دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
زیرنویس
هر چهار نفر جلوی تلویزیون ایستگاه راه آهن تهران خشکمان زده بود. صدایی از تلویزیون نمی شنیدیم ولی زیرنویس را با دقت می خواندیم و همه در بهت خبری که می دیدیم، فرو رفته بودیم. نفسمان در سینه حبس شده بود و هیچ حرکتی نمی توانستیم بکنیم. بعد از چند دقیقه که به خودمان آمدیم اولین چیزی که به ذهنمان رسید تلفن بود، چنان دوان دوان به سمت تلفن های کارتی رفتیم که همه افراد داخل ایستگاه با تعجب به ما نگاه می کردند، ولی ما به هیچ چیز جز تلفن فکر نمی کردیم.
جلوی تلفن کارتی آن قدر شلوغ بود که به نظر می رسید تا زمان حرکت قطار هم نوبت به ما نمی رسد. هر چقدر هم که اصرار می کردیم که کار خیلی خیلی واجب و فوری ای داریم، اصلاً به ما اعتنا نمی کردند و در جوابمان می گفتند که کار ما هم خیلی مهم است. به هر نحوی بود با کلی معطلی و سروصدا و التماس و خواهش، یکی از تلفن ها را برایمان آزاد کردند و حمید اولین نفری بود که به آن دست یافت و با خانه اش تماس گرفت.
ما هم به سرعت پشت سر او به خانه هایمان زنگ زدیم و آنها را از نگرانی رهانیدیم. بندگان خدا پدر و مادرها چند ساعتی را در اضطراب شدید طی کرده بودند و وقتی صدای بچه هایشان را شنیدند بیشترشان به گریه افتاده بودند. دوستان من هم بغض در گلویشان بود و خوب نمی توانستند صحبت کنند. آخرین نفر من بودم و وقتی به مادرم فکر می کردم دست و پایم می لرزید. او همیشه نگران بود و در این شرایط فقط امیدوار بودم در صحت و سلامت باشد.
وقتی گوشی را گرفتم انگشتانم در زمان شماره گیری می لرزید، حتماً خبری که در مورد مادرم خواهم شنید، دردناک است. بوق اول کسی گوشی را نگرفت، بوق دوم هم همچنین، پیش خودم فکر کردم حتماً همه در بیمارستان هستند و همین فکر پاهایم را شل کرد به طوری که با زحمت به ستون کناری تکیه دادم. گوشی را برداشتند و وقتی مادرم گفت الو بفرمایید، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. رفتار مادر خیلی عادی بود و وقتی گفتم ما با قطار می آییم، خیلی آرام گفت: فردا صبحانه منتظرت هستیم و همین عادی بودن مادرم مرا بسیار متعجب کرد.
تازه حالمان کمی بهتر شده بود، نگاهم به ساعت افتاد که کمتر از پنج دقیقه تا حرکت قطار نمانده بود. از آن وضعیت هولناک خلاصی یافته بودیم، ولی به وضعیت دهشتناک دیگری دچار شدیم، به دوستان گفتم بجنبید که از این یکی دیگر جا نمانیم. اگر قطار را هم از دست بدهیم نگون بختی ما به نهایت می رسد. چهارتایی با سرعت هر چه تمام به سمت سکوها دویدیم. ایستگاه راه آهن تهران امروز برای ما شده بود پیست مسابقه دو سرعت.
بعد از کنترل بلیط ابراهیم جلو افتاد و همه پشت سرش در حال دویدن. وقتی از پله ها پایین رفتیم و خواستیم سوار قطار سمت راست شویم، حمید از پشت سر گفت این قطار زنجان است، طرف دیگر را سوار شوید. وقتی ابراهیم جلوی در قطار سمت راست رسید تازه فهمیدیم این یکی هم قطار مشهد است. مانده بودیم بین زمین و آسمان.
تنها کاری که کردیم با تمام سرعت و قدرت از پله ها بالا رفتیم. وقتی بالای سکوها رسیدیم صدای بوق قطار آمد و همین باعث شد بیشتر دست پاچه شویم. یک نفر که وضعیت ما را دیده بود، فقط پرسید: کدام قطار؟ و هر چهار تایی یک صدا گفتیم «گرگان» و او هم با دست سکوی آخر را نشانمان داد. امروز کلاً روز بدشانسی است. بیشتر اوقات قطار گرگان در سکو های 3 و 4 بود، حالا درست در این وضعیت باید سکوی 9باشد؟!
با آخرین سرعت به سمت آخرین راه پله رفتیم. نمی دانم چند تا پله یکی به پایین رفتیم. خدا به ما رحم کرد که زمین نخوردیم وگرنه علاوه بر جا ماندن، آسیبی جدی هم می دیدم. در سکو فقط یک قطار بود که همه در هایش بسته بود. اگر اشاره مامور آخرین واگن قطار نبود، مطمئناً از قطار جا مانده بودیم. با تمام سرعت به سمتش دویدیم و در نهایت در لحظه حرکت، از آخرین در آخرین واگن آخرین سکو سوار قطار شدیم.
هر چهار نفری همانجا نشستیم تا نفسی بگیریم. دویدن آن هم در وضعیتی که اضطراب شدیدی داشتیم واقعاً انرژی ما را گرفته بود. مامور قطار با لبخند به ما گفت دقیقه نودی رسیدید، وگرنه باید قید رفتن با قطار را می زدید. خدا خیرش دهد رفت و برایمان آب سردی آورد که واقعاً با نوشیدن آن جگرمان خنک شد. امروز از همان صبح تا حالا سه بار است که دچار وضعیت سختی شده ایم. از این جا به بعد، خدا ما را نگاه دارد.
وقتی به کوپه رسیدیم و سر جایمان نشستیم هنوز در بهت و شوکی بودیم که با دیدن آن خبر به ما دست داد، سکوت سنگینی بین ما حکم فرما بود و هیچ کس صحبت نمی کرد. همه داشتند به آن موضوع فکر می کردند، شاید هم خودشان را در آن موقعیت قرار داده بودند و از ترس حرفی نمی زدند. فضای کوپه بسیار سنگین بود.
بعد از مدتی نسبتاً طولانی حمید جو را شکست و گفت: وقتی به خانه زنگ زدم و برادرم گوشی را گرفت و فهمید من هستم، چنان فریاد بلندی کشید که کل خانه به هوا رفت. مادرم فقط گریه می کرد. ابراهیم هم وقتی خبر سلامتی اش را داده بود با گریه خواهرش مواجه شده بود. سید هم می گفت چیزی نمانده بود که صدای قرآن از خانه مان پخش شود. ولی وقتی گفتم مادر من خیلی عادی برخورد کرد، همه تعجب کردند، با شناختی که آنها هم از مادرم داشتند مانند من چیزی به ذهنشان نمی رسید. در هر صورت این خطر از بیخ گوشمان به خیر گذشت.
بعد حمید رو به من کرد و گفت: تو هم با این برنامه ریزی ات برای رفتن به نمایشگاه کتاب؟! نزدیک بود ما را به کشتن دهی. خودمان که هیچ خانواده های ما مردند و زنده شدند تا فهمیدند ما سالم هستیم. دیگر از این برنامه ریزیها نفرمایید که ما دیگر نیستیم. از این به بعد مثل آدمیزاد با همان اتوبوس می رویم و برمی گردیم.
از دست حمید ناراحت شدم، با کمی اخم گفتم: من چه گناهی دارم که این گونه بر من می تازید؟ قبل از حرکت همه به به و چه چه می کردید که چقدر خوب که رفت با قطار می رویم و برگشت با هواپیما برمی گردیم. یادم نمی رود وقتی ساعت نه صبح به مهرآباد رفتیم، در پوست خود نمی گنجیدید. وقتی هم اعلام کردند دو ساعت پرواز تاخیر دارد، اعتراض می کردید که چرا باید معطل باشیم، ما می خواهیم هر چه زودتر پرواز کنیم. چقدر هم برنامه ریختید که هر کس جداگانه به کانتر برود و صندلی کنار پنجره بگیرد.
بعد از حدود سه چهار ساعت معطلی هم که اعلام کردند پرواز کنسل شده چنان به هم ریختید که کسی جلودارتان نبود، مگر من کف دستم را بو کرده بودم که بدانم چنین اتفاقی خواهد افتاد. آن قدر از پرواز نکردن حالتان بد بود که از جایتان تکان نخوردید و من رفتم و با کلی دردسر پول بلیط ها را پس گرفتم. پایتان نمی کشید از فرودگاه بیرون بیایید، و باز اگر من نبودم و پیشنهاد نمی دادم و دنبال بلیط قطار نمی رفتم که معلوم نبود الآن کجا بودیم.
ابراهیم گفت حالا این بحث ها را کنار بگذارید. خدا را شکر همه در صحت و سلامت هستیم و خانواده ها هم از وضعیت ما مطلع هستند. ولی انصافاً امروز عجب اتفاقاتی برای ما رخ داد، برای هر کس تعریف کنیم باورش نمی شود که ما قرار بود با هواپیما به گرگان برویم ولی حالا که با قطار داریم می رویم، خیلی هم خوشحال هستیم و ضمناً چقدر اتفاقاتی رخ داده که ما از آن کاملاً بی اطلاع بودیم، در صورتی که همه آنها حول خود ما بوده است.
صبح به خانه رسیدم، همسایه کناری مان که تازه نان گرفته بود و داشت در خانه اش را باز می کرد، وقتی مرا دید چنان در آغوشم گرفت که داشتم له می شدم. فقط یک جمله گفت که خدا رحم کرد که تلویزیون خانه شما از دیشب خراب است. ما وقتی خبر را شنیدیم داشتیم پس می افتادیم. ولی وقتی می دیدیم خبری از خانه شما نمی آید بسیار تعجب کردیم. با بهانه ای به در خانه شما آمدم و فهمیدم که تلویزیون شما خراب شده است، وگرنه مادر شما با فهمیدن این خبر حتماً دچار مشکل می شد.
در خانه فقط مادر بیدار بود. دوشی گرفتم تا کمی خودم را از این بلاهایی که در این روز آخر سفر به آن مبتلا شده بودیم رها کنم. وقتی صبحانه تمام شد و پدر از من درباره این سفر پرسید، کل ماجرای دیروز را برایشان توضیح دادم. از همان مهرآباد و معطلی و کنسل شدن پرواز شروع کردم تا رسیدم به ایستگاه راه آهن و دیدن آن خبر در تلویزیون.
وقتی پرواز کنسل شد و با هزار بدبختی پولمان را پس گرفتیم و از ترمینال شماره یک بیرون آمدیم، ساعت حدود یک شده بود. دوستان پیشنهاد اتوبوس را دادند ولی وقتی اتوبوس واحد به مقصد ایستگاه راه آهن را مقابل خودم دیدم، به بچه ها پیشنهاد دادم، حالا که این واحد تا راه آهن می رود، تا آنجا برویم شاید شانس بیاوریم و بلیط باشد. دوستان که هم خسته بودند و هم از کنسلی پرواز عصبانی، وقتی دیدند وسیله حاضر است قبول کردند.
با این ترافیک همیشگی تهران تا به راه آهن رسیدیم شد ساعت دو، سریع به بخش بلیط فروشی رفتم و در کمال ناباوری توانستم چهار بلیط که همه در یک کوپه بود را بگیرم. همین باعث شد تا دوستان هم کمی سرحال شوند. بعد به یک ساندویچی رفتیم و نفری دو تا ساندویچ دونونه خوردیم، البته شاید دیگر دوستان سیر شده باشند ولی من آنچنان که باید و شاید چنین احساسی نداشتم.
به پیشنهاد حمید در همان پارک کوچکی که مقابل ساندویچی بود روی چمن ها نشستیم و پایمان را دراز کردیم و تا حدی خستگی را از تن به در بردیم. ابراهیم که یک درازی هم کشید. خدا را شکر هوا خوب بود و تا ساعت حدود چهار آنجا بودیم. ساعت حرکت قطار شش و نیم بود. این دو ساعت باقی را باید یک جوری خودمان را سرگرم می کردیم. حمید پیشنهاد داد کمی خیابان ولی عصر را پیاده طی کنیم و بعد هم باقی زمان را در ایستگاه باشیم.
چیزی به ساعت شش نمانده بود که وارد ایستگاه شدیم. هنوز برای سوار شدن به قطار اعلام نکرده بودند. روی صندلی های ایستگاه نشستیم و به تلویزیون بزرگی که مقابلمان بود نگاه می کردیم. اخبار بود، چون صدایش را نمی شنیدیم برایمان جذابیت نداشت، به همین خاطر زیاد به آن توجه نمی کردیم.
چند دقیقه نگذشته بود که حمید با چهره ای بهت زده گفت: بچه ها زیرنویس را بخوانید. همه متوجه تلویزیون شدیم. نوشته بود: هواپیمای مسافربری که حامل نمایندگان استان گلستان در مجلس شورای اسلامی بوده، صبح امروز در مسیر گرگان سقوط کرده است. من با دیدن این خبر متعجب ماندم. می دانستم تنها هواپیمایی که امروز قرار بود به گرگان برود همانی بود که ما مسافرش بودیم و حالا این خبر می گوید این هواپیما سقوط کرده است. ما که اصلاً سوار نشدیم و پرواز کنسل شد!
هاج و واج فقط زیرنویس ها را دنبال می کردیم. در ادامه نوشت: با توجه به شرایط جوی و موقعیت کوهستانی و همچنین گزارشات رسیده، به احتمال زیاد تمامی سرنشینان این هواپیما جان داده اند. نیروهای امدادی به دنبال پیدا کردن لاشه هواپیما هستند و هنوز محل دقیق سقوط را شناسایی نکرده اند. احتمال دارد در ارتفاعات خرچنگ ساری سقوط کرده باشد.گروه های تکاوری به همراه کوهنوردان ماهر و نیرو های هلال احمر به دنبال هواپیما در ارتفاعات مورد نظر در حال جستجو هستند.
به دوستان گفتم احتمال زیاد این پرواز قبل از ما انجام شده است. یک پرواز VIPبوده که مخصوص مسئولین است. با توجه به اتفاقی که برایش افتاده پرواز ما را کنسل کرده اند. ابراهیم که ترس را می شد در چهره اش دید، گفت: خوب با این توضیحی که دادی پس فقط ما می دانیم که آن پرواز، پرواز ما نبوده است. خانواده هایمان که نمی دانند. آنها با شنیدن این خبر فکر می کنند که این هواپیمای ما است که سقوط کرده است.
این صحبت ابراهیم ما را در هراسی هولناک انداخت. خانواده ها از چند ساعت قبل که این خبر را شنیده اند چه کشیده اند؟ همه آنها تا حالا که از ما هیچ خبری به دستشان نرسیده، حتم دانسته اند که ما در این سقوط همگی جان باخته ایم. و این چقدر وحشتناک است. همه در بهتی عمیق فرورفته بودیم و یارای حرکت نداشتیم. تنها چیزی که به ذهنم رسید تماس با خانه بود: گفتم بچه ها تلفن، و همه شروع کردیم به دویدن به سمت تلفن های کارتی و باقی ماجرا.
مادر که همانجا شروع کرد به گریه کردن، من و خواهرم و پدرم بسیار تلاش کردیم تا آرام شود. هرچه قدر می گفتم من که سالم جلو شما نشسته ام، مادرم می گفت اگر سوار هواپیما شده بودید چه می شد؟ و به گریه اش ادامه می داد. پدر هم که در فکر فرو رفته بود فقط یک جمله گفت: چه خوب که تلویزیون خراب شد، وگرنه مادرت کاری دست خودش می داد.
غروب که تلویزیون را از تعمیرگاه آوردیم و وصل کردیم، اخبار تازه اعلام کرده بود که بعد از حدود بیست و چهار ساعت جستجو محل سقوط هواپیما را پیدا کرده اند و متاسفانه تمام سرنشینان آن نیز کشته شده اند. این خبر واقعاً تکان دهنده بود. بعد از این ماجرا تا مدتها مادرم نمی گذاشت سوار هواپیما شویم.
نکته: متاسفانه توالی زمانی خاطرات را دیگر در ذهن ندارم، این خاطره مربوط به زمانی است که در گرگان ساکن بودیم. پوزش می طلبم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سحری
مطلبی دیگر از این انتشارات
تلویزیون
مطلبی دیگر از این انتشارات
قطب