خدمات بیمارستان

خسته از روزی سخت درون مینی بوس آزادشهر به گرگان نشسته و منتظر پر شدن آن بودم. همان صندلی پشت راننده نشستم و خسته شدم از بس ساعت را نگاه کردم، دیگر این نگرانی های رسیدن یا نرسیدن به قطار در گرگان کلافه ام کرده بودم، باید به فکر راه دیگری می افتادم. از اتوبوس متنفرم و اصلاً سفر را با آن یارای تحمل ندارم. فکر کنم زین پس به شاهرود روم و از آنجا با قطار به تهران بروم بهتر باشد. شاهرود در مسیر تهران مشهد است و قطار بسیار از آن عبور می کند.

کارم شده بود شمارش جاهای خالی، اگر تا نیم ساعت دیگر این مینی بوس به راه نمی افتاد دیگر به قطار نمی رسیدم و مشکلاتم چندین برابر می شد. خدا را شکر فکر کنم که دانشگاه آزاد آزادشهر تعطیل شد که کلی دانشجو آمدند. همین که به راه افتادیم خیالم راحت شد که می رسیم و فقط منتظر آن بودم که در قطار همان ابتدای حرکت، تخت بالایی را باز کنم و همانجا دراز بکشم تا شاید بخشی از این خستگی مفرط از بدنم به در شود.

باران همچنان با همان شدت می بارید. البته در مسیر مستقیم آزادشهر به گرگان لغزنده بودن یا نبودن جاده زیاد مهم نیست، این مسایل در جاده شاهرود و راه فرعی ای که به سمت وامنان می رود حائز اهمیت است. در این جاده حتی اگر نیم متر هم برف ببارد، عبور و مرور انجام می پذیرد حتی به کندی. آنجاست که برف جاده را جانانه مسدود می کند.

از جنگل قرق گذشته بودیم که نیسانی با سرعت بسیار و صدایی که نشان از فشار بیش از حد بر موتور این ماشین بود بی محابا از کنار مینی بوس سبقت گرفت و در این هوای بارانی در چشم بر هم زدنی از ما فاصله گرفت. در دل می گفتم این همه عجله شتاب برای چیست؟ این هم در چنین هوایی که می بایست بیشتر جانب احتیاط را رعایت کرد.

به نوده ملک که رسیدیم، صحنه ای بس دلخراش مقابلمان مشاهده کردیم. همیشه از تصادف می هراسم و این بار درست در زمانی به صحنه رسیدیم که چند ثانیه ای از وقوع آن نگذشته بود. باران به شدت می بارید و هنوز ماشینی جهت کمک توقف نکرده بود. راننده سریع مینی بوس را به کنار جاده کشاند و خود برای کمک سریع پایین رفت. من هم تا وضعیت را دیدم سریع پیاده شدم. به دنبال من چند نفر دیگر هم پیاده شدند.

صحنه واقعاً دلخراش بود. مینی بوسی که احتمالاً از روستا به شهر می آمد، در همان آوان ورود به جاده اصلی با نیسانی که در حال عبور بوده، تصادف کرده است. نیسان کاملاً با زاویه ای نود درجه بر بخش جلویی مینی بوس کوبیده بود و چنان سرعت و شتاب داشته که موجب چپ شدن مینی بوس شده بود. چندین متر آن طرف تر هم نیسان که دیگر هیچ از موتورش نمانده بود در شانه خاکی متوقف شده بود.

من و راننده و یکی دو نفر دیگر سراغ مینی بوس چپ شده رفتیم و چند نفر هم سراغ نیسان رفتند. صدای آه و ناله بسیاری از درون مینی بوس شنیده می شد. آنقدر شرایط بغرنج بود که پاهایم داشت می لرزید. چند ماشین دیگر هم توقف کردند و جمعیت به امداد آمدند. مینی بوس به سمت شاگرد بر روی شانه خاکی جاده افتاده بود و شیشه جلو آن کاملاً شکسته بود ولی از هم جدا نشده بود و همین نمی گذاشت تا درون مینی بوس و وضعیت مسافران قابل مشاهده باشد.

به دنبال راهی بودم تا بشود مسافران را از درون مینی بوس خارج کرد. تنها راه درب سمت راننده بود که باید باز می گشت. سریع به آن سمت رفتم و هرچه تلاش کردم نتوانستم آن را باز کنم. می خواستم از کسی کمک بگیرم که دیدم هیچ کس نیست. متعجب بودم که این همه آدم که در چند لحظه پیش کنار من بودند کجا رفتند؟ وقتی به طرف دیگر مینی بوس رفتم تعجبم دو چندان شد، همه در حال زورآزمایی بودند تا مینی بوس را به حالت اول بازگردانند.

دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و فریادی زدم که چه کار می کنید؟ این ماشین حتی اگر صد نفر هم باشید برنمی گردد و نیاز به چرثقیل است. این کار شما هیچ کمکی به مسافران نمی کند. سریع به طرف دیگر بیایید و هر طور که شده درب راننده را باز کنید تا بتوانیم مسافران را از آنجا خارج کنیم. خدا را شکر هیچ کس مخالفت نکرد و همه آمدند و با زحمت بسیار در زمانی کوتاه درب سمت راننده باز شد.

خود راننده که از هوش رفته بود، ضربه چنان شدید بوده که فرمان به درون بدنش فرو رفته بود و سرش نیز خونین بود. راننده مینی بوس ما سریع بالا رفت و پیچ تنظیم صندلی راننده را تا جایی که امکان داشت شل کرد و به کمک دیگران توانستیم راننده را از ماشین خارج کنیم. وقتی نبضش را گرفت، هنوز می زد و خدا را شکر زنده بود.

جوانی که قدرت بدنی خوبی داشت از همان در راننده بالا رفت و داخل مینی بوس شد. مسافران را به کمک جمعیت یک به یک از درون ماشین خارج می کردیم. من فقط نگران ضربات به ستون فقرات بودم و فریاد می زدم که تا حد امکان آنهایی را که قدرت حرکت ندارند را در جابه جایی زیاد تغییر وضعیت ندهند. ولی آن قدر اوضاع بد بود که کسی به حرف من توجه نمی کرد. خدا خدا می کردم کسی دچار ضایعه نخاعی نشود.

نمی دانم چقدر زمان گذشته بود که در زیر این باران شدید در حال تخلیه مسافران بودیم. هنوز تعدادی در ماشین بودند که یکی فریاد زد، فرار کنید که بنزینش دارد می ریزد و الآن منفجر می شود. همه فرار کردند و من ماندم و آن جوانی که درون ماشین بود. به کلی اعصابم به هم ریخت. رو به جمعیت که چند متر آن طرف تر رفته بودند کردم و با هرچه در توان داشتم فریاد زدم که کجا می روید؟

اول این که این ماشین سوختش گازوئیل است و این ماده قدرت اشتعال بالایی ندارد، دوم اینکه باک ماشین در قسمت عقب است و این چیزی که شما را ترسانده آب رادیاتور است که همین جلو ماشین در حال ریختن است. و سوم اینکه در زیر این باران که همه چیز را کاملاً خیس کرده است چه چیزی می خواهد آتش بگیرد؟! این داد و بیداد من کارگر افتاد و همه بازگشتند و ادامه کار میسر شد.

طبق تماسی که با اورژانس گرفته بودند، یک آمبولانس رسید و وقتی امدادگران آن وضعیت را دیدند، سریع بیسیم زدند که چند آمبولانس دیگر نیز بفرستند. آنها سریع شروع کردند به بررسی وضعیت مسافرانی که کنار جاده بودند، طبق دوره هایی که در هلال احمر دیده بودم می دانستم که در حال اولویت بندی هستند. در اینگونه اتفاقات می بایست سریع تشخیص داده شود که کدام مصدوم به کمک بیشتر نیازمند است و وضع وخیم تری دارد.

دو آمبولانس دیگر هم با تاخیری که واقعاً عذاب آور بود رسیدند. و ما هم کار تخلیه مسافران را به پایان رساندیم. من هم تا حد امکان و به اندازه ای که یاد داشتم به سراغ مصدومین رفتم. متاسفانه مینی بوس بیشتر از ظرفیت خود مسافر سوار کرده بود و همین واقعاً کار را سخت کرده بود. راننده و دو نفری که در جلوی ماشین بودند و از هوش رفته بودند را سریع با یکی از آمبولانس ها به شهر منتقل کردند.

من هم چند باند از یکی از امدادگران گرفتم و آنهایی را که زخمشان سطحی بود را پانسمان می کردم. مادر دختر کوچکی که از ترس بسیار قادر به صحبت کردن نبود، مرا با نگرانی بسیار صدا کرد. هرچه قدر مادر داد و بی داد می کرد، دخترک ساکت بود. پیشانی اش بدجوری جراحت دیده بود، تنها کاری که کردم فقط با باند آن را بستم تا حداقل عفونت نکند. مادر هم که نگران فرزندش بود از خودش غافل مانده بود، فکر کنم پایش شکسته بود که نمی توانست بلند شود.

امدادگران بیشتر مصدومان را که دچار جراحت های شدید شده بودند را با آمبولانس ها بردند و قرار بر این شد که آنهایی که جراحت های کمتری دارند و قادر به راه رفتن هستند را ما با مینی بوس به گرگان منتقل کنیم. البته تعداد مصدومان زیاد بود و بخشی از آنها را ماشین های شخصی ای که آنجا بودند سوار کردند و به شهر بردند. باز حدود ده نفر سوار بر مینی بوس ما شدند.

هنوز تا گرگان پانزده کیلومتر راه باقی مانده بود که راننده ناگهان شکمش را گرفت و شروع کرد به پیچیدن بر خودش. درد بسیاری داشت و قادر به رانندگی نبود. چنان دردش شدید بود که به سختی توانست ماشین را در کناری متوقف کند و بعد با همان حال بدش گفت یک نفر بیاید و بنشیند پشت رل و ما را به بیمارستان برساند. من که گواهینامه نداشتم، یک نفر گفت من گواهینامه شخصی دارم نه عمومی، راضی اش کردیم هدایت ماشین را بر عهده بگیرد.

این فرد چون تجربه راندن مینی بوس را نداشت بسیار آهسته می رفت. آه و ناله و حتی فریاد مصدومان از دردی که می کشیدند واقعاً برایم سخت بود، هیچ راهی هم برای کمک به آنها نبود و فقط باید به بیمارستان می رسیدیم. دم غروب همیشه جرجان شلوغ است. بنده خدا راننده جدید فقط دستش روی بوق بود و به زحمت راه برای گذشتن می یافت. هرچه بود با سختی و تعب بسیار به بیمارستان پنجم آذر رسیدیم.

با توجه به شرایط مصدومان، سریع وارد حیاط بیمارستان شدیم که نگهبانان مقابلمان را سد کردند و گفتند که حق دخول نداریم. هرچه گفتیم که درون ماشین پر از مصدوم است. باور نداشتند، در نهایت پیاده شدم و با عصبانیت به یکی از آنها گفتم که به درون آید تا خود شاهد اوضاع باشد. روی همان رکاب بود که وقتی وضعیت متشنج داخل مینی بوس را دید سریع پایین پرید و راه را باز کرد.

با برانکارد و ویلچر و هر وسیله که می یافتیم مصدومان را به داخل اورژانس بیمارستان منتقل می کردیم. خود بیمارستان پنج آذر گرگان در حالت عادی شلوغ است. این همه مصدوم هم آنجا را محشر کبری کرده بود. بنده خدا پرستاران و پزشکان هر چه در توان داشتند در خدمت مصدومان و بیماران بودند. چند نفر از مصدومان که نیاز به جراحی داشتند می بایست به ساختمانی دیگر منتقل می شدند. یک طرف برانکارد را گرفتم و به سمت اتاق عمل رفتیم. در زیر این باران شدید مصدوم بنده خدا کاملاً خیس می شد تا به اتاق عمل برسیم.

تا حالا اتاق عمل را از نزدیک ندیده بودم. البته نگذاشتند به داخل آن بروم، چون این مکان کاملاً استریل بود. ولی در همان لحظه ای که در باز شد و مصدوم را به داخل اتاق فرستادیم، درونش را دیدم که پر بود از وسایل و تجهیزات پزشکی، به نظرم کمی هم هولناک به نظر آمد، در این اتاق است که بدن انسانها شکافته می شود و جراحی انجام می گردد. کاری بس ترسناک.

درب اتاق عمل بسته شد و من به اورژانس بازگشتم. چند نفری را که دچار شکستگی شده بودند به همراه یک پرستار به بخش رادیولوژی بردیم و با سختی بسیار از آنها عکس گرفته شد. سختی به این خاطر بود که این مصدومان که همگی دچار شکستگی از ناحیه پا شده بودند وضعیت خاصی داشتند. یک خانم بسیار سنگین وزن و یک آقا که قد بلندی داشت، بقیه هم زیاد لاغر نبودند. هرچه بود واقعاً کمرم به درد آمد.

خسته و درمانده روی یکی از صندلی های اورژانس نشستم تا کمی جان بگیرم. هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که یکی از پرستاران مقابلم آمد و رو به من گفت: چه شده است؟ چرا این قدر لباس هایت خونین است. شاید شما هم از مصدومان مینی بوس هستید. بدون این که به من مهلت پاسخ بدهد، سریع رفت و برانکاردی آورد و می خواست زیر بغلم را بگیرد تا مرا به روی آن بخواباند. لبخندی زدم و گفت اگر اجازه می دادید توضیح بدهم نیاز به این همه زحمت شما نبود. من جزو آن دسته هستم که مصدومان را به اینجا منتقل کردیم.

آهی کشید و کنارم نشست و گفت خدا را شکر، خیلی نگران شدم که نکند یک مصدوم را جاگذاشته باشیم که این نهایت فاجعه است. بعد به من گفت: دست شما درد نکند که خیلی زحمت کشیده اید. بگذارید یک تاکسی تلفنی برایتان خبر کنم تا شما را به خانه تان برساند. با این وضعیتی که لباس های شما دارد بهتر است بیرون نروید.

این را که گفت تازه به یاد خانه و قطار افتادم. وقتی به ساعت نگاه کردم، یک ساعت و نیم از زمان حرکت قطار گذشته بود، این بار من آهی کشیدم و به ایشان گفتم که خانه من کیلومتر ها دورتر از اینجاست. بلیط قطار داشتم که آن هم از دستم برفت. چاره ای ندارم باید به ترمینال بروم و اتوبوسی گیر بیاورم. البته اگر باشد که آخر هفته ها معمولاً مسافر زیاد است.

آقای پرستار به من نگاهی انداخت و گفت با این سرو وضع هرجا بروی همه را متوحش خواهی کرد. به دنبال من بیا تا اگر بشود برایت کاری انجام دهیم. به همراهش تا جایی رفتم و بعد ایشان وارد اتاقی شد و من بیرون در منتظر ماندم. بعد از چند دقیقه به همراه فرد دیگری که دکتر بود بیرون آمدند. آقای دکتر از من بسیار تشکر کرد و من هم گفتم وظیفه ام بوده است. بعد ایشان ادامه دادند که به انبار بروید که دستور داده ام لباسی برای شما آماده کنند.

در انبار یک دست لباس بیمار آوردند که آقای پرستار اصلاً قبول نکردند و بعد از کلی جستجو فقط روپوشی سپید رنگ به اندازه من یافت شد. کاپشن را از تن به در کردم و روپوش را پوشیدم. بسیار عالی همه لکه ها را می پوشاند. لبخندی که بر لب پرستار بود نشان از این می داد که همه چیز درست است. ولی چه کسی با روپوش سپید سوار اتوبوس می شود؟ گفتم به نظر خوب است ولی من رویم نمی شود این را بیرون بپوشم.

هر دو وارد انبار بیمارستان و بخش البسه شدیم و شروع به جستجو کردیم. مدتی گذشت و من هیچ امیدی نداشتم. ولی آقای پرستار همچنان می گشت تا اینکه چیزی یافت که خیلی بهتر بود. یک دست لباس بخش خدمات. پیراهنش را پوشیدم و اندازه ام بود ولی شلوارش برایم تنگ بود. البته شلوارم رنگ تیره داشت و لکه های خون کمتر به چشم می آمدند.

همین خیلی خوب بود. کاپشن را که وضعیتی بسیار ناخوشایند داشت درون کیسه ای و بعد درون کیفی که مخصوص بیماران بود گذاشتم و با همان لباس از انبار خارج شدم. هرچه اصرار کردم تا بهای این لباس را بگیرند فقط با لبخندشان مواجه می شدم. می خواستم از آن آقای دکتر که بعدها فهمیدم رئیس بیمارستان است تشکر کنم که متاسفانه نبود. از آقای پرستار هرچه در توان داشتم تشکر کردم.

مینی بوس همچنان در حیاط بیمارستان بود و خوشبختانه کسی هم به کیف من که درونش بود دست نزده بود. وقتی می خواستم از بیمارستان خارج شوم نگاهبانان نگاه خاصی به من می کردند. در دل گفتم چقدر بندگان خدا فکر کرده اند که چرا این نیروی خدماتی را نمی شناسند.

باران بند آمده بود ولی هوا به شدت سرد بود. پوشیدن کاپشن خیلی ضروری بود ولی امکانش برای من نبود. سریع یک تاکسی دربست کردم و به ترمینال رفتم. آنجا نیز بخت یارم بود و در آخرین صندلی یک از اتوبوس ها جا یافتم و به تهران رفتم.

صبح خیلی زود به خانه رسیدم که موجب تعجب همه شد. پدرم کمی مرا ورنداز کرد و گفت چرا لباسی شبیه خدمه بیمارستان خریده ای؟ اصلاً سلیقه ات به من نرفته است. مادر هم حرف پدر را تایید کرد و گفت از این به بعد برای خریدن لباس بیشتر دقت کن.