هندسه

فکر کنم امسال یکی از سخت ترین و پرفشار ترین سال های کاری ام باشد، دو روز در کاشیدار کلاس دارم و دو روز هم در نراب و متاسفانه در وامنان به من کلاس ندادند، همچون سال های گذشته در وامنان بیتوته دارم و تمام چهار روز هفته را باید طی طریق کنم، مسافت وامنان تا کاشیدار حدود سه کیلومتر است و وامنان تا نراب حدود چهار تا پنج کیلومتر. البته پیاده روی در دل طبیعت را دوست دارم ولی نه در تمام روزهای کاری ام که واقعاً سخت و طاقت فرسا است. زمستان اگر برسد، در برف و کولاک کارم بسیار سخت تر خواهد شد.

هفته اول به آن سختی ای که فکر می کردم نگذشت، هوای خوب پاییز و طبیعت رنگ رنگ منطقه چنان به من انرژی می داد که بدون هیچ مشکلی این مسافت ها را طی می کردم. شنبه هفته دوم بود که وقتی از نراب به خانه بازگشتم، دیدم میهمان داریم. مدیر دبیرستان دخترانه بود که آمده بود به خانه ما و در جمع دوستان نشسته بود. سلامی عرض کردم و به گوشه اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم.

مهلت نداد و همان ابتدا رو به من کرد و گفت: اضافه کار نمی خواهی؟ من هم خیلی سریع لبخندی زدم و گفتم خیر، همین چهار روز برایم کفایت است. بقیه روزها را باید استراحت کنم، وگرنه بلایی سرم می آید. لبخندی زد و گفت شما ها که هنوز جوان هستید و پرانرژی، باید همه روزه کار کنید تا بتوانید برای خودتان پس اندازی داشته باشید. واقعیت امر با آن بخشی که می گفت باید هر روز کار کنید موافق بودم، به شرطی که همه کلاس هایم در همین وامنان بود.

آقای مدیر ادامه داد که از پارسال با هر زحمتی بود رشته ریاضی را در مدرسه تشکیل داده ایم. ولی اداره فقط یک دبیر ریاضی فرستاده است و ایشان هم فقط در دو روز 12 ساعت گرفته است. باقی درس ها را هم باید از دبیر ریاضی راهنمایی کمک بگیریم، و تنها گزینه ما شما هستید. خواهش می کنم قبول کنید تا این بچه ها ضرر نکنند. این بچه ها تا دوسال قبل دانش آموز خودتان بوده اند و کاملاً از آنها شناخت دارید. ضمناً آنها نیز با روش تدریس شما کاملاً آشنا هستند و این امر در یادگیری آنها بسیار مفید خواهد بود.

به آقای مدیر گفتم که آنها را می شناسم و می دانم که بسیار توانمند هستند. ولی من نمی توانم این کلاس ها را قبول کنم. من دو روز به کاشیدار می روم و دو روز هم به نراب می روم و چون یک هفته در میان باید به خانه بروم معمولاً دو روز آخر را کلاس نمی گیرم تا بتوانم رفت و آمد کنم. آقای مدیر کمی فکر و گفت: نگران نباش، طوری برنامه ریزی می کنم تا آن هفته هایی که می خواهی به خانه بروی دچار مشکل نشوی. به آقای مدیر گفتم پس حداقل فقط چهارشنبه را کلاس بدهید تا من هم کمتر در فشار باشم. لبخندی زد و گفت نگران نباش، فردا از راه که می آیی به مدرسه بیا تا برنامه ریزی کنیم.

آقای مدیر رفت و بچه های اتاق شروع کردند به اذیت کردن من، می گفتند: پولدار شدی! در این اوضاع که دبیران برای اضافه کار بال بال می زنند، خود اضافه کار آمده پیشت و تو تازه ناز هم می کنی؟! گفتم مگر چقدر می شود که شما اینهمه آن را بزرگ کرده اید، سال اول خدمتم در همین وامنان 12 ساعت اضافه کار داشتم، مبلغی نمی شد. گفتند الآن با هفت هشت سال قبل خیلی فرق کرده است. خوش به حالت که وضعت خوب شد. گفتم من همان یک سال اضافه کار داشتم و دیگر تا به امروز خبری از این چیزها نبوده است.

کل آن شب بحث داغ بین بچه های اتاق اضافه کار من بود، تازه از من قول یک سور را هم گرفتند، قرار بر این شد که اولین واریزی اضافه کار، گوشتی بگیرم و با دوستان به «شانه وین» برویم. من هم چون طبیعت آنجا را بسیار دوست داشتم، قبول کردم. البته فکر کنم این برنامه موکول شود به زمستان، چون معمولاً اضافه کارها را بعد از چند ماه واریز می کنند.

صبح در کاشیدار کلاس داشتم، در همان زمان بازگشت به دبیرستان دخترانه رفتم تا در مورد این اضافه کار با مدیر هماهنگی های لازم را انجام دهم. روز چهارشنبه مد نظرم بود، بیشتر از شش ساعت هم نخواهم گرفت، چون اگر بر روزهای کاری ام افزوده شود در آن هفته هایی که به تهران خواهم رفت، دچار مشکل خواهم شد. یعنی فرصتی برای رفت و آمد نمی ماند و همه اش می بایست در جاده ها باشم.

بعد از سلام و احوالپرسی آقای مدیر به پشت میزش رفت و برنامه کلاسی مدرسه را جلویش گذاشت. به آن نگاه کرد و بعد از مدت کوتاهی با لبخند گفت: یک زنگ روز یک شنبه و یک تک زنگ هم روز سه شنبه، درس شما هم هندسه 2 است. بعد هم کمی خودش را جابه جا کرد و گفت: خیلی خوب شد، هم برنامه شما جور شد و هم برنامه کلاس های من مرتب شد. از این بهتر نمی شود.

هاج و واج فقط نگاهش می کردم، کل این بیا و برو ها و بگیر و ببند ها برای سه ساعت اضافه کار آن هم در دو روز؟! دیروز این آقای مدیر چنان صحبت می کرد که به قول بچه ها حداقل 12 ساعتی اضافه کار نصیبم شده است. چه کسی اینگونه کلاس قبول می کند؟ به ایشان گفتم که این برنامه ای که شما ریخته اید اصلاً برای من مناسب نیست، من در این دو روز در مدرسه نراب کلاس دارم و چرخشی هم هست. امکان ندارد بتوانم خودم را به هر دو مدرسه در زمان مقرر برسانم.

آقای مدیر مجدداً لبخندی زدند و گفتند: که فکر همه چیز را کرده ام، زنگ وسط را برنامه ریزی کرده ام که اگر شما در نراب صبحی بودید کاملاً وقت داشته باشید به مدرسه ما برسید و اگر هم ما صبحی بودیم باز هم شما وقت دارید برای نوبت عصر به موقع به نراب برسید. شما که تمام روزها شیفت های مخالف را بیکار هستید، دو روزش را برای اینکه این بچه ها ضرر نکنند، برای ما کلاس بیایید.

هرچه پیش خودم حساب و کتاب می کردم، قبول کردن این کلاس اصلاً به صلاح نبود. عزمم را جزم کردم و گفتم من نمی توانم اینگونه کلاس بیایم. واقعاً سخت است و امکانش برای من نیست. آقای مدیر کمی از میزان لبخندش کاسته شد و گفت: دبیران همه دوشیفت کامل درس می گیرند، حالا شما دو زنگ در شیفت مخالف را قبول نمی کنید! فکر نکنم کار چندان سختی باشد. با تمام قوا عصبانیت خود را کنترل کردم و گفتم: آنها که دو شیفت می گیرند یا هر دو مدرسه در یک روستا است و یا ماشین دارند که می توانند برسند، من پای پیاده چطور برای دو ساعت خودم را از نراب به اینجا برسانم.

صحبت های من و آقای مدیر به جایی نمی رسید، از ایشان اصرار بود و از من انکار، آرام آرام داشت بحثمان بالا می گرفت که خود آقای مدیر گفت: حالا بروید و فکرهایتان را بکنید و فردا پس فردا به من خبر بدهید. باز هم می گویم به خاطر بچه ها که ضرر نکنند این کار را قبول کنید. در دلم می گفتم: چه کسی به فکر من بخت برگشته است که ضرر نکنم. همه به فکر بچه ها و دانش آموزان هستند و ما در این بین همیشه فدا شده ایم.

خداحافظی کردم و از در دفتر که خارج شدم، ناگهان در سالن مدرسه با تعدادی از دانش آموزان که انگار منتظرم بودند مواجه شدم، همه با صدای بلند سلام کردند و من که شوکه شده بودم فقط نگاهشان می کردم، بعد از دوسالی که از مدرسه راهنمایی رفته بودند واقعاً بزرگ شده بودند و برای خودشان خانمی شده بودند. وقتی به چهره هایشان نگاه می کردم کاملاً آنها را به یاد می آوردم، بیشترشان سه سال دوره راهنمایی دانش آموز خودم بوده اند. اینها از بهترین دانش آموزانم بودند و بسیار خوشحال شدم که فهمیدم همه در رشته ریاضی ادامه تحصیل می دهند.

بعد از سلام و احوالپرسی با شور و شوق خاصی به من گفتند که آقا اجازه چقدر خوب که باز هم شما دبیر ما شده اید. واقعاً شما در دوران راهنمایی بهترین دبیر ما بودید و هرچه از ریاضی یاد داریم از تدریس خوب شما بوده است. خیلی خیلی ممنون که قبول کردید باز هم به ما درس بدهید. مانده بودم چه جواب بدهم، از دست آقای مدیر به شدت عصبانی بودم که قبل از هماهنگی کامل با من به دانش آموزان گفته بود.

البته من در کلاس بسیار منظم و مقرراتی هستم و بیشتر دانش آموزان زیاد از من راضی نیستند. معمولاً تحمل سخت گیری های من که به نفع دانش آموز است، برای بسیاری سخت است. متاسفانه چاره ای هم ندارم و باید بر قوانین خود سخت استوار بمانم تا دانش آموزان بتوانند نظم و دقت را در تلاششان برای رسیدن به هدف یاد بگیرند. همیشه به بچه ها می گویم که برای موفقیت باید زحمت کشید و تلاش کرد، و البته این تلاش هم باید منظم و با دقت و حساب شده باشد.

به همین خاطر این همه تعریف و تمجید را نمی فهمیدم. خیلی ها بر من خرده می گیرند که در کلاس مهربان نیستم و درس برای بچه ها جذاب نیست و بیش اندازه سخت می گیرم، ولی آیا در زندگی همیشه همه چیز جذاب است؟ آیا ما همیشه کارهایی را که دوست داریم انجام می دهیم؟ در واقع تلاش و کوشش برای رسیدن به هدف، سختی دارد ولی اگر درست هدایت شود، نتایج خوبی به همراه خواهد داشت که همان می شود انگیزه برای ادامه مسیر.

بندگان خدا این دانش آموزان چنان با شور و حرارت از من تشکر می کردند که واقعاً زمین گیر شده بودم، آقای مدیر هم به این جمع اضافه شد و گفت: خب می بینم که بچه ها از آمدن شما خوشحال هستند، به مدرسه ما خوش آمدی. شرایط بسیار سخت شده بود، فکر کنم اینها همه از تیزهوشی آقای مدیر بود که اینگونه چیدمان کرده بود که من در این شرایط بغرنج گیر بیفتم و هیچ راه فراری نداشته باشم. تمام قوایم را جمع کردم تا یک «نه» قاطع بگویم، ولی نمی دانم چرا نفسم حبس شد و این کلمه کوچک دو حرفی را نتوانستم بیان کنم.

همین سکوتم را آقای مدیر به نشانه رضایت گرفت و سریع گفت: بچه ها بفرمایید کلاس تا دبیر هم درس را شروع کند. اینجا دیگر واقعاً میخکوب شدم. بچه ها به کلاس رفتند و من ماندم و آقای مدیر. لبخند معنی داری زد و گفت: کلاس آماده است، این زنگ بچه ها دبیر ندارند، شما می توانید کارتان را از همین حالا شروع کنید. با بهت گفتم: چه درسی را شروع کنم؟ اصلاً من آمادگی کلاس رفتن ندارم، من حتی کتاب هندسه 2 را ندیده ام و نمی دانم درونش چه خبر است.

رفتن کلاس یعنی قبول کردن این سه ساعت. واقعاً پایم کشش رفتن سمت کلاس را نداشت. از یک طرف شرایط این کلاس و از طرف دیگر عدم اطلاع از مفاد درسی نمی گذاشت این کار را قبول کنم. یک سال تمام در گرما و سرما پیاده از نراب تا اینجا را باید با نگرانی بروم و بیایم که نکند دیر به کلاس هایم برسم. وسط راهرو و مقابل درب خروجی که رو به حیاط بود قرار داشتم، همانجا فکری به ذهنم رسید، تنها راه چاره این بود.

می بایست فرار می کردم، اگر همین حالا از مدرسه خارج می شدم دیگر تعهدی نداشتم که این کلاس عجیب و غریب را قبول کنم، بچه ها کلاس بودند و آقای مدیر هم به آبدارخانه رفته بود. بهترین زمان ممکن بود که از این زندانی که می خواستند برایم بسازند فرار کنم. سریع به سمت درب خروجی رفتم، به سلامت از ساختمان مدرسه خارج شدم، مرحله اول عملیات به درستی انجام شد. پله ها را هم گذشتم و وقتی پایم به حیاط مدرسه رسید، ناگهان دانش آموزی را مقابلم دیدم که می گفت: آقا اجازه کلاس ما همان داخل سالن است، بچه های اول دبیرستان در تنها کلاس داخل حیاط هستند.

این جملات همچون آب سردی بود که بر روی من ریخته شد، نقشه فرارم شکست خورد، تا به خودم بجنبم آقای مدیر هم پشت سرم بود و با تعجب مرا نگاه می کرد. همچون فراری ای شده بودم که بلافاصله در همان حیاط زندان دستگیر شده بود. هرچه به مدیر گفتم که واقعاً برایم سخت است. فقط می گفت به خاطر بچه ها قبول کنید. این دانش آموزان همین که فهمیدند شما دبیرشان خواهید شد بسیار خوشحال شدند. فکر کنم داشت هندوانه زیر بغلم می داد، نمی دانم چه شد که من هم نرم شدم و قبول کردم. ولی این را مطمئن هستم که تنها عاملش، دانش آموزان بودند و بس.

وقتی وارد کلاس شدم، کلی کف زدند و هورا کشیدند، ولی هیچ کدام از اینها حالم را خوب نکرد، روی صندلی نشستم، می خواستم کل قضیه را به بچه ها بگویم، ولی دیدم درست نیست، آن وقت این ها فکر می کنند منت سرشان گذاشته ام. بعد از مدتی که کلاس در سکوت مطلق بود، یکی از دانش آموزان اجازه گرفت و بلند شد و گفت: آقا اجازه ما دیگر بزرگ شده ایم، لازم نیست مثل دوره راهنمایی به ما اخم کنید.

گفتم: من در کلاس هیچ گاه اخم نمی کنم، ولی لبخند هم زیاد نمی زنم، کلاً من در کلاس همین گونه هستم، جدی و منظم. شما ها هم که حالا دبیرستانی هستید و رشته ریاضی می خوانید باید تلاشتان را بیشتر کنید. می دانم که همه شما از نظر یادگیری در سطح بالایی هستید و این بسیار عالی است. ولی در این کلاس باید تلاشتان چند برابر شود تا بتوانید به موفقیت برسید. واقعاً هم این بچه ها عالی بودند. اینها بهترین دانش آموزان دختری بودند که تا به حال به آنها درس داده بودم.

بعد از تمام شدن صحبت ها خواستم درس را شروع کنم، ولی جداً نمی دانستم اصلاً در کتاب هندسه 2 چه چیزهایی هست. بهتر دیدم که بخش های هندسه دوره راهنمایی را مرور کنم، از همنهشتی مثلث ها شروع کردم که همه یک صدا گفتند: بلدیم. خطوط موازی و مورب و تالس و فیثاغورس و... را هم همه بلد بودند. یکی از دانش آموزان گفت: آقا اجازه ما سال سوم هستیم و در هندسه 1 همه اینها را مرور کرده ایم. کتاب یکی از بچه ها را گرفتم تا ببینم چه مطالبی را باید درس بدهم که خدا را شکر زنگ خورد و این جلسه به خیر گذشت.

کتاب هندسه 2 پر بود از قضیه و اثبات، تنها درسی در ریاضی که نیاز بیشتری به حافظه دارد، و بیشترین مشکل من هم در حافظه ام است که به سختی در آن مطالب می ماند. شب ها کارم شده بود نوشتن و نوشتن و نوشتن. اثبات ها را چندین بار در دفتر برای خودم می نوشتم تا بتواند روند آن را کامل در خاطر داشته باشم. حدود ده سال است از این مطالب فاصله گرفته ام و می بایست آنقدر مطالعه کنم تا کاملاً مسلط شوم.

پیاده روی ها و خستگی های آن یک طرف، حفظ کردن این قضیه ها و اثباتشان طرف دیگر. واقعاً روزگار سختی بر من می گذشت. تا نوبت اول به هر زحمتی بود کلاس را در حد قابل قبولی به پیش بردم ولی برای نوبت دوم طرحی دیگر ریختم. می بایست این رویه را تغییر می دادم. حداقل کاری باید می کردم که خود بچه ها هم در فرآیند یادگیری شریک باشند و من فقط ارائه دهنده مفاهیم نباشم. با این کار هم فشار کاری من کم می شد و هم بچه ها بهتر یاد می گرفتند.

الحق و الانصاف این بچه ها عالی عالی بودند. راه ها مختلف و استدلال های متفاوت را بیان می کردند و بحث های مفصلی پیش می آمد، وقتی من استدلال هایشان را رد می کردم، کلی دفاع می کردند و همین باعث می شد که کلاس بسیار فعال باشد، واقعاً این دانش آموزان در سطح بسیار بالایی بودند. به راحتی می توانم آینده بسیار روشنی برای این کلاس در سال چهارم و کنکور پیش بینی کنم، که همچون دری گرانبها خواهند درخشید.

در این بین مشکلی پیش آمد، آن هم زمان بود، که بسیار کم بود. با این شیوه در هر جلسه مقدار کمی از درس پیش می رفت و همین باعث شد نگران شوم که کتاب تا پایان سال تمام نشود. اما راه حل خوبی پیدا شد، یک روز دیگر هم به غیر از این دو روز البته یک هفته درمیان به جای درسی دیگری که سبک بود، کلاس می رفتم. و با این ترفند خدا را شکر کتاب در زمان مقرر تمام شد و دانش آموزان هم واقعاً هندسه را درک کردند و فهمیدند.

اضافه کار سه ساعته تقریباً سه روز در هفته شد، مشکلی هم در ارسال نام من به اداره پیش آمد و کلاً پول اضافه کاری در آن سال تحصیلی به دستم نرسید و سال بعد با کلی دوندگی توانستم آن را در چند قسط بگیرم، و این یعنی هیچ چیزی از نظر مالی عاید من نشد. ولی به خاطر دانش آموزانی که بسیار خوب بودند، تجربه ای بس گرانبها عاید شدم، روشی در تدریس آموختم که در سالهای بعد بسیار به من کمک کرد، که این از هر چیز دیگری بسیار با ارزشمند تر است.