شاگرد شوفر

یک ساعت و نیم انتظار در کنار پاسگاه تیل آباد در هوایی بسیار سرد، عبور نکردن حتی یک ماشین به دلیل بسته بودن جاده، غروب خورشید در پشت کوه های سر به فلک کشیده، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا اوضاع مرا بسیار به هم بریزند. آرام آرام لرزه بر اندام افتاده بود، نمی دانم از سرما بود یا نگرانی و ترس، اگر جاده باز نشود شب را در اینجا چگونه خواهم گذراند؟

هیچ ماشینی از سمت شاهرود نمی آمد، به سمت شاهرود هم هر نیم ساعت فقط یک تریلی می گذشت. فکر کنم در گردنه خوش ییلاق اتفاقی افتاده است که اینجا این قدر ساکت و بی تردد است. زمان را از دست داده بودم، چاره ای نبود تصمیم گرفتم از خیر بلیط قطار گرگان بگذرم و به شاهرود بروم و از آنجا به تهران بروم. به آن طرف جاده رفتم،نیم ساعتی گذشت و از شانس من حتی یک ماشین نیامد.

افسرنگهبان پاسگاه که مردی میانسال بود کنارم آمد و گفت پسر جان جاده به خاطر ریزش مسدود شده و حداقل تا دو سه ساعت دیگر خبری از ماشین نیست. بیا داخل پاسگاه تا کمی گرم شوی و استراحت کنی. بلافاصله قبول کردم، چون واقعاً خسته شده بودم. تا آمدم خودم را معرفی کنم، لبخندی زد و گفت: حتماً معلمی و در روستاهای منطقه خدمت می کنی.

هوا تاریک شد و هنوز خبری از ماشین نبود. واقعاً وضعیت بدی بود، جناب آقای افسر نگهبان از قیافه ام احوالاتم را فهمید و با همان لبخندش گفت: نگران نباش ماشین می آید و من از طرف پاسگاه سوارت می کنم تا خیالت راحت باشد. دو تا سربازی که آنجا بودند سفره ی شام را پهن کردند و سه تا کنسرو لوبیا را که آماده کرده بودند آوردند. به من هم تعارف کردند، رویم نمی شد و گفتم نه ممنون، ولی در واقع بسیار گرسنه بودم.

در گیر و دار تعارفات بودیم که صدای توقف ماشین توجه همه مان را به خودش جلب کرد. تریلی هجده چرخی بود که از سمت شاهرود آمده بود و می خواست عبور کند که سربازها جلویش را گرفتند و گفتند که جاده بسته است. به همراه آقای افسر به بیرون پاسگاه آمدم، راننده که مرد مسنی بود پیاده شد و با عصبانیت گفت: کلی در گردنه معطل شدیم و حالا باز می گویید جاده بسته است، این جاده کی باز است؟

راننده غرغر کنان سوار شد و آن ماشین طویل و عظیم را با چند حرکت سرو ته کرد، فهمیدم که می خواهد به شاهرود بازگردد، می خواستم به آقای افسر بگویم که مرا با همین ماشین بفرست که دیدم خودش به سمت ماشین رفت. به راننده گفت که این همکار ما را تا شاهرود برسان، راننده هم که چاره ای جز قبول کردن نداشت به من اشاره کرد که سوار شوم. از آقای افسر و سربازان بسیار تشکر کردم و سوار این ماشین عظیم الجثه شدم.

آقای راننده در سکوت معنی داری غرق بود، ابتدا فکر کردم از دست من عصبانی است ولی بعد از مدتی گفت: حتماً خیری بوده که راه بسته است، ایرادی ندارد فردا می روم. همین را که گفت، سر صحبت را برای خودش باز کرد و همانند دیگر همکارانش شروع کرد به صحبت کردن و تعریف از مهارتش در رانندگی و حوادثی که برایش پیش آمده و ... . می دانم که بسیاری از آنها ساعت ها در تنهایی هستند و وقتی کسی را می یابند فقط دوست دارند برایش صحبت کنند، من هم به احترام ایشان سراپا گوش بودم.

از بریده شدن ترمزش تعریف کرد که برایم بسیار جذاب بود، آن قدر خوب توضیح می داد که انگار اتفاقات مانند فیلم جلو چشمانم بود. گفت: داخل شهر بودم و ساعت حدود دو نصفه شب بود، به نزدیکی تقاطع رسیدم و هرچه بر پدال ترمز فشار آوردم اثر نکرد. شروع کردم به دنده معکوس کشیدن، قصد رفتن به راست داشتم ولی امکانش نبود و مجبور شدم مستقیم بروم. تقاطع را با ترس زیاد رد کردم، خدا خدا می کردم از طرف دیگر ماشین نیاید که خدا را شکر نیامد.

سرعت کمتر شده بود ولی مشکل بزرگ بن بست بودن خیابانی بود که در آن بودم. انتهای خیابان باغی بود که به رودخانه منتهی می شد، برای توقف کامل حداقل پنجاه متری لازم بود و فاصله ماشین تا درب باغ بیست متر بود. پیش خودم گفتم چقدر تخمین خوبی دارد، این بخش داستان به ریاضی و مبحث تخمین ارتباط دارد. گوشهایم تیز بود تا بشنوم در ادامه چه اتفاقی افتاد.

ادامه داد و گفت: چشمانم را بستم، برخورد به در و گذر از آن اجتناب ناپذیر بود. صدای برخورد ماشین را که شنیدم، چشمانم را باز کردم. شانسی که آورده بودم این بود که در باز بود و هیچ قفلی هم به آن زده نشده بود، سنگلاخی راهی که درون باغ بود باعث شد که سرعت ماشین بسیار کم شود، این راه بسیار باریک بود و اطراف پر از درخت بود و خیلی باید دقت می کردم که به درختان برخورد نکنم. به خانه ای که در میانه های باغ بود رسیدم و ماشین با برخورد به نرده های مقابل آن متوقف شد.

صاحبخانه وقتی آمد و صحنه را دید کاملاً یکه خورده بود. اهالی خانه هم فقط هاج و واج مرا و ماشین را نگاه می کردند، مدتی طول کشید تا حالشان به جا آید، و آن موقع بود که تازه یادشان آمد داد و بیداد کنند و . . .صحت و سقم این داستان به عهده آقای راننده ولی آن قدر خوب و با آب و تاب تعریف کرد که من بسیار لذت بردم. این رانندگان اگر خاطرات خود را بنویسند بسیار مهیج می شود زیرا در آن حوادث و اتفاقات بسیار است.

چیزی تا شاهرود نمانده بود که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. آقای راننده به سرعت در مکانی ایمن ماشین را متوقف کرد، اضطراب را می شد در چهره اش دید. زیر لب غرغر می کرد و می گفت: هوا که صاف بود، این باران از کجا سر رسید؟ بعد سریع پیاده شد. من مات و مبهوت فقط نظاره گر این شرایط بود، نمی دانستم این باران چگونه می تواند این چنین وضع هولناکی را برای راننده ایجاد کند.

حس کنجکاوی ام نگذاشت حتی یک دقیقه هم در امان باشم. سریع در را باز کردم و پیاده شدم. باد و باران کاملاً در هم می توفیدند. به طرف دیگر ماشین رفتم و دیدم آقای راننده از زیر ماشین برزنت بسیار بزرگی را خارج کرد. تا مرا دید برق در چشمانش زد و گفت: خدا خیرت دهد، کمک کن تا این برزنت را روی بار بکشیم. فکر نمی کردم باران بگیرد وگرنه از همان کارخانه روی این ها را می پوشاندم.

هنوز در بهت بودم که به من اشاره کرد تا بالای تریلی بروم. من تا به حال از این گونه ماشین ها و به طور کلی کامیون بالا نرفته ام. نمی داستم چه طور می شود روی کفه آن رفت. البته دیواره آن کوتاه بود و مانند کامیون ها نبود ولی باز هم ارتفاعش زیاد بود. نگاه کردم خود آقای راننده از کجا بالا رفت و من هم به دنبالش بالا رفتم، وقتی به بخش بار رسیدم تازه علت این همه اضطراب راننده را متوجه شدم، پشت تریلی پر بود از پاکت های سیمان که بسیار مرتب تا لبه دیواره چیده شده بود.

آقای راننده تا مرا پشت سر خودش دید. یک سر برزنت را به من داد و خودش رفت سمت دیگر. این پارچه بسیار سنگین بود و به زحمت بسیار آن را باز کردیم و کل بار پوشانده شد. فکر می کردم کار تمام شده است. تقریباً داشتم در زیر این باران رگباری خیس می شدم، می خواستم به پایین بپرم که صدای آقای راننده آمد که گفت: طناب را بگیر. تا به خودم آمدم طناب به سمتم پرتاب شده بود. نمی دانم چه طور شد که طناب را در آن شرایط بد جوی و تاریکی محیط توانستم در هوا بگیرم. طناب را محکم کشیدم ولی نمی دانستم در ادامه چه باید بکنم.

ناگهان صدای راننده را از پایین ماشین در همان سمت خودم شنیدم که می گفت: طناب را به من بده، به او دادم او هم سریع آن را به قلاب پایینی گیر داد و ادامه طناب را به بالا انداخت. و به من گفت آن را به طرف دیگر پرت کن. گفت: محکم پرت کن که پایین بیفتد. تمام قدرتم را جمع کرد و این طناب بلند و سنگین را به آن طرف پرتاب کردم. خدا را شکر به پایین افتاد. آقای راننده تحسینم کرد و به همین منوال تا آخر کار انجام شد و تمام سیمانها از خیس شدن و از دست رفتن در امان ماندند.

کار که تمام شد، به سختی به پایین آمدم. آقای راننده در حال سفت کردن و بازبینی طناب بود و تا مرا دید گفت: دمت گرم، کار را خوب بلدی بودی، برو سوار شو تا بیشتر از این خیس نشده ای. سوار شدم و او هم چند دقیقه بعد آمد و به راه افتادیم. رو به من کرد و کلی از من تشکر کرد و می گفت اگر نبودم شاید او نمی توانست به این سرعت روی بارها را بپوشاند. بعد هم لبخندی زد و گفت به درد شاگرد شوفری هم می خوری، حیف که درجه دار هستی.

من هم خندیدم و گفتم: اول اینکه درجه دار نیستم و معلم هستم و دوم این که اصلاً هم به درد این کار نمی خورم، واقعاً کار سخت و خطرناکی دارید. رانندگی با این وسیله بزرگ و سنگین هم مهارت می خواهد و هم صبر و هم چالاکی، خندید گفت: راست می گویی، هم باید صبور باشی که این بنده خدا سنگین است و با وقار می رود و هم گاهی اوقات مانند حالا باید فرز و چابک باشی. البته من از زمانی که به یاد دارم بر روی ماشین سنگین هستم. مدتها شاگردی کرده ام.

ولی واقعاً دستت درد نکند که مرا از این مخمصه نجات دادی. خرج ها آنقدر زیاد است که نمی توانم شاگرد بگیرم و فقط باید خودم تنها کار کنم، البته مسیرهای کوتاه را می روم، خانه ام شاهرود است و معمولاً بار سیمان شاهرود را می برم.

به سرچشمه که رسیدیم، از او خواستم تا مرا پیاده کند تا به ترمینال بروم. به شدت اصرار کرد که شام را به منزل ایشان بروم که من هم به شدت انکار کردم. ولی باز ایشان توقف نکرد، تا خواستم چیزی بگویم به من گفت: باشد خانه که نمی آیی بگذار تا ترمینال برسانمت. ساعت نه شب شده بود و شهر خلوت بود ولی این ماشین با این ابهتش نمی توانست از داخل شهر بگذرد به همین خاطر به سمت کمربندی رفت.

در میانه های راه توقف کرد و به مغازه ای رفت. وقتی بازگشت واقعاً خجالت زده شده بودم. کلی تنقلات و بیسکویت و آب میوه و ... خریده بود. وقتی به من داد ابتدا قبول نکردم ولی کمی عصبانی شد و گفت این ها را تا تهران بخور تا ضعف نکنی، من باید هوای شاگرد شوفر معلمم را داشته باشم. واقعاً دستش درد نکند که ضعف کرده بودم. از ناهار که دو تا نیمرو خورده بودم چیز دیگری نخورده بودم.

موقع پیاده شدن خواستم کرایه بدهم که نزدیک بود مرا بزند. خداحافظی که کردم با خنده به من گفت سه ماه تابستان را برای شاگرد شوفری روی تو حساب کرده ام. بیا که شاگرد شوفری مانند تو کم گیر می آید، کارت را خیلی خوب بلدی، من هم با خنده گفتم: حتماً، هیچ کاری را بهتر از شاگرد شوفری شما دوست ندارم، حتماً تابستان می آیم تا با هم سیمان جابه جا کنیم. هردو خندیدم و با بوقی حرکت کرد و در تاریک ها محو شد.

در اتوبوس به این فکر می کردم که اگر من معلم نبودم و شاگر شوفر بودم، زندگی ام چگونه بود؟ آیا مانند حالا باز باید از خانواده ام دور باشم. واقعاً رانندگی ماشین های سنگین کار بسیار سختی است. من برای کار از خانه ام دور هستم ولی حداقل شب ها سرم را می توانم در جایی که آرام و قرار دارد روی زمینم بگذارم ولی رانندگان شب ها هم باید در راه باشند یا در همان ماشین بخوابند.

چرا همیشه کارهایی به پست من می خورد که باید از خانواده دور باشم، چرا من از خانواده ام دورم؟ چرا مانند همه معلم ها در همان شهر خودشان تدریس نمی کنم؟ چرا به من انتقالی نمی دهند؟ چرا من پارتی ندارم؟ این چراهای من نه تمامی دارد و نه پاسخ. واقعاً هر کاری سختی و مشکلات و مصائب خودش را دارد.