این بچه را خوب می شناسم، الآن فکر کرده با این یک ذره مواد، معتاد شده و همین برایش خیلی سخت است. تصور می کند مانند این فیلم ها که معتادان را کنار خیابان ها و خرابه ها نشان می دهد، خواهد شد. با سر به شدت تایید کردم. ولی حمید محکم زد پس کله ام و گفت: خیلی احمق تشریف دارید با این نوع طرز تفکر. خیر سرت با سواد هستی و تحصیل کرده و معلم، باید بفهمی که این مقدار تو را وارد آن ورطه هولناک نخواهد کرد، ضمناً شیوه مصرف این مواد این گونه نیست.
اضطراب بسیاری داشتم و می خواستم این جسم کوچک لعنتی را از دهانم بیرون بیندازم، ولی همه دوستان می گفتند باید تحمل کنم. تقریباً درون دهانم همه جا تلخ بود، ولی فکر اینکه در دهانم چیست چنان مرا مضطرب کرده بود که این چیزها را به کل فراموش کرده بودم. واقعاً می ترسیدم و از آن بدتر دهانم بسته بود و چیزی نمی توانستم بگویم.
بعد از چند دقیقه که کمی حالم بهتر شد و به قول حمید از آن ورطه هولناک فاصله گرفتم، دردی را که در فک پایینم بود، بسیار خفیف احساس می کردم. به طوری که بیشتر شبیه گزگز کردن بود تا درد داشتن. واقعاً متعجب بودم که چه طور این ماده که این همه درباره اش چیزهای بد می گویند، درد دندان مرا تا حدی تسکین داد. نیم ساعتی گذشت و دوستان به من اجازه دادند تا آن جسم را بیرون بیندازم و دهانم را بشویم.
تا وارد اتاق شدم همه دوستان یک صدا پرسیدند چه طور هستم و من هم گفتم خیلی بهترم. حمید گفت همان استامینوفن هم که مسکن درد است از همین ماده ساخته شده است. اصلاً کدئین ماده تشکیل دهنده بسیاری از مسکن ها است و در داروسازی بسیار کاربرد دارد. برای من که تا کنون نمی دانستم خیلی عجیب و جالب بود. وقتی از وضعیت خوب من مطمئن شدند همه به سرجاهایشان رفتند و خوابیدند.
صبح به مرکز بهداشت روستا رفتم و وقتی بهدار وضعیت مرا دید، او هم یک ورق استامینوفن کدئین داد و گفت هر شش ساعت یکی بخورم و سریع به فکر حل اساس این مشکل باشم. باقی هفته را با تحمل درد ولی نه به شدت اول آن گذراندم و آخر هفته شد و به خانه رفتم. بنده خدا مادرم تا مرا دید همان ابتدا از چهره ام فهمید که درد دارم، واقعاً این مادرها برای خودشان متخصصی ماهر هستند. به اصرار مادر همان لحظه برای فردا نوبت دندان پزشکی گرفتم.
وقتی روی صندلی دندان پزشکی نشستم، با دو دستم محکم دستگیره هایش را چسبیدم و چشمانم را محکم بستم و دهانم را تا جایی که جا داشت باز کردم. منتظر تزریق آمپول بی حسی بودم. همین ابتدا درد بسیار بدی را باید تحمل می کردم، و تازه بعد از آن نیز بی حسی که خودش مصیبتی دیگر است. هیچ وقت از بودن در مکان دندان پزشکی احساس خوبی نداشتم. محیطی پر از درد و التهاب و اضطراب، که در زمانی طولانی باید آن را تحمل کنی.
هرچه زمان می گذشت بر اضطراب من افزوده می شد و از دردی که به خاطر سوزن آن سرنگ بود، خبری نبود. دکتر که سن بالایی داشت روی سرم آمد و دندانهایم را بررسی کرد و بعد گفت: چند وقت است که این دندان شکسته است؟ گفتم چهار پنج روزی است. گفت: درد هم داشته اید، گفتم: بله، بسیار زیاد. دکتر گفت: پس چرا زودتر نیامده اید؟ گفتم: من معلم هستم و محل خدمتم روستایی است که با اینجا حدود صد و پنجاه کیلومتر فاصله دارد. شنبه تاج این دندان شکست و دیگر نمی توانستم باز گردم.
در تمام این مدت چشمانم را محکم بسته بودم و فقط منتظر درد بودم، چه انتظار سخت و دلهره آوری. آقای دکتر رفت و بعد از چند دقیقه گفت: چرا چشمانت را بسته ای؟ من که هنوز کاری را شروع نکرده ام. گفتم: من چشمانم بسته باشد بهتر است. دیدن وسایلی که شما از آن استفاده می کنید برایم بسیار عذاب آور است. لبخندی زد و گفت: چشمانت را باز کن و بلندشو بنشین که امروز اصلاً کاری با شما ندارم. با احتیاط چشمانم را باز کردم، خبری از دکتر بالای سرم نبود، کمی آن طرف تر پشت میزش نشسته بود.
با لبخندی به من گفت: اول برو این داروها را منظم مصرف کن تا التهاب دندانت کمتر شود، بعد بیا که باید این دندان را که سه کاناله هم هست عصب کشی کنم و بعد برای آن روکش درست کنم. گفتم: یعنی نمی خواهید بکشید؟ گفت: حیف است دندان شما ریشه اش سالم است و فقط نیاز به تاج دارد. به خانم منشی بگو، برای هفته بعد، همین روز برایت نوبت بگذارد.
همین تاج، مرا چهار بار در چهار هفته و در طول یک ماه به دندانپزشکی کشاند و هر بار هم کلی درد را تحمل می کردم تا در نهایت عصب کشی شد و برایش پستی ساختند و دندان به همان شکل اولیه اش بازگشت. این تاج مرا به ورطه هولناک مواد کشاند، هزینه اش هم کمرم را شکاند و دردش هم جانم را به لبم آورد. نمی دانم آیا همه تاج ها این خاصیت را دارند؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
زیر باران باید رفت
مطلبی دیگر از این انتشارات
دسی بل
مطلبی دیگر از این انتشارات
بزغاله