تلفن همراه

اردیبهشت بود و هوا بسیار دل انگیز، بعد از پایان مدرسه به دعوت همکاران ابتدایی که با ما در یک حیاط مشترک بودند، قرار شد والیبال بازی کنیم. همکاران راهنمایی یک طرف و همکاران ابتدایی هم طرف دیگر. بسیاری از بچه ها هم ماندند تا بازی را تماشا کنند. نمی دانم چگونه بچه های ابتدایی هم فهمیدند و به مدرسه آمدند. دوطرف زمین والیبال مملو بود از بچه ها، هر گروه معلمان خودشان را تشویق می کردند و در حیاط مدرسه غوغایی برپا بود.

ولی من با اینکه به شدت به والیبال علاقه دارم، عاملی باعث می شد که نتوانم بازی کنم. اصلاً نگران پایم نبودم، فقط تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، گوشی تلفن همراهی بود که تازه خریده بودم. راه دور و نگرانی مادرم عامل اصلی خریدن این تلفن همراه بود. البته در بیشتر جاها خط نمی داد و می بایست به مکان های خاصی می رفتیم تا بتوانم با خانه تماس بگیرم ولی همین تلفن زمانی که در جاده بودم، بسیار کارساز بود و می توانستم حداقل در جاهایی که آنتن می آمد، با خانه و مخصوصاً مادرم در ارتباط باشم.

با هزار مکافات از بخش تعاون اداره درخواست وام داده بودم و بعد از کلی دوندگی توانستم یک میلیون تومان وام بگیرم که در مدت بیست و چهار ماه باید اقساط نسبتاً سنگینش را پرداخت می کردم. البته در واقع پرداخت نمی کردم و خودشان از حسابم کسر می کردند، و همین باعث شده بود تراز مالی ام به شدت به هم بخورد. از این یک میلیون تومان دقیقاً هشت هزار تومان یک سیم کارت به قول فروشنده خشک خریدم و با دویست تومان باقی اش یک گوشی سامسونگ تاشو دست دوم خریدم.

داشتن امکانات واقعاً چیز خوبی است ولی با توجه با این قیمت و اقساط سنگینی که تقریباً یک سوم از حقوقم می باشد، حفاظت از آن بسیار مهمتر است. به همین خاطر می خواستم قید بازی را بزنم ولی اصرار همکاران و از آن بیشتر اشتیاق خودم برای بازی، مرا در یک دوراهی قرار داده بود. نمی توانستم ریسک کنم و گوشی را در دفتر مدرسه که در زمان بازی هیچ همکاری در آن نیست بگذارم. ضمناً نمی شود آن را در جیبم بگذارم، اگر در بین بازی افتاد و شکست چه کنم؟

آقای مدیر که فقط با درآوردن کتش احساس ورزشکاری می کرد به کنارم آمد و گفت چرا نمی آیی بازی کنی؟ خودت همیشه می گفتی که والیبال را خیلی دوست داری، بیا که به پاس های تو بسیار محتاجیم. قضیه را گفتم، کمی فکر کرد و گفت: راهش را پیدا کردم، بعد رفت و محسن را که یکی از بهترین دانش آموزان مدرسه از همه لحاظ بود را به پیش من آورد، گفت گوشی تلفن همراه را به محسن بده تا برایت نگاه دارد. پیشنهاد بسیار خوبی بود و از آن استقبال کردم.

می خواستم توصیه های لازم را درمورد گوشی به محسن بگویم، ولی وقتی بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که چیزی نگویم بهتر است، ممکن است باعث اضطراب این بچه شود و از این همه شور و هیجانی که در حیاط مدرسه برپا است لذت نبرد. گوشی را با لبخند از من پذیرفت و به کنار سکو و کمی دورتر از بچه ها رفت و من هم وارد زمین والیبال شدم.

بازی شروع شد و سطحش هم بسیار بالا بود، دو تا از همکاران ابتدایی که ترکمن بودند بسیار خوب بازی می کردند و آبشار های جانانه ای می زدند، تنها ایرادشان مکث هایشان در دریافت ها بود، به قول معروف توپ را می گرفتند به جای اینکه ضربه بزنند.این خطا در والیبال به حمل توپ معروف است، هر چه تذکر دادم افاقه ای نکرد و همانطور بازی می کردند. با تشویق های بچه ها جو حیاط مدرسه کاملاً با استادیوم سرپوشیده دوازده هزار نفری آزادی مطابقت می کرد. شور و هیجان بچه های ابتدایی بیشتر بود و با هر توپی که معلمان آنها به امتیاز تبدیل می کردند، همه آنها با سوت و هورا تشویق می کردند.

من در زمان تربیت معلم تجربه بازی والیبال در مسابقات را داشته ام، در آن زمان یک دوره مسابقات ورزشی بین تربیت معلم های استان مازندران(هنوز گلستان جدا نشده بود) برگزار شد، در این دوره من عضو تیم والیبال تربیت معلم ساری بودم. در این مسابقات توانستیم جایگاه سوم استان را به خودمان اختصاص دهیم. جایگاهی که واقعاً با بازی هایی نفس گیر دربرابر تیم های قدرتمند به دست آورده بودیم.

این بزرگ ترین افتخار ورزشی من در کل دورانی است که والیبال بازی می کنم. البته این دوره اولین و آخرین دوره ای بود که در مسابقات شرکت کردم و بیشتر بازی ها در زمین خاکی کنار خانه یا در حیاط مدرسه بود، متاسفانه استعدادی بودم که شناخته نشدم و سوختم. وقتی در زمان تربیت معلم فقط با یک هفته تمرین توانستیم سوم شویم، یعنی همه ما و مخصوصاً من توانایی هایی داشتیم که شکوفا نشد.

پاس های من معمولاً خوب بود و اگر توپ اول به من خوب می رسید مهاجمان را به خوبی می توانستم تغذیه کنم. همین اتفاق در بازی های تربیت معلم هم افتاد و با پاس های خوب من بازی ها را می بردیم. در چند بازی که باختیم تنها مشکل عدم هماهنگی بین مهاجمان بود که نمی توانستند توپ ها را به امتیاز تبدیل کنند. خودشان با هم قاطی می کردند. درست است که من پاس ها را در جاهایی که محل شک بین دو مهاجم بود می فرستادم ولی آنها باید با هم هماهنگ باشند.

البته در این مسابقات که در رشته های مختلفی برگزار شده بود، در رشته والیبال از حدود ده تربیت معلم استان، فقط چهار تیم در رشته والیبال شرکت کرده بودند!! فکر نکنم این موضوع خللی در جایگاه رفیع ما در کسب رتبه سومی ایجاد کند. البته هر جایی که صحبت این موضوع می شود فقط همان سوم شدن را می گویم و دیگر ادامه نمی دهم.

اینجا هم پاسور بودم، ولی به خاطر اینکه توپ های اول را خوب به من نمی رساندند، پاسهایم زیاد خوب از آب در نمی آمد، یا رد می شد یا خیلی عقب بود. ولی چند تا دفاع جانانه انجام دادم که شور و هیجان را به سمت ما باز گرداند. در نهایت هم با نتیجه دو بر یک بازی را واگذار کردیم. البته هرچه فریاد زدم که باید حداقل سه دست را ببرید و هنوز بر اساس قانون والیبال، بازی تمام نشده است، دلیل آوردند که هوا تاریک می شود و برای رفتن به شهر دچار مشکل می شوند. گفتم شماها که ماشین دارید، چه مشکلی پیش می آید؟

دانش آموزان ابتدایی با همان شور و غوغایی که داشتند از مدرسه خارج شدند و بچه های ما هم با چهره هایی درهم که زیر لب غر هم می زدند، حیاط مدرسه را ترک کردند. همکاران هم سریع سوار دو تا پیکانی که داشتند شدند و رفتند و من ماندم تنهای تنها در حیاط مدرسه، هر چه چشم چرخواندم، خبری از محسن نبود. حیاطی که تا چند دقیقه قبل در شور و شوق بچه ها غرق بود و از هر گوشه آن صدای سوتی و دستی و هورایی شنیده می شد، حالا کاملاً سوت کور بود و حتی جنبنده ای در آن نبود.

نبودن محسن فکرهای مشوشی را به ذهنم کشانده بود، هرچه فکر می کردم از این بچه بعید است که برود و امانت را به من تحویل ندهد. حتماً اتفاقی افتاده یا در خانه کاری با او داشته اند که نتوانسته به من بگوید و رفته است. متاسفانه نمی دانستم خانه اش کجاست. در هر صورت همه چیز فردا مشخص خواهد شد. آقای مدیر فقط قفل کتابی در حیاط را به من داده بود و همه درب ها را خودش قفل کرده بود.

از مدرسه خارج شدم و وقتی داشتم در حیاط را قفل می کردم، ناگهان دیدم محسن گوشه دیوار ایستاده است و خیلی آرام در حال گریه کردن است. نزدیک شدم و وقتی محتویات دست محسن را که دیدم همه چیز را فهمیدم. گوشی شکسته بود. به احتمال زیاد از دستش افتاده بود. با دستانی لرزان گوشی را به من داد، باطری آن جدا شده بود و صفحه نمایشگر آن هم شکسته بود. به نظر کار گوشی تمام شده بود، سیمکارت را در آوردم و بررسی کردم و دیدم خوشبختانه به آن آسیبی نرسیده است، در هر صورت دیگر تلفن همراه نداشتم.

دروغ گفته ام اگر بگویم ناراحت نشدم، ولی جلوی خودم را گرفتم و هیچ چیزی به محسن نگفتم. فقط داشت مرا نگاه می کرد و منتظر واکنش من بود، چند نفس عمیق کشیدم و به او گفتم: اشکالی ندارد، برو . و او با چشمانی اشک بار دوان دوان به سمت خانه رفت. پیش خودم حساب کتاب کردم که باید به فکر گوشی باشم و این یعنی دویست هزار تومان، حال این پول را از کجا گیر بیاورم؟

پیاده به سمت وامنان به راه افتادم، در راه که کمی حالم بهتر شده بود به این فکر می کردم که ای کاش اصلاً گوشی را به محسن نمی دادم. این بچه چه فشار روحی و روانی ای را تحمل کرده است. یادم باشد فردا حتماً با او صحبت کنم و خیالش را راحت کنم. ضمناً باید به خانه هم خبر می دادم. خوشبختانه مخابرات در بین راه بود، از مسیر میانبر رفتم و به سختی سربالایی آن را بالا رفتم و به مقابل مخابرات رسیدم.

مخابرات متاسفانه بسته بود. در دل تاریکی به خانه رسیدم، حمید تا گوشی را دید، نگاهی فنی به آن انداخت و شروع کرد به کار روی آن، باورم نمی شد که روشن شود. حمید دبیر حرفه و فن بود از این کارها سررشته داشت. صفحه نمایشش شکسته بود ولی روشن شد و همه چیز کاملاً قابل رویت بود. تکمه های شماره ها هم کار می کرد، فقط می بایست در جایی که آنتن می داد آن را تست می کردیم.

صبح زود به سمت کاشیدار به راه افتادم، وقتی به مدرسه رسیدم هنوز همکاران نیامده بودند. همان مقابل در وردی حیاط که هنوز بسته بود، محسن با پدرش ایستاده بودند. محسن تا مرا دید به پدرش اشاره کرد و آن مرد هم سریع آمد مقابل من. بعد از سلام و احوال پرسی شروع کرد به کلی عذرخواهی و اینگونه حرف ها، هرچه تلاش می کردم تا حرف هایش را قطع کنم، نمی توانستم. به من مهلت حرف زدن نمی داد و فقط عذرخواهی می کرد. با همان زبان روستایی می گفت:آقا ببخشید، این بچه بدکاری کرده، حواسش نبوده. شما به بزرگواری ببخشید.حاج محمد می گفت این چیزها خیلی گرانه، شما به خدا ببخشید. بگویید خسارت آن چقدر می شود، شاید بتوانم جور کنم.

چندتایی گوسفند دارم، فکر کنم اگر یکی دو تا از آنها را بفروشم، می توانم قیمت این گوشی را به شما بدهم تا یکی مانند آن را بخرید. وقتی اینها را گفت عرق سرد بر پیشانی ام نشست. آنقدر خجالت کشیدم که حد نداشت. می بایست به هر صورتی که شده جهت این صحبت ها را عوض می کردم. با تلاش بسیار توانستم فرصتی پیدا کنم و چند کلامی هم من حرف بزنم.

اول گفتم که من معذرت می خواهم که این بچه را اینگونه ناراحت کرده ام. در اصل من نباید اصلاً گوشی را به او می دادم. این کار من باعث شد از شور و شوقی که بچه ها در حیاط بردند، لذت نبرد و علاوه بر آن، این همه هم فشار و استرس را تحمل کند. دوم اینکه این گوشی تلفن چیز قابل داری نیست که اینقدر شما را نگران کرده است. من این اشتباه را انجام داده ام و من هم باید تاوان آن را بدهم.

سوم و اصل مطلب اینکه گوشی کار می کند و مشکل زیادی ندارد. از درون جیبم گوشی را بیرون آوردم و به آنها نشان دادم، روشن بود و تمامی شماره هم کار می کرد. سعی کردم جوری نشانشان دهم که متوجه شکستگی صفحه نمایش نشوند ولی هر دو فهمیدند و باز پدر شروع کرد به عذرخواهی، این بار نگذاشتم زیاد صحبت کند و همان جا گفتم پدرجان چیزی نشده است، کار می کند و همین برای من کفایت است، خواهش می کنم این قدر مرا خجالت ندهید.

پدر را بدرقه کردم و به محسن هم گفتم خیالت راحت باشد. همه چیز درست است و هیچ مشکلی نیست. البته هنوز به حالت عادی برنگشته بود و اضطراب و ناراحتی را می شد در چهره اش دید. چیزی که در چهره ی خیلی ها در اتفاقات و خرابکاری های بسیار بزرگتر دیده نمی شود. این حس ندامت و پشیمانی واقعاً از انسانهای واقعی دیده می شود، وگرنه چهره های بی تفاوت و حتی طلبکارانه را بسیار دیده ام.

مردمان روستا اینگونه اند. هیچ گاه کارشان را توجیه نمی کنند، دیگری را مقصر نمی دانند، سعی نمی کنند به هر صورت ممکن تقصیر را از روی خودشان بردارند. اگر اشتباهی کرده اند مردانه پایش می ایستند و به هر شکل سعی در جبران آن دارند، این مردمان آنقدر بزرگوارند که حاضرند برای جبران حتی از زندگی خود بزنند. اینها همه درس های بسیار بزرگی برای من بود.

وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتند، محسن را خواستم تا وضعیتش را ببینم و اگر هنوز در اضطراب است کمکش کنم تا حالش بهتر شود. خدا را شکر خیلی بهتر بود و همین مرا نیز آرام تر کرد، از دیروز اضطراب این بچه مرا هم بسیار مضطرب کرده بود. واقعاً کار اشتباهی کرده بودم و باید از این به بعد در این موارد بیشتر دقت کنم.

خوشبختانه دیدم شرایطش خوب است، چهره اش چیز خاصی نشان نمی دهد و مانند همیشه آرام راه می رود. صدایش کردم و به پیشش رفتم. کمی چهره اش تغییر کرد ولی وقتی لبخند مرا دید تعجب کرد. حالا بهترین زمان بود که می توانستم آن سوال اصلی را از او بپرسم. رو به او کردم و با خنده گفتم: حالا چه شد که گوشی از دستت افتاد؟ نگاه معصومانه ای همراه با تعجب(فکر کنم به خاطر خنده ام) به من کرد و گفت:

«آقا به خدا تو اون چیزی که به من دادید ولغاز* بود. هم صدا می کرد هم می لرزید. ترسیدم و نفهمیدم چطور شد از دستم افتاد و شکست. به خدا ما تقصیر نداشتیم، خودش لرزید و سروصدا کرد. بعدش هم که افتاد، دیگر ساکت شد.»

با خنده به او گفتم: چیزی نبود یک پیامک بود. بنده خدا نفهمید چه می گویم، اجازه گرفت تا برود و من هم با لبخند بدرقه اش کردم. همانجا در تعجب ماندم که این گوشی در بیشتر جاها خط نمی دهد، مخصوصاً در مدرسه و درست در زمانی باید خط بدهد و فقط یک پیامک بیاید که این بچه را بترساند. واقعاً هیچ چیز در جای خودش نیست.

* ولغاز = قورباغه