توتی

امروز من شهردار بودم و تمام کارهای خانه بر عهده من بود. صبح که کل وقتم به مرتب کردن خانه و تهیه ناهار گذشت. بعد پیاده تا نراب رفتم، غروب هم بعد از بازگشتن به کمک سیدحمید شام را آماده کردیم، البته شام مختصر بود، پوره سیب زمینی که یکی از غذاهای پرتکرار خانه ما است. شام که تمام شد، به دیوار تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم تا کمی از خستگی امروزم را برطرف کنم. که مهدی با خنده گفت: مودب باش و پایت را جلوی بزرگ تر دراز نکن!

کلاً روزهایی که بعد از ظهری هستم خیلی خسته می شوم، هم صبح یک عالمه کار در خانه هست و هم بعدازظهر را نمی توانم چرتی بزنم، واقعاً بهترین نوبت برای مدرسه صبح است که ظهر می رسی خانه و ناهار را آماده می کنی و می خوری و یکی دو ساعت هم می خوابی و عصر تا پاسی از شب سرحال هستی. البته خوشبختانه امسال تعداد ما در اتاق زیاد نیست و همه هم اهل کار و کمک هستند. ولی باز هم روزهایی که نوبت عصر به مدرسه می روم ملال آور است.

خسته بودم، به همین خاطر همان ساعت ده شب، رختخواب را در گوشه اتاق انداختم و آماده خواب شدم. البته دوستان بیدار می ماندند و من هم کمتر پیش می آمد این ساعت بخوابم ولی امروز واقعاً خسته بودم، بارانی که دیروز آمده بود، مجبورم کرده بود تا به نراب از مسیر جاده که بسیار طولانی تر است بروم و بازگردم.

حواسم به این بود که مزاحم دوستان نشوم، به همین خاطر در گوشه ای که با هیچ کس کاری نبود رختخواب را پهن کرده بودم. تا خواستم خودم را روی رختخواب ولو کنم که صدای مهدی از آن طرف اتاق آمد که چرا می خوابی؟ گفتم: خیلی خسته ام و دیگر هیچ رمقی برایم نمانده است. امروز خیلی پیاده رفته ام. چهره اش تغییر کرد و با عصبانیت به من گفت حالا موقع خوابیدن است؟ امشب کدام آدم عاقل می خوابد؟ واقعاً برایت متاسفم.

گفتم: ببخشید مگر امشب چه خبر است؟ شب احیا است که باید بیدار ماند؟ یا قرار است زلزله بیاید! شاید هم می خواهید خشم شب بزنید، آقا من خسته ام و این خواب من هم که هیچ مزاحمتی برای شما ندارد، جایم را هم که این گوشه دور از شما انداخته ام. کجای کار من خطا است که این چنین توبیخم می کنید.

وقتی پتو را رویم کشیدم، حسین هم اعتراض کرد و گفت این بشر هیچی نمی فهمد. اصلاً به روز نیست و خبر ندارد امشب در جهان چه اتفاق مهمی قرار است رخ دهد. البته حق هم دارد، آدمی که زیاد تلویزیون نگاه نمی کند این گونه است. جهلش مرکب است و از جهان پیرامونش هیچ اطلاعی ندارد. بگذار بخوابد و این خواب نوشین بامداد رحیل او را باز بدارد از سبیل.

اینها را که گفتند کمی شک کردم و نشستم و رو به آنها کردم و گفتم: آقا من بی اطلاع و نادان! امشب چه خبر است؟ مرا هم در جریان بگذارید. این طور که شما می گویید حتماً رخداد خیلی مهمی است که من از آن بی اطلاع هستم. واقعاً کنجکاو شدم تا بفهمم چه شده است، اخبار تلویزیون را که در زمان شام فقط صدایش را می شنیدم، چیز خاصی نگفت. ضمناً در مدرسه هم همکاران در مورد اتفاق مهمی صحبت نکردند و امروز هم مانند خیلی از روزهای دیگر بود.

حسین نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و به مهدی گفت: این اصلاً در باغ نیست. انگار نه انگار که امشب نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا است. اتفاق به این مهمی که کل جهان را تحت شعاع خود قرار داده است را نمی داند. تازه اگر هم بداند فکر نمی کنم برایش مهم باشد. کلاً فوتبال سرش نمی شود. بگذار با این جهلش بخوابد. وقتی فوتبال را شنیدم، رو به آنها کردم و گفتم: من نمی فهمم شماها از این بازی چه لذتی می برید؟ من فقط زمانی فوتبال نگاه می کنم که بازی تیم ملی باشد، آن هم نه برای فوتبال برای همان ملی بودنش. تازه این بازی هم نیم نهایی است، اگر فینال بود یک چیزی!

خودم را زیر پتو جا به جا کردم و در همان حالت که پشتم به آنها و تلویزیون بود، گفتم: ضمناً خواب من چه منافاتی با این بازی به قول شما مهم دارد؟ شما بنشینید و کل آن را تماشا کنید و لذت ببرید. من که شکایتی ندارم. آنقدر خسته ام که می دانم چشم بر روی هم بگذارم رفته ام. من که با شما کاری ندارم، شما هم با من کاری نداشته باشید. این اصل دموکراسی است.

مهدی با عصبانیت نعره ای زد و گفت: این خوابیدن تو، توهین به فوتبال و علاقه مندان آن است. به احترام ما هم که شده باید بیدار بمانی و نگاه کنی. من به عنوان دبیر مطالعات با مدرک فوق لیسانس به تو می گویم که اصل دموکراسی این است که من گفتم. بعد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و همه زدیم زیر خنده. ولی من جایگاهم را هیچ تغییری ندادم و از خستگی دوست داشتم هرچه زودتر بخوابم.

هنوز فوتبال شروع نشده، مهدی و حسین بحثشان شروع شد. خدا را شکر دست از سر من برداشتند و شروع کردند به سر به سر خودشان گذاشتن. مهدی می گفت: امشب رم با توتی چنان بلایی بر سر تیمت می آورد که نفهمید از کجا خورده اید. حسین هم گفت که مگر پسر نیک برنابئو می گذارد! چنان گلی به شما بزند که تا مدتها بگردید تا بفهمید که از کجا توپ وارد دروازه شده است.

از سروصدایشان زیاد ناراحت نبودم، چون به این بگومگوها و کُرکُری ها عادت داشتم. در بازی های بین پرسپولیس و استقلال خودمان نیز این ها از سر و کول هم بالا می رفتند. تنها چیزی که برایم عجیب بود حافظه این دو نفر بود که این همه اسم های عجیب و غریب مانند: توتی، رائول گنزالس، روبرتو کارلوس، ماکه له له و ... را حفظ بودند. و تازه تاریخچه ای بس طولانی از هر کدام می گفتند.

در حین بحثشان حسین برافروخته به مهدی گفت: توتی هم شد بازیکن؟! باید لنگ بیاندازد جلوی رونالدو نازاریو، اصلاً تو تاریخ فوتبال را می دانی که این طوری حرف می زنی؟ اصلاً میدانی رئال مادرید تا حالا چند بار قهرمان لیگ قهرمانان اروپا شده است؟ تیم رم شما اصلاً تا به حال به فینال این بازی ها رسیده است؟ در جواب مهدی با همان لحن خاصش گفت مطالعه ای که من در فوتبال دارم هیچکس ندارد. درست است تیم شما خوب است ولی توتی و رم اسطوره هستند در فوتبال که این را شماها نمی فهمید.

بحثشان چنان بالا گرفت که مرا از خواب انداخت. تا حالا به یاد ندارم این قدر تُن صدایشان بالا رود. با این خستگی و خواب آلودگی نمی توانستم چشمانم را روی هم بگذارم و همین کمی اعصابم را به هم ریخت. آن یکی توتی را به عرش اعلا می برد و این یکی می خواست به زمین ذلتش بزند. این یکی چنان از تیمش می گفت که انگار خودش سالها مربی آن بوده و آن یکی چنان انتقاد می کند که آدم فکر می کرد دبیرکل فیفا است.

شروع بازی باعث شد سرو صدایشان بخوابد و محیط خانه از این بحث بی مورد و جنجال واهی خالی شد. دوتایی روبه روی تلویزیون رختخواب هایشان را انداختند و یک پلاستیک تخمه وسطشان گذاشتند و شروع کردنی به تماشای بازی. فقط یادم می آید از آنها خواستم تا صدای تلویزیون را کم کنند. و بعدش هم خوابم برد و خدا را شکر دیگر هیچ نفهمیدم که چقدر باز هم برای هم کُری خواندند.

صبح وقتی ساعت شش بیدار شدم صحنه ی جالبی دیدم. تلویزیون هنوز روشن بود و داشت اخبار صبحگاهی را پخش می کرد. مهدی و حسین هم چنان در خواب بودند که توپ هم بیدارشان نمی کرد. خواستم تلویزیون را خاموش کنم که در اخبار ورزشی، نتیجه بازی دیشب را اعلام کرد. تیم رئال مادرید دو بر یک تیم رم را برده بود و به فینال رسیده بود. به گفته مجری بازی هم بسیار زیبا و تحسین برانگیز بوده است. پیش خودم گفتم دیشب حسین چه فخر ها که به مهدی نفروخته است.

تلویزیون را خاموش کردم و صبحانه را آماده کردم که تازه مهدی و حسین از خواب بیدار شدند. وقتی پای سفره نشستند گفتم راستی بازی دیشب چی شد؟ مهدی سینه اش را بالا گرفت و گفت: از قبل هم همه چیز معلوم بود، یک هیچ بردیم. بازی کلاً دست تیم رم بود و توتی هر کاری می خواست وسط زمین می کرد. درست است که گل را او نزد، ولی پاس گل بسیار زیبایی داد. من هرچه می گویم این بازیکن اسطوره است و هیچ کس به آن نمی رسد، این حسین قبول نمی کند.

خنده بلند حسین، مهدی را ساکت کرد. حسین گفت: مرد حسابی فکر کنم از اواسط نیمه دوم باقی بازی را در خواب دیده ای. بازی یک یک شد. عجب گلی خورد دروازه بان تان، اگر تنبل ترین دانش آموز من هم درون دروازه بود به راحتی می توانست این توپ ساده را بگیرد. تیمی که بازیکنانش درپیتی باشند این چنین می شود، مهدی با اخم نگاهی به حسین کرد و دیگر ادامه نداد.

مهدی شروع کرد به خوردن نان و پنیر، وقتی چای شیرنش را خورد، فکر کنم قند خونش بالا آمد و چیزی به ذهنش رسید، بلافاصله رو به حسین کرد و پرسید: در وقت اضافه چه اتفاقی افتاد؟ این بازی نیمه نهایی بود و حتماً باید یک برنده می داشت. پس حتماً کار به پنالتی کشیده است. وقتی به چهره حسین نگاه کردم دیدم کاملاً شوکه شده و به خاطر اینکه کم نیاورد شروع کرد به گفتن حرف هایی که من از آنها هیچ نفهمیدم.

هر دو فهمیده بودند که در میانه های بازی به خواب رفته اند. برای من جای تعجب داشت که این طرفداران دو آتیشه چطور در این بازی به قول خودشان مهم، خوابشان برده است. قبل از بازی داشتند همدیگر ا تکه تکه می کردند، حتماً دلیل قانع کننده ای دارد که خوابشان برده است. کمی که بیشتر فکر کردم به آنها حق دادم، دو شیفت کلاس هر دوی آنها را بسیار خسته کرده بود و همین دلیل به نظرم کافی است. هر سه در سکوتی مطلق در حال تناول صبحانه بودیم.

چون باید به کاشیدار می رفتم، زودتر آماده شدم. باز هم هوا بارانی بود و می بایست از جاده می رفتم، من مسیر میان بر را بیشتر دوست دارم. شال و کلاه کردم و وقتی می خواستم از در بیرون روم نگاه معنی داری به هردویشان کردم و گفتم. بازی دو بر یک شد به نفع رئال مادرید. حسین آقا تیم شما به فینال رفت و انصافاً هم بازی بسیار حساس و زیبایی بود. هر دو تیم موقعیت های بسیاری برای گل داشتند. فکر کنم تجربه تیم رئال بیشتر بود که توانست بازی را ببرد. البته توتی هم بسیار زحمت کشید ولی متاسفانه افاقه نکرد.

دیشب این همه به من سرکوفت زدید که فوتبال نمی دانم و در جهل مرکب می باشم و .... حالا شما فوتبال دان هستید یا من؟ چشمانشان از حدقه داشت بیرون می زد. فقط هاج و واج مرا نگاه می کردند و حتی قدرت تکلم هم نداشتند. پوزخندی زدم و گفتم دیگر در مقابل من در مورد فوتبال عرض اندام نکنید، ای فوتبال ندان ها. خداحافظی کردم و در را بستم و به کاشیدار رفتم.

نکته: هنوز هم از فوتبال هیچ نمی دانم و این اسامی و اطلاعات را نیما پسرم در اختیارم گذاشته است. او به شدت یک رئال مادریدی است.

م