دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
تعقیب

ظهر پنجشنبه بود و شوق به خانه رفتن، این بار با بودن ماشین دکتر خیالمان آسوده بود. می دانستیم از همان مقابل مدرسه سوار خواهیم شد و بدون حتی یک دقیقه انتظار و معطلی به سمت آزادشهر به راه خواهیم افتاد. دکتر، مدیر مدرسه بود و چون دانشجوی دامپزشکی بود او را اینچنین خطاب می کردیم. این هفته ماشین پدرش را قرض گرفته بود و با آن آمده بود. هم از دکتر سپاس گزار بودیم و هم از پدر بزرگوارشان.
ساعت دوازده و نیم بود که دکتر تمام درهای مدرسه را بست و قفل کرد و من و حمید هم به همراهش به سمت ماشین رفتیم. نشستن در ماشین دکتر کمی زحمت داشت ولی ما حاضر بودیم چند برابر بدتر از آن را نیز تحمل کنیم. حمید وسط نشست و من در سمت راست نشستم و با تلاش بسیار توانستم در ماشین را ببندم. ماشین دکتر مزدا بود، البته از نوع وانت، کسانی که مزدا هزار را می شناسند می دانند که ظرفیت آن بسیار اندک است، هم برای انسان و هم برای بار.
ماشین دکتر اگرچه هیچ نداشت، ولی ضبط صوتی داشت که با ماشین های مدل بالا کاملاً رقابت می کرد. کاملاً استریوفونیک بود و صدا از همه جای ماشین می آمد. دکتر هم موسیقی را فقط با صدای بلند می پسندید. سرمای هوا نمی گذاشت شیشه های ماشین را پایین بیاوریم و به ناچار باید این حجم صدا را در این فضای کم تحمل کنیم. باور این که ضبط این ماشین این قدر قوی است، حتی برای دکتر هم سخت بود.
ابتدای راه بودیم که نقص فنی مو تور متوقف مان کرد. به هر صورتی بود دکتر رفعش کرد و دوباره ماشین را روشن کرد و به راه افتادیم. ولی صدای موتور تغییر کرده بود و بسیار زیاد شده بود، به دکتر گفتم با این وضعیت تا آزادشهر این موتور می ترکد. خندید و گفت: نگران نباش، ورودی اگزوز از سمت موتور کمی جابه جا شده است، تا آزادشهر را می شود رفت و بعد حتماً تعمیرش می کنیم. صدای ماشین بیشتر شبیه تراکتور شده بود تا مزدا.
نقص فنی سیستم صوتی خط قرمز دکتر بود و وقتی صدای آن قطع شد کلی اعصابش به هم ریخت. وقتی کاست را از داخل ضبط صوت بیرون آوردیم کلی از نوارش داخل مانده بود و مقدار زیادی هم جویده شده بود. با یک عدد خودکار بیک و با دقتی بسیار بالا ، کاست را به حال اولیه باز گرداندیم و ضبط تمام اتوماتیک ماشین دکتر دوباره شروع به کار کرد.
این بار دکتر صدای ضبط را به آخرین حد رساند ولی چون صدای موتور ماشین بر صدای بلندگو ها برتری داشت، خودش هم با صدای بلند زد زیر آواز و با آهنگ همراهی کرد، الحق و والانصاف صدایش خوب بود و بسیار عالی هم با خواننده هماهنگ بود. تمام شعر را نیز حفظ بود. آن قدر خوب می خواند که با تعجب بسیار لذت می بردیم. تا حالا نمی دانستیم که دکتر چنین صدای مخملی ای دارد.
از کنار پاسگاه تیل آباد به سرعت پیچیدیم و وارد جاده اصلی شدیم. دکتر همچنان می خواند و ما هم که گروه کر بودیم و همراه دکتر زمزمه می کردیم. البته من هیچ از شعر نمی دانستم ولی حمید خوب همراهی می کرد. کمتر با این نوع موسیقی آشنایی داشتم، بیشتر بی کلام و یا سنتی گوش می دادم. به قول معروف این آهنگ های آن طرف آب را زیاد نمی پسندیدم.
دکتر پیچ های جاده را چنان می پیچید که یا حمید در آغوش من بود و من کاملاً به در فشرده می شدم، یا کاملاً روی دکتر بود. فقط امیدوار بودم که این در تحمل وزن من و این فشار را داشته باشد. بعد از دو سه تا پیچ و در سرازیری جاده، صدای دکتر قطع شد و وقتی به او نگاه کردیم، با چهره ای برافروخته، محکم فرمان را در دستانش نگاه داشته بود و به دقت جاده را زیر نظر داشت.
آواز رسایش تبدیل شد به غرغر های زیر لب که نمی فهمیدیم. کمی نگران شدیم ولی اطمینانی که به رانندگی دکتر داشتیم باعث می شد کمتر بترسیم. سرازیری جاده که بیشتر شد، غرغر های دکتر هم بیشتر شد و فقط این جمله را فهمیدم که گفت: خدا چه کارت کند محسن، صد دفعه گفتم که ترمز ماشین را به مکانیک نشان بده، این فسقلی بدون بار نمی ایستد چه برسد که بار هم داشته باشد.
تازه به عمق فاجعه پی برده بودیم که صدای آژیری از پشت سر، ما را به قعر فاجعه ی هولناکی که در آن بودیم برد. مات مبهوت مانده بودیم مقابلمان را نگاه کنیم یا پشت سرمان را؟ ماشین پلیس فقط دستور ایست می داد و با صدای بلند آژیر در تعقیب ما بود. دکتر هم که اعصابش کلّاً به هم ریخته بود با صدای بلند می گفت :پدرجان من هم می خواهم بایستم ولی این لاکردار اصلاً به حرفم گوش نمی دهد.
وقتی به پشت سر بیشتر دقت کردم تازه فهمیدم پلیس راهنمایی رانندگی نیست و ماشین سبز رنگ نیروی انتظامی است. لحن صدایی که از پشت بلندگو دستور توقف به ما می داد، حاکی از آن بود که کاملاً به ما شک کرده و فکر کرده ما در حال فرار هستیم. یکی دوبار هم خواست سبقت بگیرد ولی از مقابل ماشین می آمد، عصبانیت آنها را می شد از طرز رانندگی شان فهمید.
دکتر گفت: چاره ای نیست باید معکوس بکشم، فقط محکم بنشینید. درباره معکوس کشیدن در ماشین های سنگین شنیده بودم و امیدوار بودم این راهکار در مورد مزدا هزار هم نتیجه بدهد. دکتر شروع کرد به معکوس کشیدن و صدای وحشتناک موتور ماشین و دل دل زدن و تکان های ناگهانی ماشین شروع شد. جالب این بود که دکتر گاز می داد و بعد دنده را عوض می کرد و همه به سمت جلو پرت می شدیم. واقعاً صحنه هایی هولناک مقابل چشمانمان در حال رقم خوردن بود.
ماشین پلیس هم همچنان به تعقیب ما ادامه می داد. سرعت ماشین خیلی کمتر شد و کنترل آن کاملاً در دست دکتر بود، واقعاً دکتر با مهارت بسیار بالایی توانست این امر خطیر را انجام دهد. در یکی از پیچ ها که شانه خاکی سمت کوه تا حدی جا داشت به کنار کشید و با هر زحمتی بود ماشین را متوقف کرد. وقتی ایستادیم می شد در چهره دکتر احساس قهرمان بودن را دید، شبیه راننده کامیون ها شده بود.
ولی چه فایده که این احساس دیری نپایید. ماشین پلیس چنان مقابلمان پیچید که گردو خاکی بلند شد و ما در میان آن گیر افتادیم. سریع ماموران از داخل ماشین بیرون پریدند و تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه رفتند. واقعاً از ترس قالب تهی کرده بودم. فکر کنم تا پایان عمرم همانند آن لحظه، ترس را به این شدت تجربه نکنم. فقط های و هویشان را می شنیدم.
زمان برایم متوقف شده بود و همه چیز برایم در حالت سکون بود. حرکت ها را به صورت کاملاً آهسته می دیدم. حتی از صحبت هایشان فقط صداهایی نامفهوم می شنیدم. تا به حال چنین صحنه ای را فقط در تلویزیون و فیلم های سینمایی دیده بودم. حالا خودم در بطن ماجرا بودم. نفسم در سینه حبس شده بود و مغزم دستور به تنفس نمی داد. اگر یکی دو دقیقه به همین منوال می گذشت از خفگی مرده بودم!
در عالم هولناک خودم غرق بودم که احساس کردم پایم به شدت درد می کند. فکر های بدی به ذهنم خطور کرد، ولی وقتی بیشتر فکر کردم به خودم گفتم من که هنوز پیاده نشده ام و آنها هم هنوز شلیک نکرده اند. در این اوهام بودم که صدای داد و بیداد حمید را شنیدم که می گفت: پیاده شو، مگر نمی شنوی که به ما می گویند از ماشین فاصله بگیریم. آنجا بود که فهمیدم حمید است که دارد روی پایم فشار می آورد که زودتر در ماشین را باز کنم.
دکتر پیاده شد و آرام به سمت شان رفت تا ماجرا را برای آنها توضیح دهد. آنها هم با احتیاط کامل به دکتر اجازه دادند نزدیک شود و بعد به صحبت هایش دقیق گوش دادند. وقتی فهمیدند که مشکل چه بوده و ما هر سه معلم هستیم، در صدم ثانیه حالت از وضع بحرانی و بسیار خطرناک به وضعیت عادی درآمد، ولی من هنوز در حالت غیرعادی بود. باید کمی زمان می گذشت تا سیستم عصبی من فرمان به اعضا دهد تا از حالت بهت و ترس خارج شوند. در را که باز کردم، پاهایم اصلاً توان تحملم را نداشت و همان جا کنار ماشین به زمین افتادم. حمید پیاده شد و کمکم کرد تا بتوانم بایستم.
وقتی صحبت های دکتر را که با خنده همراه بود شنیدم، خیالم راحت شد که کل قضیه ختم به خیر شده است. دکتر به آن افسر نیروی انتظامی می گفت: کی با مزدا هزار ترمز بریده قاچاق می برد؟ اصلاً خود مزدا هزار چقدر جا دارد که بتوان در آن چیزی را جاساز کرد. این ماشین بیشتر شبیه دمپایی جلو بسته است تا وانت. همین صحبت ها موجب شد زیاد با ما کاری نداشته باشند، یک بازرسی کوچک انجام دادند و در ادامه باید برای تنظیم صورت جلسه به پاسگاه بعدی می رفتیم.
ما را به پاسگاه غزنوی بردند، پلاک ماشین و وضعیت ما توسط این پلیس ها به مرکز مخابره شده بود، و حتماً باید صورت جلسه ای در پاسگاه تنظیم می شد وگرنه ممکن بود کمی جلوتر ما را تعقیب و بازداشت کنند. برای اولین بار بود که پا در درون یک پاسگاه می گذاشتم. در طول این سالیان بسیار در کنار پاسگاه تیل آباد منتظر ماشین بودم ولی تا به حال درون آن و هیچ پاسگاهی نشده بودم.
تا زمانی که صورت جلسه کامل شود، فقط به محیط این پاسگاه نگاه می کردم. دیوارهای کنگره دار آن و برج دیدبانی آن درست شبیه همان چیزهایی بود که در تلویزیون دیده بودم، یاد فیلم سناتور افتادم که فرامرز قریبیان در پاسگاهی مرزی خدمت می کرد. واقعاً کار در این مکان بسیار سخت است، هم باید مراقب خود باشند و هم باید مراقب ما باشند. البته این منطقه پر خطر نیست ولی باز هم اینان باید همواره آماده باشند.
همین طور که داشتم به سربازان و ماموران نیروی انتظامی نگاه می کردم، پیش خودم تصور کردم اگر این بزرگواران نبودند چه اتفاقی رخ می داد؟ اگر قانون بر جامعه حاکم نبود چه بلایی بر سر ما می آمد؟ پلیس پناهگاه مردم است در برابر خطراتی که تهدیدشان می کند. بودن در کنار این بزرگواران واقعاً احساس امنیت را به ما می دهد، امنیت بزرگ ترین و مهم ترین و اساسی ترین حق ما در زندگی است. امنیت در قبال زحمات شبانه روزی این عزیزان برقرار می شود و می ماند.
هر جا پلیس کارش را خوب انجام دهد، جامعه در آرامش خواهد بود و این مهمترین عامل برای حاکمیت درست است. پلیس همیشه در خدمت مردم است و آرامشش موجب آرامشش مردم می شود. پلیس باید با خلاف کاران که خلافشان ثابت شده است به سختی رفتار کند و آنها را بازداشت کند. پلیس سپر بلای مردم است و همین است که باعث می شود جایگاهش در بین مردم رفیع باشد.
پلیسی که ما می شناسیم در بدترین حالت فقط بازداشت می کند و ضابط قانون است، قاضی حکم می کند و اگر نیاز باشد تنبیه می کند. پلیسی که ما می شناسیم خشونتش را برای خلافکاران خرج می کند، آن هم در حد متعارف. پلیسی که ما می شناسیم هیچگاه هیچ فردی را بدون مدرک و دلیل بازداشت نمی کند و هیچگاه دست بر روی کسی بلند نمی کند. اگر این گونه نباشد ما مردم دیگر پناهگاهی نخواهیم داشت.
در تفکراتم غرق بودم که حمید دوباره به پایم زد و گفت بلند شو تا برویم. این پلیس ها آنقدر خوب با ما رفتار کردند که واقعاً در ذهنم همچون قهرمانانی بی بدیل ثبت شدند. رفتاری انسانی و با کرامت و مهربانی، واقعاً دست مریزاد به آنها که بعد از متوجه شدن موضوع بدون هیچگونه حرف و حدیثی، بسیار مودبانه با ما رفتار کردند. اینگونه پلیس واقعاً برازنده این کشور است، پلیسی همراه مردم.
از آنها خداحافظی کردیم و دکتر با سرعت بیست کیلومتر بر ساعت حرکت می کرد. همه در ماشین ساکت بودیم و همه به اتفاقات این یک ساعت فکر می کردیم. اتفاقاتی عجیب و غیر قابل باور. کمی که گذشت دکتر گفت: حالا که تمام شد، آن ضبط را روشن کن تا دیگر به آن اتفاقات فکر نکنیم. حمید ضبط را روشن کرد ولی صدایی نیامد. کل نوار جمع شد و ضبط هم همچون ما قفل کرده بود.

مطلبی دیگر از این انتشارات
خدمات بیمارستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
پل
مطلبی دیگر از این انتشارات
اضافه کار