دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
موتورسواری

مهدی که ما معمولاً سامورایی صدایش می کردیم. از هوکایدو که محل زندگی اش بود! تا کاشیدار که با ما بیتوته داشت را با موتور سیکلت معروفش می آمد. موتوری بسیار قوی و بزرگ و البته قدیمی با صدایی خاص که از کیلومترها قابل تشخیص بود. مسافتی بالغ بر هفتاد کیلومتر را آن هم در مسیری کوهستانی و پر پیچ و خم، که بخش عمده آن صعب العبور و خاکی و سنگلاخ بود، می پیمود تا به مدرسه برسد.
بیشتر اوقات از صدای موتورش آمدنش را می فهمیدم. در زمستان ها و در بارش برف و حتی کولاک هم، مهدی با موتور می آمد. واقعاً سامورایی بهترین لقبی بود که می شد به او داد. کم حرف بود و بیشتر گوش می کرد، در عین این سکوتش بسیار با معرفت بود. همیشه حواسش به ما بود و واقعاً برای ما تکیه گاهی عظیم بود. او واقعاً یک سامورایی با مرام و با معرفت بود.
وقتی با موتور می رسید، مدتی طول می کشید تا آن همه لباس و کاپشن و بادگیر و کلاه کاسکت و کلاه پشمی و هدبند و شال و شلوار پشمین و ... را از تن به در آورد. همیشه بعد از رسیدن به کنار بخاری می رفت تا گرم شود و طبق عادت همیشگی اش فقط چای می نوشید. یک بار در خانه تنها بودم، هوا تاریک شده بود که مهدی رسید، تا کنار بخاری گرم شود یک لیوان چای برایش ریختم، نگاه اخم آلودی به من کرد و بعد خودش رفت سمت سماور. شش لیوان چای ریخت که فقط یکی از آنها سهم من بود.
در آن سال علاوه بر کاشیدار، دو روز هم نراب کلاس داشتم، خدا را شکر یک روزش با مهدی بودم که همیشه با موتور می رفتیم و برمی گشتیم و من همیشه از این موتورسواری لذت می بردم. صبح ساعت هفت و نیم بود و کاملاً آماده شده بودم تا با مهدی به نراب برویم. ترک موتور سوار شدم و با توجه به آموزه هایی که از مهدی در فن ترک موتورسواری آموخته بودم، خودم را جزیی از موتور کردم، بدین معنی که در چرخش ها و مایل شدن موتور من هم کاملاً با موتور هماهنگ می شدم. این کار برای هدایت موتور توسط مهدی امری بسیار حیاتی بود.
در مسیر باد سردی می وزید که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. به این فکر می کردم که مهدی چگونه در این شرایط مسافت های طولانی را با موتور طی می کند. هرچقدر هم لباس گرم داشته باشی باز هم در مدت زمان طولانی سرما به درون بدن نفوذ خواهد کرد. طی مسیر از اینجا تا آزادشهر در این شرایط جوی حتی با مینی بوس حاج منصور هم سخت است چه برسد به موتور. مهدی واقعاً مرد روزهای سخت است.
به مدرسه که رسیدیم آسمان ناگهان تاریک شد، ابرهای سیاه با سرعت بسیار کل منطقه را فراگرفتند. مهدی نگاهی به آسمان کرد و گفت: امروز با این هوای سرد، حتماً برف خواهد بارید. من هم با توجه به شرایط پیرامون کاملاً با این نظر مهدی موافق بودم. اوایل زنگ دوم برف شدیدی شروع به باریدن گرفت و در اواخر زنگ دوم وقتی از پنجره کلاس بیرون را نگاه کردم همه جا سفید شده بود. در عرض دو سه ساعت هوای صاف و آفتابی مبدل شد به برفی سنگین که تمام دانه هایش بدون ذوب شدن بر روی زمین می نشست.
ساعت دوازده و نیم که مدرسه تعطیل شد وقتی به حیاط مدرسه رفتیم تا ساق پا در برف فرو رفتیم، حدود 20 سانتیمتری برف نشسته بود و همچنان با شدت می بارید، دانه های برف چنان بزرگ بودند که هر کدامشان که روی شیشه عینکم می نشستند کاملاً جلوی دیدم را می گرفتند. هوا هم آن قدر سرد بود که برف ها کاملاً خشک بودند و به قول معروف نمی شد آنها را گلوله کرد. بارش برف را همیشه دوست دارم، در سکوت می بارد و هیچ هیاهویی هم ندارد.
موتور کاملاً در زیر برف ها مدفون شده بود. مهدی آمد و برف ها را کنار زد و سوار شد و می خواست با هندل موتور را روشن کند، در عین ناباوری هندل یخ زده بود و تکان نمی خورد. مهدی گفت: چاره ای نیست باید تا ابتدا روستا که از آنجا به بعد سرازیر است، هل بدهیم و آنجا در حرکت روشنش کنم. بارش برف درست است که بی هیاهوست ولی در همان سکوت کارش را به نحو احسن انجام می دهد، دمای زیرصفر ارمغان سکوت این دانه های برف است.
وقتی خواستیم موتور را هل دهیم اتفاق بدتری رخ داد. چرخ ها نمی چرخید و فقط روی برف ها سُر می خورد. واقعاً شرایط عجیب و سختی به وجود آمده بود. مهدی کمی فکر کرد و به یکی از خانه های اطراف مدرسه رفت که خوشبختانه یکی از دانش آموزان را آنجا دید و به او گفت تا برایمان یک کتری آب جوش بیاورد. مهدی گفت: چاره ای نیست باید با آب جوش، یخ کاسه های چرخ ها را باز کنیم و سریع راه بیفتیم، وگرنه باید تا خود کاشیدار پیاده برویم و این موتور سنگین را هم به همراه خودمان ببریم.
برف سنگین با باد شدید یکی شده بود و کولاکی تمام عیار ساخته بود. مهدی گفت: باید سرعت عمل داشته باشیم وگرنه همین آب جوشی که می ریزیم دوباره یخ می زند و کار بدتر می شود. آب جوش را دو قسمت کردیم و من شدم مسئول چرخ عقب. مهدی اشاره کرد و شروع کردیم به ریختن آب جوش در اطراف کاسه چرخ. بخار آب چنان بالا می آمد که مقابل چشمانم را می گرفت. چیزی نمی دیدم و علت آن بخاری بود که روی شیشه های عینکم نشسته بود.عینک را برداشتم ولی باز هم چیز خاصی نمی دیدم، هرچه بود چرخ ها باز شدند.
بعد از باز شدن یخ چرخ ها شروع کردیم به دویدن و هل دادن موتور. از مدرسه تا ابتدای روستا حدود صد یا صدوپنجاه متری سربالایی بود. واقعاً دویدن در این شرایط جوی که کولاک نمی گذاشت چیزی را ببینیم کاری بسیار سخت بود. من که فقط پشت موتور را گرفته بودم و هل می دادم، باز هم مهدی که مسیر را تشخیص می داد. این نگرانی که مبادا چرخ ها دوباره یخ بزند واقعاً آزار دهنده بود.
به ابتدای سرازیری رسیدیم و مهدی با حرکتی که واقعاً در حد سامورایی ها بود سوار موتور شد، ولی من هرچه خواستم سوار شوم، نشد. چگونه می شود بر ترک موتوری که در حرکت است سوار شد، مگر من کماندو یا بدل کار هستم که بتوانم چنین کارهایی را انجام دهم. به موتور نزدیک شدم و انتهای آن را گرفتم، تا خواستم به خودم بجنبم، مهدی دنده گرفت و موتور تکانی خورد و روشن شد، همین تکان باعث شد که تعادلم را از دست بدهم و به روی زمین بیفتم.
شدت زمین خوردنم زیاد نبود ولی چند غلط جانانه در وسط جاده زدم، خدا را شکر ماشینی در مسیر نبود. در برف زمین خوردن همین مزیت را دارد که هیچ آسیبی نمی بینی، علاوه بر آن اصلاً کثیف هم نمی شوی. با توجه به شرایط سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن به سمت مهدی. جالب این بود که مهدی هرچه ترمز می گرفت موتور متوقف نمی شد و در سرازیری سُر می خورد، تلاش های مهدی در ترمز گرفتن بی ثمر بود، در نهایت رگ سامورایی اش بالا زد و با فن خاصی موتور را به عرض جاده چرخاند و با مهارت بسیار در آن شرایط سخت متوقفش کرد، من هم سریع رسیدم و سوار ترک موتور شدم.
سرازیری را با سلام و صلوات به پایان رساندیم و از رودخانه گذشتیم. سربالایی مانند دژی تسخیر ناپذیر در مقابلمان قد علم کرده بود، مهدی گفت: محکم بنشین که باید دور بگیریم. مانند موتورهایی که می خواهند پرش بزرگی انجام دهند حس گرفتیم. مهدی دوتا گاز خالی داد و دنده گرفت و با شدت به راه افتادیم. صدای موتور مهدی که در حالت عادی خاص بود، حالا که تخت گاز کرده بود، خاص تر شده بود. احساس می کردم موتور بنده خدا در حال جیغ کشیدن است، واقعاً دلم برایش می سوخت که می بایست ما را تحمل کند.
دیدن مقابل کار سختی بود. ولی انصافاً مهدی خوب داشت می رفت. یک سانتیمتر هم سُر نخوردیم، به پیچ اول رسیدیم که ناگهان تراکتوری در مقابلمان ظاهر شد. من که هیچ نفهمیدم، فقط احساس بی وزنی داشتم و چیزهای سفیدی دور چشمانم می چرخید. چندثانیه ای در این دنیای مبهم بودم که با صدای مهدی به خودم آمدم که با صدای بلند می پرسید: خوبی؟
برای جلوگیری از برخورد، مهدی خیلی سریع به سمت راست منحرف شده بود و در این وضعیت من از پشت موتور پرت شده بودم و همین باعث شده بود مهدی هم با موتور به زمین خورده بود و مسافتی را با همان حالت سُر خورده بود. وزن زیاد من در این تغییر جهت ناگهانی باعث این اتفاق شده بود. بزرگترین شانسمان این بود که برف بسیاری بر روی زمین نشسته بود و آسیب ندیدیم. ضمناً مهارت بالای مهدی در کنترل اوضاع و کم کردن هرچه بیشتر صدمات بسیار مهم بود.
همانطور روی برف ها ولو بودیم که ناگهان صدای ماشینی را از سمت کاشیدار شنیدیم، مهدی سریع بلند شد و موتورش را مرتب کرد، ولی من هنوز روی برف ها بودم، حس خوبی داشتم و می خواستم همچنان در همان حال بمانم. مهدی با عتاب مرا صدا کرد و گفت: بلند شو و سریع خودت را بتکان و سوار شو که برویم، گفتم: حالا چه عجله، بیا کمی در این برف ها غلط بزنیم که بسیار لذت بخش است. چشم غره ای رفت و گفت: سریع بلند شو تا ماشین نیامده.
به سرعت بلند شدم و خودم را تکاندم و سوار موتور شدم، مهدی موتور را روشن کرد، هنوز راه نیفتاده بودیم که مینی بوس نراب از کنارمان گذشت، مهدی با سر به راننده سلام داد و او هم با بوقی جواب سلامش را داد. همانطور کنار جاده روی موتور متوقف بودیم تا مینی بوس رد شد و مهدی به راه افتاد. در ادامه مسیر که نسبتاً هموار بود، باد شدت بیشتری پیدا کرد و واقعاً اگر مهارت مهدی در موتور سواری نبود حتماً چند بار دیگر زمین می خوردیم، ولی او ما را به سلامت به خانه رساند.
در خانه وقتی در کنار بخاری چکه ای در حال گرم شدن بودیم، مهدی رفت سراغ سماور و طبق روال همیشگی چند لیوان چای برای خودش ریخت و یک لیوان هم برای من! چای دوم یا سوم را که نوشید رو به من کرد و گفت: خدا را شکر امروز به خیر گذشت، خوب شد که کسی ما را در زمان افتادن ندید. آنجا بود که علت آن عتاب ها و چشم غره های مهدی را برای هرچه سریعتر سوار موتور شدن را فهمیدم.

مطلبی دیگر از این انتشارات
خیلی دور خیلی نزدیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
پلاتین
مطلبی دیگر از این انتشارات
اضافه کار