عکس1

شش ماه پس اندازم را که با زحمت بسیار آن را جمع کرده بودم و حدود سی و پنج هزار تومان شده بود را در جیبم گذاشتم و به خیابان ناصرخسرو رفتم تا یک دوربین عکاسی بگیرم. مدت ها است این فکر در ذهنم در حال رفت و آمد است که ای کاش من هم دوربینی داشتم تا بتوانم با آن عکاسی کنم، به این کار بسیار علاقه دارم. ضمناً خیلی دوست داشتم از طبیعت زیبای وامنان تصاویری به یادگار داشته باشم. می دانم که این روزگار خواهد گذشت و در سالهای آتی دیدن این عکس ها خاطرات زیبایی را برایم زنده خواهد کرد.

کلی در خیابان ناصرخسرو و صوراسرافیل بالا و پایین رفتم، پشت ویترین مغازه ها پر بود از انواع دوربین، از عکاسی گرفته تا فیلم برداری، آنقدر تنوع داشتند که واقعاً انتخاب در بین آنها کاری بس دشوار بود. از چند مغازه قیمت ها را پرسیدم، بعضی از آنها کیلومترها با پولی که من داشتم فاصله داشتند. آنهایی که معروف بودند و جنسشان عالی بود، با این پولی که داشتم اصلاً همخوانی نداشت. باید چند برابر پولم را به آن می افزودم تا شاید به گرد آن برسد. پس بیشتر توجهم را صرف دوربین های معمولی و ساده کردم.

بعد از کلی جستجو و بررسی، بین دو گزینه ماندم، YASHIKA MF2 یا ZENIT 122 . اولی دوربینی بود با کیفیت خوب و کارکردی بسیار ساده که بیشتر برای کارهای روزمره مناسب بود. ولی دومی کمی حرفه ای تر بود و لنز آن قابلیت تنظیم داشت، علاوه بر آن می شد لنز را تعویض کرد، که این خیلی خوب بود، می شد لنز تله یا واید بر روی آن نصب کرد. اولی ساخت ژاپن بود و دومی روسی بود. می دانستم که محصولات کشور ژاپن خیلی مرغوب هستند ولی دوربین روسی خوب و محکم به نظر می آمد.

دوربین ZENIT 122 گرانتر بود و با یک محافظ لنز UV حدود چهل هزار تومان می شد. اواسط ماه بود و کل پولی که از حقوق برایم مانده بود ده هزار تومان بود. تصمیم گیری بسیار سخت شده بود، اگر همین دوربین را می خریدم، می بایست تا آخر ماه را با پنج هزار تومان بگذرانم، این پول فقط کرایه رفتن و آمدن از تهران به وامنان می شد. ولی اگر آین یکی را می گرفتم از پس اندازم هم چیزی برایم می ماند. فروشنده از من پرسید که دوربین را برای چه کاری می خواهم؟ لبخندی زدم و گفتم: معلوم است، برای عکاسی. او هم لبخندی زد و گفت: منظورم این بود که برای چه سوژه هایی؟ اگر کار اداری یا خانوادگی است همان YASHIKA MF2مناسب است، ولی اگر می خواهی کمی حرفه ای کار کنی، پیشنهاد من ZENIT 122 است.

در بین دو راهی انتخاب این یا آن بودم که فروشنده باز با لبخندی گفت: فکر کنم پول شما به همان اولی می رسد، ولی دلت پیش دومی است. با کمی خجالت گفتم: بله. گفت: اشکالی ندارد هرچه قدر پول دارید بدهید مابقی را بعداً بیاورید. ذوق زده شدم و با تشکر بسیار، سی و پنج هزار تومان را به ایشان دادم و قرار بر این شد که مابقی را که پنج هزار تومان است ماه بعد برایشان بیاورم. چقدر این فروشنده انسان شریفی بود و نمی دانم چرا به من اعتماد کرد و بدون هیچ مدرکی حرف و قول مرا قبول کرد. هنوز هستند انسان هایی که واقعاً انسان هستند.

وقتی پول ها را دادم و دوربین را گرفتم، ابتدا کمی دچار اضطراب شدم که آیا این دوربین خوب است و به این قیمت می ارزد؟ این همه پول را دور نریخته باشم؟ تازه بدهکار هم شده ام و ماه بعد هم پنج هزار تومان به فروشنده بدهم. این افکار نمی گذاشت که از داشتن دوربین لذت ببرم. خودم را دلداری می دادم که دوربین خوبی است. هم وزنش هم جنسش نشان می دهد حرفی برای گفتن دارد. در هر صورت با حالتی بین تردید و شادمانی به خانه بازگشتم.

پدرم دوربین را گرفت و آن را بررسی کرد و بعد گفت: دوربین خوبی است. این مدل دوربین ها نیاز به دقت و کمی آموزش دارد. باید بدانی که دیافراگم و سرعت شاتر را در نورهای مختلف چگونه تنظیم کنی. حتماً باید جدول های دیافراگم را در نورهای مختلف داشته باشی. بهتر است به همان جایی که این دوربین را خریده ای بروی و از آنها اطلاعاتی یا دفترچه ای جهت کار با این دوربین بگیری. همین که دوربین را تایید کرد برای من کلی ارزش داشت و حالا دیگر مانند کودکانی شده بودم که از داشتن وسیله ای بسیار ذوق می کنند. پدرم سالها با LUBITEL عکس های بسیار زیبایی گرفته بود و تا حدی از عکاسی اطلاعاتی داشت که خیلی به من کمک کرد.

مدتی طول کشید تا کار با آن را تا حدی یاد گرفتم، واقعاً توضیحات فروشنده که دوباره پیشش رفتم بسیار کارساز بود، مخصوصاً چراغ سبز و قرمزی که در قسمت ویزور بود و میزان نور را می سنجید. البته آقای فروشنده پیشنهاد کرد که در کلاس های عکاسی شرکت کنم، ولی متاسفانه به خاطر وامنان نمی توانستم چنین کاری کنم، به همین خاطر به میدان انقلاب رفتم و کتابی به نام« فن و هنر و عکاسی» را خریدم. البته خواندن این کتاب مفید بود ولی هیچ چیز به کلاس آموزشی نمی رسد.

چقدر فیلم ها که سوخت و چقدر عکس هایی که تار شد، ولی آنقدر تکرار و تمرین کردم تا توانستم تا حدی قلق دوربین را بیابم. بعد از چند حلقه فیلم سی و شش تایی که برای آزمون خطا هدر دادم. آرام آرم عکس ها خوب می شد و همین برایم انگیزه ای بود تا بیشتر عکس بگیرم. دقتم را بیشتر می کردم تا همه چیز درست باشد و تا حد امکان عکسی خراب نشود، واقعیت امر خریدن حلقه های نگاتیو و همچنین چاپ آن ها هزینه بر بود و می بایست کمی آن را مدیریت می کردم.

دوربین شده بود جزء لاینفک من، مخصوصاً در وامنان و در زمان هایی که پیاده کوه و دشت را زیر پا می گذاشتم. ابتدا از مناظر دور دست شروع کردم، به قول معروف Long Shot می گرفتم، سعی می کردم کادربندی ها را رعایت کنم، مخصوصاً یک سوم و دو سوم که آن را در کتاب خوانده بودم. نور در این نوع عکاسی بسیار مهم است و اگر در شرایط مناسب عکس گرفته شود، عمق تصویر به خوبی نمایان خواهد شد. قاب های بسیار زیبایی را از منطقه ثبت کردم، شاید این عکس ها موضوع خاصی نداشته باشد ولی برای من که این جا را دوست دارم بسیار ارزشمند است. می دانم در آینده اگر زنده باشم، این عکس ها خاطرات شیرین این دوران را برایم زنده نگاه خواهد داشت.

بعد از کمی کسب تجربه، به سمت سوژه های نزدیک تر رفتم. به هر چیزی که می رسیدم و برایم جذاب بود، از آن عکس می گرفتم. از درخت گرفته تا سنگ و کوه و صخره و حیوان و حشره و گیاه و . . . . ولی درخت ها برایم بسیار جذاب تر بودند، بخش عمده ای از عکس هایم به این دوستان شفیقم اختصاص داشت که در بسیاری از پیاده روی های در راه مدرسه، بین وامنان و کاشیدار و نراب از کنارشان می گذشتم و با هم سلام و علیکی داشتیم. تصاویر بسیاری از این دوستان را برای خودم ثبت کردم، از چهار برادرون گرفته تا ایستاده در دشت و تنها در مزرعه و پیرمرد با صلابت و ...( این ها نام هایی است که برای دوستانم انتخاب کرده ام.)

در میدان اول تهرانپارس یک عکاسی بود که من در آنجا عکس هایم را چاپ می کردم. صاحب آن مرد میانسالی بود بسیار مودب و با اخلاق، همین خصلتش باعث شده بود که مشتری بسیاری داشته باشد. بعد از دو سه حلقه فیلم که برای من چاپ کرد، به من پیشنهادی بسیار عالی داد. به من گفت: عکس ها را در اندازه ای بسیار کوچکتر و به صورت رول چاپ کنم و بعد از بین آنها عکس هایی را که خوب هستند را انتخاب کنم و آنها را در اندازه اصلی مجدداً چاپ کنم. پیشنهاد بسیار خوبی بود، مخصوصاً که بسیار ارزان تر تمام می شد.

یک آلبوم خریدم و از هر حلقه سی و شش تایی، حدود ده تا عکس که هم از نظر کیفیت و هم از نظر موضوع در اولویت بودند را در اندازه سیزده در هجده چاپ می کردم و درون آن می گذاشتم. این آلبوم شده بود مهمترین چیزی که داشتم. به همین خاطر هرجا می رفتم، دوربین همراه من بود. حتی به مدرسه نیز با خود می بردم. دانش آموزان اوایل تعجب می کردن و زیاد می پرسیدند، ولی بعد از مدتی برای آنها، دبیر ریاضی همراه با دوربین یک چیز کاملاً عادی شده بود.

صاحب عکاسی دیگر مرا شناخته بود. یک روز با عذرخواهی بسیار از من پرسید این عکس ها مربوط به کجاست؟ به من گفت: طبیعت بکر و زیبایی را در این عکس ها می بینم. هر جا هست، مکانی بسیار زیباست. من هم کاملاً توضیح دادم که معلم هستم و این منطقه، روستایی است که در آن خدمت می کنم. از دور بودن محل کارم تا محل زندگی ام تعجب کرد، ولی گفت: خدا را شکر در جایی خدمت می کنی که همه چیز آن پاک است، از زمین و آسمان گرفته تا مردمانش. ما در اینجا به جز آلودگی چیز دیگری نمی بینیم. هم این حرفش و هم این که در میان این همه عکسی که چاپ می کند، به عکس های من دقت می کند، برایم جالب بود.

زمستان سپری شد و در اواخر فرودین ماه، تصمیم گرفت برای اولین بار، پیاده از مسیر چشمه اجاق به روستای قلعه قافه بروم. مسیر را می دانستم و از بچه های سیب چال اطلاعات کافی گرفته بودم. صبح جمعه وسایلم را گرفتم و دوربین را به گردن آویختم و به راه افتادم. همه جا با طراوت بود و تازگی می بارید. درختان چنان سرمست بودند که می شد صدای پایکوبی آنها را در عین ایستادگی شان شنید. آنقدر زیبایی بود که دوربین فرصتی برای استراحت نداشت. هنوز به چشمه نرسیده بودم که یک حلقه سی و شش تایی تمام شد.

وقتی به آن طرف کوه رسیدم، همه چیز تغییر کرد. این طرف دنیایی دیگری بود، برخلاف سمت وامنان تا چشم کار می کرد، همه جا مملو از رنگ سبز بود. مناظر دور دست آنقدر زیبا بود که نشستم و شروع کردم به عکس گرفتن. آنقدر قاب های زیبا مقابل چشمانم بود که دلم نمی آمد حتی یکی از آنها را رها کنم. با این اوصاف حلقه دوم همین جا تمام می شد، چون فیلم دیگری همراه نداشتم، دست از عکس برداری برداشتم و کمی خودم را جمع و جور کردم و به سمت قلعه قافه به راه افتادم.

روستایی بسیار زیبا و سرسبز بود. کمی در آن گشتم و دوباره مسیر بازگشت را در پیش گرفتم. در مزار قلعه قافه به صحنه ای بسیار جالب برخوردم که موقعیت قرار گرفتن درختان در آنجا برایم بسیار معنی دار بود. نمی توانستم از کنار این صحنه ای که دوستانم در آن قرار دارند، به سادگی بگذرم. سریع دوربین را آماده کردم و بعد از قاب بندی و تنظیم نور و وضوح و ... ،عکس را گرفتم. آن قدر این صحنه برایم جالب بود که تصمیم گرفتم عکس دیگری بگیرم که احیاناً اگر اولی خراب شد، این یکی سالم و واضح باشد. ولی هرچه به ماشه فشار آوردم تا فیلم را جلو ببرم، نرفت و این یعنی فاجعه، فیلم تمام شده.

با غمی جانکاه که دیگر فیلمی ندارم، مسیر بازگشت را در پیش گرفتم. در چشمه اجاق ،کنسرو خاویار بادمجان را که به همراه داشتم، به عنوان ناهار خوردم که بسیار هم لذیذ بود. از صبح که به راه افتاده بود چیزی نخورده بودم. تمام شدن ذخیره آبم به اندازه تمام شدن فیلم هایم نگرانم نکرد. حدود ساعت چهار یا پنج عصر بود که به وامنان رسیدم. پیاده روی بسیار خوبی بود، مناظر بسیار زیبایی دیدم و توانستم بخش بسیار کوچکی از آن را با این دوربین ثبت کنم. فقط خدا خدا می کردم که عکس ها خوب افتاده باشند.

فیلم ها را برای چاپ به همان عکاسی بردم و وقتی رفتم تا عکس هایم را بگیرم. صاحب عکاسی به من لبخندی زد و گفت: این بار کمی از وامنان فاصله گرفته بودی، این را از عکسهایت فهمیدم که منطقه و طبیعتش با عکس های قبلی ات فرق دارد. برایم خیلی جذاب بود که ایشان به عکس های من دقت می کند. حرفش را تایید کردم و گفتم: که به سمت شمال و پشت کوه های رفته بودم، به البرز مرطوب سفر کرده بودم. لبخندش ادامه داشت و بعد از این که عکس های چاپ شده به صورت رول را به من داد، رو به من کرد و گفت: اگر اجازه بدهی عکس آخر حلقه دوم را برای خودم هم چاپ کنم، بسیار زیبا و پرمعنی است.

ذوق زده بودم که یک نفر از عکس های من خوشش آمده است. بدون این که کلاسی بروم یا آموزش خاصی ببینم، این آقا که حرفه اش عکاسی است، از عکس من خوشش آمده است، این برایم بسیار ارزشمند بود. گفتم: اختیار دارید، باعث افتخار من است که یک عکاس حرفه ای عکسی از من را که هنوز الفبا عکاسی را نمی داند، پسندیده است.

فقط کنجکاو شدم کدام عکس است. رول را باز کردم و به آخر آن که رسیدم، فهمیدم کدام عکس است. همان دوستانم که در مزار قلعه قافه بودند. خودم هم این عکس را بسیار دوست داشتم. دفعه بعدی که به عکاسی رفتم، وقتی آن عکس را زیر شیشه میزش دیدم، انرژی بسیار گرفتم. این عکس برایم بسیار ارزشمند است، نه به خاطر انتخاب آقای عکاس، بلکه به خاطر چیزی که در آن دیدم.