دماوند

چهارشنبه بلیط قطار داشتم که به خانه برگردم. با حمید درباره این رفتن و آمدن ها صحبت می کردم که چقدر برایم سخت و طاقت فرسا است. حمید با سر تایید می کرد و بعد از مدت کوتاهی نگاهی به من انداخت و گفت این بار را با تو به تهران می آیم، خیلی خوشحال شدم که حمید همسفر من خواهد بود. از او پرسیدم آیا کاری در تهران داری یا فقط برای تفریح می آیی؟ گفت: هم سری به نمایشگاه کتاب بزنیم و هم خبری از خواهرم بگیرم. صبح فردا حمید به مخابرات رفت و به خانه اش زنگ زد تا برایش برای چهارشنبه بلیط قطار بگیرند و ناباورانه با توجه به اینکه دو روز بیشتر نمانده بود، بلیط موجود بود.

حمید با توجه به اینکه کلاسش سه شنبه ظهر تمام می شد، همان غروب سه شنبه رفت و من هم ظهر چهارشنبه به راه افتادم. مانند همیشه تا کاشیدار را پیاده رفتم و آنجا هم با کمی معطلی ماشین گیر آوردم. ولی متاسفانه ماشین وسط راه خراب شد، دیر به آزادشهر رسیدم. تا خودم را به گرگان برسانم خون جگر شدم، نیم ساعت مانده بود به حرکت قطار، که هراسان به ایستگاه رسیدم. حمید تا مرا با آن وضعیت دید گفت: چه شده؟ اتفاقی افتاده؟ لبخندی زدم و گفتم چیزی نیست این اتفاقات همیشه برایم رخ می دهد ولی نمی دانم چرا هنوز به آنها عادت نکرده ام.

وقتی سوار قطار شدیم، من در کوپه شماره یک واگن یکم بودم و حمید در کوپه شماره شش واگن آخر، فاصله بین من و حمید کاملاً برابر بود با طول قطار، به حمید گفتم کنارم بنشین، اگر مسافری آمد از او خواهش می کنیم که جایش را با شما عوض کند. از بخت خوب ما آن مسافر خانمی بود که حتماً می بایست جایش را تغییر دهد، چون در کوپه بقیه همه آقا بودند.

صبح که به تهران رسیدیم از همان راه آهن مستقیم به نمایشگاه کتاب رفتیم، خوبی تلفن همراه اینجا مشخص می شود که همان شب قبل به خانه خبر داده بودم که با دوستم به نمایشگاه کتاب خواهیم رفت. از صبح تا بعد از ظهر خیلی از غرفه ها را گشتیم، ولی وقتی به نقشه نمایشگاه نگاه کردم هنوز یک سوم نمایشگاه را هم طی نکرده بودیم. چون هیچ هدفی برای خرید کتاب خاصی نداشتیم و همینطور دور می زدیم به نظر طولانی می آمد.

گرسنگی و خستگی واقعاً امانمان را بریده بود. نفری یک ساندویچ گرفتیم و روی چمن ها زیر سایه درختان نشستیم و شروع کردیم به خوردن ناهار آنهم در ساعت سه، حمید هنوز به نصفه ساندیوچ اش نرسیده بود که ساندویچ من تمام شد، به حمید گفتم من که سیر نشدم، باید یکی دیگر بگیرم و سریع رفتم و یکی دیگر گرفتم، وقتی به پیش حمید بازگشتم هنوز از ساندویچ اش مانده بود، گفتم سیر شدی؟ برای تو هم بگیرم؟ نگاهی به من کرد و گفت: ساندویچ دونونه با این همه مخلفات واقعاً سیرت نکرد؟ معنی حرفش را زیاد نفهمیدم!

هرچه اصرار کردم حمید خانه ما نیامد و به کرج منزل خواهرش رفت. برای فردا صبح هم قرار گذاشتیم که باز هم به نمایشگاه بیاییم. من به خانه رفتم و با همان تلفن همراه به خانه خواهر حمید زنگ زدم تا مطمئن شوم رسیده است. واقعاً تکنولوژی چقدر مفید است. فردا حمید به همراه خانواده خواهرش آمده بود، البته خانواده خواهر حمید را از همان زمانی که در علی آباد بودند می شناختم. تا ظهر بخش های زیادی را گشتیم، چند کتاب هم خریدیم و تقریباً از پا افتادیم، اذان ظهر همان کنار مسجد نمایشگاه به جهت رفع خستگی و صرف ناهار بساط کردیم.

واقعاً دست خواهر حمید درد نکند که کتلت های بسیار لذیذی تهیه دیده بود. آنها خودشان به همراه فرزندانشان بودند و حمید هم میهمان آنها بود، اینجا من فقط داشتم از خجالت آب می شد که حمید هم با گفتن جمله «فرامرز را دو برابر حساب کن» مرا با خاک یکسان کرد و تقریباً ذوب شدم. در همان وقت صرف ناهار بود که داماد حمید پیشنهاد داد که فردا با هواپیما به گرگان بازگردید. فکر خوبی بود، درست است که بلیط هواپیما گران است، ولی می ارزد.

گفتم برای فردا فکر نکنم بشود بلیط گیر آورد، معمولاً پرواز های گرگان که محدود است خیلی زود پر می شود. داماد حمیدشان گفت من یک دوست در هواپیمایی دارم، بگذارید به او زنگ بزنم ببینم چه می شود؟ تماس گرفت و در اوج ناباوری بلیط ها جور شد. تمام پول نقد داخل کیفم پنج هزار تومان بود، به حمید گفتم پول بلیط را تو به دامادتان بده من فردا به تو می دهم، قیمت بلیط نه هزار تومان بود، من با این پول می توانستم پنج شش بار بروم وامنان و برگردم تهران!

یازده صبح جمعه جلوی ترمینال یک فرودگاه مهرآباد منتظر حمید بودم. همیشه هواپیما و فرودگاه را دوست داشتم. آخرین باری که هواپیما سوار شده بودم، چندین سال پیش بود که به تبریز رفته بودیم. سفری که بسیار خاطره انگیز بود و بیشترین خاطره من هم از هواپیما بود. البته خاطره تلخ جاماندن از پرواز در فرودگاه گرگان هم کمی نگرانم کرد که نکند این بار هم جا بمانم.

محیط فرودگاه و مخصوصاً صدای غرش هواپیماها را بسیار دوست دارم، متاسفانه ترمینال یک منظره خوبی برای دیدن هواپیماها و باند فرودگاه ندارد، این مناظر زیبا را در ترمینال شماره دو می توان دید، در آن سالن بزرگی که کاملاً بر محیط فرودگاه و باند مشرف است. همان بیرون درب اصل منتظر حمید بودم و هرچه زمان می گذشت بیشتر نگران می شدم. خدا را شکر حمید آمد و با هم وارد سالن فرودگاه شدیم.

وقتی می خواستیم کارت پرواز بگیریم با لبخندی به متصدی آن گفتم لطف کنید جایی را بدهید که دید خوبی داشته باشد، کنار پنجره باشد و ترجیحاً روی بال نباشد، نگاه معنا داری به من کرد و گفت مگر فرقی دارد؟ کل پرواز چهل و پنج دقیقه است، از باند بلند نشده باید بنشیند. زاویه گردنم را به حدود چهل و پنج درجه درآوردم و گفتم اگر امکان دارد جای خوب بدهید. لبخندی زد و کارت های پرواز را به ما داد. کارت پرواز من 5B بود و کارت پرواز حمید5A.

سوار اتوبوس های مخصوص فرودگاه شدیم، در مسیر رسیدن به هواپیما از میان کلی هواپیما های غول پیکر گذشتیم، با ذوق و شوق بسیار نام هر کدام را که می دانستم به حمید می گفتم. حمید واقعاً تعجب کرده بود که چقدر این هواپیما ها را می شناسم. من هم در جواب گفتم شما عشق ماشین هستید، من عشق هواپیما هستم. از کنار یک C130 ارتشی که گذشتیم صدای موتورهای توربوپراپ آن واقعاً مرا هیجان زده کرد و با صدایی بلند حمید را صدا کردم و هواپیما را با دست نشانش دادم، به طوری که همه افراد داخل اتوبوس به من نگاه کردند!

بویینگ ها، ایرابس ها و فوکر های 100 و کلی هواپیماهای زیبا و بزرگ واقعاً چشمم را نوازش می کرد. این شوق پرواز از همان آوان کودکی با من هست. اتوبوس ما از میان این همه هواپیما گذشت و در کنار کوچکترین آنها ایستاد. هواپیمایی ملخی که احتمال زیاد باید تربوپراپ باشد. وقتی پیاده شدیم و ما را به سمت این هواپیما هدایت کردند هنوز در شوک بودم. در تصور خودم حداقل ایرباس را تجسم کرده بودم یا حداقل فوکر 100، ولی این هواپیما خیلی کوچک بود، آنقدر کوچک که نمی شناختمش.

پلکان هواپیما همان درب هواپیما بود که از بالا به سمت زمین باز شده بود. کنار دماغه هم نوشته بود . وقتی وارد هواپیما شدم به نظرم یک کم از اتوبوس بزرگتر می آمد. هر طرف فقط یک سری دوتایی صندلی بود. به قول معروف این هواپیما کاملاً اقتصادی (اکونومی) بود. مهماندار ما را راهنمایی کرد، همان ردیف پنج سمت راست بودیم. طبق کارت پرواز حمید کنار پنجره بود و من کنارش.

از همان اول جر و بحث ما شروع شد که چه کسی باید کنار پنجره بشیند. حمید به کارت پرواز استناد می کرد و من هم به اطلاعاتم از پرواز، کار داشت بالا می گرفت که با اعتراض مسافران مواجه شدیم. راهرو آنقدر تنگ بود که ما دو تا کاملاً آن را مسدود کرده بودیم. حمید زرنگی کرد و سریع کنار پنجره نشست و من هم غرغرکنان کنارش نشستم. ولی قرار شد هر وقت به نصف راه که رسیدیم جابه جا شویم. به نظرم عادلانه ترین روش همین بود، پیش خودم حساب کردم اول حمید بنشیند و بعد من، چون دوست داشتم ارتفاعات البرز و خلیج گرگان را ببینم.

وقتی موتورهای هواپیما روشن شد، صدای بسیار بلندی داشت، خوبی این هواپیما این بود که بالهایش بالا بود، به همین خاطر بیرون و پایین را به خوبی می شد دید. به راه افتاد و مسافت نسبتاً طولانی را طی کرد تا به ابتدای باند رسید. قبل از ورود به باند هم حدود پنج دقیقه معطل شدیم تا یک هواپیما فرود آید. البته من که لذت بردم، چون یک بوئینگ737 بود که بسیار عالی و نرم نشست.

هواپیمای ما ابتدای باند قرار گرفت، صدای موتور هواپیما بیشتر شد و بعد از چند ثانیه ناگهان شروع به حرکت کرد. صدایش هر لحظه بیشتر می شد و تکانهایش هم شدیدتر، پیش خودم فکر کردم این هواپیما احتمالاً از همان نسل هواپیمای برادران رایت باشد! وقتی از زمین بلند شد لرزش ها خیلی کم شد و ناگهان همه چیز روی زمین شروع به کوچک شدن کرد. من که کاملاً دولا روی حمید بودم و هر دو سرهایمان چسبیده بود به شیشه پنجره هواپیما

از سمت 11باند بلند شد، بعد از ارتفاع گرفتن، 360 درجه چرخید و به سمت شرق تغییر مسیر داد، شاه عبدالعظیم را دیدم و بعد از عبور از تهران، تقریباً موازی جاده مشهد در حرکت بودیم، واقعاً مناظری که از مقابل چشمانمان می گذشت بسیار زیبا بود. کمی که گذشت، هواپیما به سمت شمال شرق متمایل شد و تقریباً از روی کوهپایه های جنوبی البرز در گذر بود. کاملاً محو تماشای بیرون بودیم، نفهمیدیم چقدر گذشته بود که با صدای بلند خانم مهماندار به خود آمدیم.

به هر کدام یک بسته داد. این بسته شامل یک لیوان آب، یک ساندویچ با نان گرد که قطرش به زحمت به ده سانتیمتر می رسید و یک شکلات و یک دستمال کاغذی بود، به حمید اشاره کردم این چی هست؟ لبخندی زد و گفت ناهار ، اخمی کردم و گفتم: فکر نکنم، این باید پیش غذا باشد و ناهار را کمی بعد خواهند آورد. این که مرا به هیچ جایی نمی رساند.

هوا صاف بود و نبود غبار باعث می شد تا دوردست ها هم قابل مشاهده باشد. نمی دانم چقدر زمان گذشته بود ولی هرچه بود فقط داشتیم مناظر زیبایی را که زیر پایمان بود، می دیدم و لذت بسیار می بردیم. هواپیما خیلی آرام داشت از روی رشته کوه البرز می گذشت. کوههایی که از داخل اتوبوس به نظر سر به فلک کشیده بودند، اینجا بسیار کوچک و کم ارتفاع به نظر می رسیدند. رنگ هایشان نیز بسیار جذاب بود، از قهوه ای به سرخی و گاهی هم به زردی می گراییدند. ما هنوز روی البرز خشک بودیم.

همانطور که هواپیما داشت آرام به مسیرش از بالای این کوه ها ادامه می داد، ناگهان از زیر هواپیما کوه بزرگ و زیبایی که کاملاً مخروطی بود ظاهر شد، آنقدر بزرگ و ستبر بود که دیگر کوه ها در برابرش هیچ بودند. این زیبایی در کنار صلابت و عظمتش واقعاً مرا به وجد آورد. هیجانم را نمی توانستم کنترل کنم. دیگر اختیاری بر خود نداشتم، ناگاه فریادی کشیدم و گفتم: حمید نگاه کن! دماوند است، دماوند. باورم نمی شود که دارم از بالا نگاهش می کنم، از این زاویه و با این کیفیت و وضوح. باز حمید را صدا کردم و گفتم: این دیو سپید پای در بند را ببین.

مهماندار به سرعت به سمت من آمد و با لبخند خاصی گفت: آقا کمی بر خود مسلط باشید. با همان هیجان گفتم: دماوند است. خودم را کشیدم کنار تا ببیند، ولی باز لبخندی زد و گفت من روزی دو بار دماوند را می بینم. زیاد به حرف هایش توجه نکردم و تمام دقتم صرف دیدن دماوند بود و از جو داخل هواپیما هم بی خبر بودم. حمید هم همچون من غرق در دماوند بود، ولی دردی که روی زانوانش احساس می کرد صدایش را درآورد. با اخم به من نگاه کرد و گفت، پاهایم را شکستی از بس فشار آوردی.

گفتم اگر ناراحتی جایت را با من عوض کن. چهره اش را در هم کشید و گفت مگر به نیمه راه رسیده ایم؟ گفتم نمی دانم و بیشتر حواس مرا پرت نکن که می خواهم دماوند را خوب خوب ببینم، مگر ما چند بار سوار هواپیما می شویم و اینگونه از روی دماوند می گذریم. همین حرفهایم باعث شد که دوباره هر دو به شیشه پنجره بچسبیم. و بلند بلند با هم صحبت کنیم!

دوست نداشتم از دماوند دور شویم، ای کاش خلبان بودم و چند دور دورش می زدم، همچون پروانه ای که بر گرد شمع می چرخد، واقعاً تحمل دوری اش را نداشتم. من که قدرت بدنی آنچنان ندارم که بتوانم فتحش کنم، حداقل این بار توانستم با دل سیر نگاهش کنم. ای کاش می شد هر روز در کنارش بود. واقعاً در کنار گنبد گیتی بودن لیاقت می خواهد. و نمی دانم چه شد که شروع به زمزمه کردم:

ای دیو سپید پای دربند ای گنبد گیتی، ای دماوند

از سیم به سر، یکی کله‌خود ز آهن به میان یکی کمربند

تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران وین مردم نحس دیو مانند

وقتی از دماوند بزرگ دور شدیم، دلم گرفت، و با افسوس به بیرون نگاه می کردم. برای تسکین دردم آن یک ساندویچ بسیار کوچک را خوردم و منتظر ناهار ماندم، که تا گرگان خبری از آن نشد که نشد. همان موقع بود که حمید گفت: کل مسافران هواپیما به تو و این ادا و اطوارت کلی خندیده اند. چنان داد و بی داد می کردی که انگشت نمای خلق شده بودی. انگار حواسم نبوده و همه را به تماشای دماوند دعوت کرده بودم. من که چیزی به یاد ندارم، ولی وقتی به مسافران نگاه کردم، فهمیدم که به من جور دیگری می نگرند. فکر کنم مرا دیوانه یا مجنون فرض کرده اند. البته من هم جای آنها بودم چنین فرض می کردم!

نزدیک فرودگاه گرگان بودیم که فرم نظرخواهی به من دادند تا پر کنم، همه تیک ها را خیلی خوب زدم، از آقای خلبان هم که هواپیما را درست از بالای دماوند عبور داده بود کمال تشکر را کردم، تنها انتقادی را که نوشتم در مورد ناهار بود. مقدار آن در حد یک لقمه من بود، حتی ته دلم را هم نگرفت. مفصل در این زمینه توضیح دادم. وقتی حمید فرم نظرخواهی مرا دید کلی خندید، ولی من خیلی جدی نوشته بودم.

وقتی از هواپیما پیاده شدیم تازه یادم آمد وسط راه جایم را با حمید عوض نکردم و کلاه بزرگی سرم رفت، ولی کمی که فکر کردم خودم را قانع کردم که من همه چیز را دیده ام، از همه مهمتر دماوند را.