عمل و عکس العمل

از امسال برنامه کلاسهایم جوری شد که هفته ای دو روز باید با مهدی به روستای نراب می رفتیم. برای من زیاد مهم نبود، چون سالهاست به پیاده روی بین این روستا ها خو گرفته ام. اصلاً اگر روزی شش یا هفت کیلومتر در رفت و آمد بین روستاها نباشم، آن روز را به حساب نمی آورم. ولی مهدی اعصابش خیلی به هم ریخته بود. البته حق هم داشت دو سال از من بیشتر سابقه داشت و تا کنون فقط در کاشیدار کلاس داشت و تمام ساعتش را در یک روستا پر می کرد.

امسال اولین سالی بود که از خانه وامنان و جمع دوستان همیشگی جدا شدم و در کاشیدار بیتوته کردم، دو روز مدرسه پسرانه تدریس داشتم و دو روز هم مدرسه نراب، آمدن خانم معلم ها کل برنامه های ما را به هم ریخت. معمولاً هر همکار بیست و چهار ساعتش را در دو مدرسه یک روستا می گرفت و کار تمام می شد ولی امسال برنامه اغلب همکاران همچون من و مهدی به هم ریخته بود.

البته آمدن خانم ها به این منطقه خودش بسیار جای تعجب داشت. ما که به قول معروف مرد هستیم، کلی مشکلات داریم چه برسد به این خانم ها. ولی بعد از مدتی مشخص شد که این ها هم کارکشته و وارد هستند. البته بیشتر از ما مورد توجه و حمایت اهالی بودند که این امر کاملاً طبیعی و اصولی است. در هر صورت بعد از سالها تدریس در مدرسه دخترانه، مودبانه ما را از آنجا بیرون انداختند.

اولین روز رسید و مهدی از همان ابتدای راه شروع به غر زدن کرد که چقدر راهش طولانی است و چرا یک ماشین هم رد نمی شود تا سوارش شویم و چقدر باید وقت و انرژی صرف کنیم تا به مدرسه برسیم. با این اوصاف باید به مدیر مدرسه بگویم که همان صبح اول وقت بساط چای را فراهم کند که بعد از این پیاده روی بدون نوشیدن یک فنجان چای نمی شود درس را شروع کرد.

با خنده گفتم که مهدی جان این همه در خانه چای می نوشی بس نیست؟! کمی هم به فکر معده ات باش. اخمی کرد و گفت: من می دانم که چه کاری دارم انجام می دهم. در ادامه گفتم: مهدی جان شما که ماشاالله کوهنورد قهاری هستی و روزانه تا قلعه ماران می روی و برمی گردی، چرا این قدر اعتراض می کنی؟ باز اخم کرد و گفت: آن کوهنوردی است و شرایط خودش را دارد، برای رسیدن به مدرسه که نباید این قدر فشار تحمل کرد.

بعد از تمام شدن مدرسه هم در راه بازگشت باز نق می زد که خسته شدم و این چه کاری است که ما داریم، حتی در روستا های دورافتاده تر هم معلم ها یک بار می روند و آخر هفته بازمی گردند، ما باید دو روز را از این جا تا کاشیدار پیاده برویم و برگردیم. معلمان در شهر فاصله خانه تا محل کارشان اندازه یک کورس تاکسی است، حالا ما در این دره ها و تپه ها باید بالا و پایین برویم. این طور نمی شود، باید فکر اساسی کنم.

از پل رودخانه نراب تا سه راهی وامنان بین ما فقط سکوت جاری بود، اخم های در هم گره خورده مهدی اجازه نمی داد که صحبتی بین ما رد و بدل شود. نزدیک خانه که شده بودیم کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: خیلی خودت را ناراحت نکن، شاید برای شما همین یک سال باشد که در چشم بر هم زدنی می گذرد. من سالهاست در این کوه ها و دشت ها پیاده مسافت بین روستاها را طی می کنم و زیاد هم به من بد نمی گذرد، پیاده روی در طبیعت لذت بخش است.

این را که گفتم، مهدی مانند بمب اتم منفجر شد. اول که موج انفجارش نگذاشت چیزی بفهمم و وقتی هم به خودم آمدم آن قارچ بزرگ انفجار را بر روی سرش دیدم. از داد و بیدادش چیز خاصی نفهمیدم ولی کمی که گذشت، از میان جملاتش فهمیدم که مرا به شدت مورد عتاب قرار داد که چرا سالهاست این گونه برنامه کلاسی را پذیرفته ام. چرا اعتراض نمی کنم و همین باعث شده اداره پررو شود و برای بقیه هم این گونه برنامه بریزد.

جوابی نداشتم که بدهم، تنها چیزی که می توانستم به آن اشاره کنم این بود که من آخرین نفر رشته ریاضی در شهرستان هستم و همیشه مرا دورترین نقاط می اندازند، به چه چیزی باید اعتراض کنم؟ سازماندهی دبیران آزادشهر خیلی جالب است. برعکس همه مناطق اول از کمترین امتیاز شروع می کنند و وامنان و کاشیدار و نراب را پر می کنند بعد می روند سراغ نفرات اول و ادامه ماجرا. همیشه من اولین نفری هستم که در سازماندهی تکلیفم مشخص می شود.

بعد از کلی دوندگی و مرارت های بسیار همکاران توانسته بودند سرویسی را برای روستاهای دهنه برقرار کنند. سرویس ما یک مینی بوس فرسوده بود که فقط شنبه ها صبح ما را می رساند و پنج شنبه ها عصر اگر کسی باقی مانده بود به شهر برمی گرداند. مهدی چون روز کاری اش از یک شنبه شروع می شد، معمولا با مینی بوس های روستا در غروب شنبه می آمد. متاسفانه مهدی نیامد و نگران شدم، چون اگر با این سرویس نمی آمد برای فردا کارش خیلی سخت می شد. شب در خانه دوستان هم نگران مهدی شدند ولی متاسفانه راهی نبود که از او خبری بگیریم.

یکشنبه ساعت هفت تنها پیاده به سمت روستای نراب به راه افتادم. کاری که مدتها به آن عادت کرده بودم. در مسیر بودم و در حال تماشای مناظر زیبای پاییزی، هوا هم کم کم داشت سرد می شد و از این که کاپشن را نپوشیدم پشیمان شده بودم. هنوز به فکر مهدی بودم و نگران او که چرا نیامد. نکند همان هفته اول که با هم پیاده رفتیم و برگشتیم، قید نراب را زده باشد و مدرسه اش را تغییر داده باشد. البته امکانش کم بود ولی مهدی را من می شناسم که می توانست کارهای غیرممکن را نیز انجام دهد.

در عوالم خودم بودم که صدای موتوری که از پشت سر می آمد توجهم را به خودش جلب کرد.کنارم توقف کرد، فردی کاملاً مشکی پوش با کلاه ایمنی که تمام سرو صورتش را پوشانده بود. با این هیبت بیشتر شبیه فضانوردان بود تا موتورسواران، از جهت کلاهش فهمیدم که دارد به من نگاه می کند. البته هیچ چیز دیگری هم اطرافم نبود که توجه این موتورسوار را جلب کند.

از پشت کلاه ایمنی اش گفت: بپر بالا، لحن گفتنش خیلی برایم عجیب بود. نه سلامی نه علیکی، نه سوالی و نه جوابی، فقط گفت بپر بالا. کمی ترسیدم و چند گام به عقب برداشتم. گفتم: خیلی ممنون، پیاده می روم. وقتی رفتار مرا دید کلاهش را برداشت و گفت: احمق، تا کی می خواهی پیاده بروی؟ بیا سوار شو که من خیلی خسته ام. چشمانم سویی تازه یافت و حالتم از ترس در چشم برهم زدنی به شعف به همراه تعجب تغییر کرد. تازه فهمیدم که مهدی خودمان است. با همین موتور از رامیان آمده بود و همین واقعاً عجیب بود که مگر می شود این مسیر را با موتور آمد؟!

فرصت سوال و جواب نبود، سریع بر ترکش که خورجین بزرگی هم بر روی آن بود سوار شدم. این خورجین هم برایم جای تعجب داشت. این چیزها را بر پشت مرکب ها و استرها می بندند تا بتوانند وسایل را با آن حمل کنند. البته موتور هم نوعی مرکب است، پس این مورد چیز خیلی عجیبی نباید باشد. خودم را به سختی بر پشت موتور جای دادم و او هم شروع به حرکت کرد.

تا به حال در جاده سنگلاخ کوهستانی با این همه ناهمواری و پیچ و خم، سوار ترک موتور نشده بودم. تکانها و دست اندازهایش خیلی دردناک بود. از مهدی خواستم کمی آرام تر برود، اصلاً به حرف من توجه نکرد و با همان سرعت ادامه داد. وقتی به پیچ ها می رسید وحشت می کردم چون تقریباً تا حدود زاویه شصت یا هفتاد درجه کج می شدیم، بیشتر اوقات در پیچ ها چشمانم را می بستم و محکم مهدی را می گرفتم.

وقتی به مدرسه رسیدیم هنوز مراسم صبحگاه برپا نشده بود و همین جا بود که به مزیت داشتن وسیله پی بردم، با اشاره مهدی پیاده شدم و بعد او هم پیاده شد. به ساعت نگاهی انداخت و گفت: خوب رسیدم، ساعت شش صبح از رامیان راه افتادم و حالا ساعت هفت و نیم است و در مدرسه نراب هستم. از این به بعد این موتور ما را زود و بی درد سر به مدرسه خواهد رساند. بچه ها با دیدن ما روی موتور خیلی تعجب کرده بودند، فکر کنم تا به حال معلم موتورسوار ندیده بودند.

در مسیر بازگشت به کاشیدار پیش خودم حساب کردم که در پیچ ها وقتی موتور کج می شود، ممکن است به خاطر وزن زیاد من خدای ناکرده زمین بخوریم. مهدی خیلی با سرعت و البته با مهارت موتور را می راند. برای اجتناب از این اتفاق باید به این موضوع از دیدگاه فیزیک نگاه کنم. طبق قانون سوم نیوتن هر عملی را عکس العملی است مساوی و در جهت خلاف آن. پس اگر در پیچ ها من خودم را متمایل به طرف مخالف کنم، نیروها همدیگر را خنثی می کنند و تعادل برقرار می شود.

به نزدیک اولین پیچ که رسیدیم خودم را برای انجام این عمل فیزیکی آماده کردم. مهدی با سرعت وارد پیچ شد و موتور هم کج شد و من سریع خودم را به طرف مخالف متمایل کردم. تنها اتفاقی که رخ داد لرزش و تکان های شدید موتور بود. اوضاع به طور دهشتناکی پیش می رفت، واقعاً اگر مهارت مهدی نبود، به زمین خورده بودیم و آسیب جدی می دیدم. به جای احساس تعادل، به شدت ترس بود که بر من چیره شد.

پیش خودم فکر کردم شاید دیر انجام دادم و در پیچ بعدی کمی سرعت عملم را بیشتر کنم. این بار نرسیده به پیچ خودم را کاملاً به طرف مخالف کج کردم و از همانجا دیدم که فرمان موتور شروع کرد به رقصیدن در دستان مهدی. موتور با شدت زیاد به چپ و راست می رفت و همه چیز در اوج بی تعادلی بود. من فقط چشمانم را بستم و با وحشت بسیار منتظر زمین خوردن بودم.

مهدی با درایت و زحمت بسیار موتور را کنترل کرد و از وقوع حادثه جلوگیری کرد. واقعاً مهارت او در راندن این وسیله دوچرخ بر من ثابت شد. از پیچ گذشتیم و در گوشه ای از جاده توقف کرد و به من گفت: از موتور پیاده شو. فکر کردم حتماً نقص فنی به وجود آمده ولی وقتی خودش پیاده شد و کلاهش را برداشت، از نگاهش فهمیدم نقص فنی خود من هستم. با پرخاش گفت: مگر دوست داری زمین بخوری و درب و داغان شوی؟ این چه کاری است که می کنی؟ چرا خودت را کج می کنی؟ بار اول چیزی بهت نگفتم ولی بار دوم داشتی کار دستمان می دادی.

وقتی قضیه را برایش توضیح دادم، نگاه خاصی به من کرد و گفت :آقای دبیر ریاضی برو در ریاضیات خودت دنبال قانون بگرد و به آن عمل کن. فیزیک مربوط به حسین(دبیر علوم) است، در کار دیگران دخالت نکن. ضمناً اینجا قانون گریز از مرکز در میان است و ترک موتور هم باید طبق این قانون عمل کند. از این به بعد که ترک موتور من نشستی باید جزئی از موتور باشی.

از آن روز به بعد من هم جزئی بودم از موتور مهدی!