کوه قاف

برای جمعه از همان ابتدای هفته برنامه ریزی کرده بودم. صبح اول وقت به سیب چال می روم و از آنجا راهی «چشمه اجاق» می شوم و در آن حوالی پرسه می زنم و گشت و گذاری در دل کوه ها و تپه های دل انگیز می کنم و عصر هم به خانه بر می گردم. فقط امیدوار بودم که باران نیاید، تنها چیزی که مرا زمین گیر می کند باران است. برف باشد می روم که باریدن برف را بسیار دوست دارم ولی خیس شدن در باران را اصلاً برنمی تابم. آنهایی را هم که زیر باران رفتن را دوست دارند و می گویند حس شاعرانه ای دارد را نمی فهمم!

در این چندسالی که در روستا بیتوته می کنم آموخته ام که این گونه تصمیم ها را با کسی نگویم. مخصوصاً همکاران که یا مسخره ام می کنند یا مرا از انجام چنین کاری برحذر می دارند. البته بخش دوم را از روی دلسوزی می گویند و حرف هایشان را قبول دارم ولی من هم جوانب احتیاط را رعایت می کنم و از مسیرهایی می روم که شناخته شده هستند. تنها کسی را که با خبر می کنم آقای صاحب خانه است، حرف ایشان برایم حجت است که می گوید حداقل یک نفر باید بداند کجا می روی تا اگر مشکلی پیش آید بتواند کمکی کند.

در طول هفته خبری از بارندگی نبود. امسال زمستان نسبتاً خشکی را در حال سپری کردن هستیم. البته برف های اندکی هنوز روی کوه ها بودند و قصد آب شدن نداشتند. با این که می دانستم این خشکسالی بسیار مضرات دارد ولی دوست داشتم روز جمعه هم هوا این گونه باشد و بعد آنچنان ببارد که همه جا را سیراب کند.

غروب پنجشنبه وقتی از مدرسه به خانه آمدم، آقای صاحب خانه در حال رسیدگی به گاوها بود، بعد از سلام و احوالپرسی به ایشان گفتم که فردا قصد دارم تا چشمه اجاق بروم. کمی فکر کرد و حدس می زدم دنبال راهی بود مرا منصرف کند، لبخندی زد و گفت باز جمعه شد و نمی توانی یک روز هم که شده در خانه بمانی؟! من که نمی توانم رای شما را برگردانم، ولی فقط از جاده برو و بعد از این که ناهار خوردی سریع برگرد. و من هم با جان و دل گفتم: چشم

صبح ساعت شش بیدار شدم و صبحانه را کامل خوردم، می بایست حداقل تا ظهر گرسنه نشوم و راه روم و از بودن در طبیعت لذت ببرم. فقط دو تا بطری نوشابه پر آب کردم و داخل کوله گذاشتم. برای ناهار هم یک عدد نان و یک کنسرو لوبیا برداشتم. یک بارانی از نوع بادگیر هم درون کوله گذاشتم که اگر احیاناً باران آمد، زیاد خیس نشوم. حدود ساعت هفت صبح بود که به سمت سیب چال به راه افتادم.

آفتاب تازه از پشت کوه بیرون آمده بود و نورش آن چنان گرمایی نداشت که بشود به آن امید بست، به همین خاطر زیپ کاپشن را تا انتها کشیدم و در جهت غرب و پشت به آفتاب به راهم ادامه دادم. تا سیب چال جاده شوسه بود و شیب تندی هم نداشت و همین برای شروع خوب بود، این مسیر نسبتاً هموار موتورم را گرم می کرد تا بتوانم باقی مسیر را بدون مشکل طی کنم. من مانند موتورهای دیزل هستم، دیر گرم می شوم ولی وقتی گرم شدم دیگر حالا حالا ها خنک نمی شوم. اگر مسیر شیب ملایمی داشته باشد، با سرعت کم و قدرت زیاد می توانم زمانی طولانی را پیاده طی کنم.

وقتی به سیب چال رسیدم پرنده پر نمی زد، روستا هنوز بیدار نشده بود و فکر هم می کنم قصد بیدار شدن هم نداشت. مردم این منطقه حق دارند، بعد از شش روز کار طاقت فرسا در زمینهای شیب دار، یک روز جمعه را همه به استراحت می پردازند. البته من هم کل هفته کاری بس دشوار در زمین های ناهموار ذهن دانش آموزان داشتم و بسیار سعی کردم که کشت و زرعی مفید در ذهن این بچه ها داشته باشم. ولی به محصول نشاندن فکر درست در اذهان این بچه ها کاری است بس دشوار و گاهی هم غیرممکن.

وارد مسیر چشمه اجاق شدم، با توجه به پرس و جوهایی که کرده بودم مسیر تا خود چشمه مشخص است. راهی بود که آثار عبور تراکتور در آن دیده می شد، همین خیالم را راحت کرد که امکان گم شدن در این مسیر نیست. هنوز چند قدمی نرفته بودم که به پیچی بسیار تند که با شیبی بسیار زیاد به بالا می رفت برخوردم، در میان راه هم سنگ بزرگ و سپیدی بود که مانده بودم تراکتورها چگونه از روی آن عبور می کنند. با زحمت بسیار و به قول معروف با دنده یک از این پیچ گذشتم و از آن به بعد مسیر با شیبی ملایم که بسیار مناسب تر بود، آرام آرام ارتفاع می گرفت و به جنگل نزدیک می شد. دیدن دوردست ها چشم را نوازش می کرد، البته خشکی زمین کمی صحنه را غبار آلود کرده بود.

در راه مزارع بسیاری را دیدم که به امید باران بودند و می شد به راحتی تشنگی آنها را در این زمستان فهمید. واقعاً امسال بارندگی بسیار کم بود و این زمین ها به شدت نیاز به آب دارند. رو به آسمان که هیچ ابری در آن نبود کردم و گفتم: این زمین ها به شدت به لطف شما نیازمندند، کرم نمایید و کمی از آن نزولات پربرکت را نثارشان کنید. لبخندی هم زدم و در ادامه گفتم این زمین ها اگر شما را مجاب نمی کند، من را نظاره کنید که امروز از صبح تا شام پیاده هستم.

قبلاً هم گفته ام که آب و هوای این منطقه با من زیاد روابط خوبی ندارد، روزهایی که وامنان کلاس دارم و مسیر خانه تا مدرسه چند قدم است، هوا خوب و آفتابی است. ولی روزهایی که کاشیدار یا نراب کلاس دارم و می بایست فاصله ای حدود سه یا چهار کیلومتری را پیاده طی کنم، ابرها سریع خود را می رساندند و با بارش بارانی مرا مورد لطف قرار می دهند. کلاً سر جنگ با من دارند. ولی واقعیت امر امروز خیلی دوست داشتم که این زمین های تشنه کمی رنگ آب به خود ببینند.

جنگل نیز آن طراوت همیشگی اش را نداشت. البته در زمستان بیشتر این درختان در خواب هستند و هیچ نمی فهمند، آنهایی که بیدار بودند نیز آن چنان که باید و شاید سرحال نبودند. سلامی به همگی عرض کردم و احوالاتشان را جویا شدم و کمی دلداری دادم که انشالله باران خواهد آمد. ولی اوج بحران کم آبی را وقتی فهمیدم که میزان آب چشمه به حداقل ممکن کاهش یافته بود. زمان بسیاری طول کشید تا توانستم بطری های آب را پر کنم. وقتی به این فکر کردم که در زمستان این چنین کم آب است در تابستان چه خواهد شد؟ واقعاً بدنم به لرزه افتاد. این منطقه به چشمه ساران معروف است ولی ما آدمیان چنان بد عمل کرده ایم که چشمه ها را به این روز انداخته ایم.

در کنار چشمه کمی استراحت کردم و آبی به سرو صورت زدم، هوای عالی و مناظر زیبا و مسیر کم شیب باعث شده بود زیاد خسته نشوم. به همین خاطر تصمیم گرفتم کمی آن طرف تر بروم و ببینم پشت این یال چه خبر است. به بالای آن رفتم و صحنه ای شگرف مقابل چشمانم رقم خورد. دشتی نسبتاً وسیع در سمت چپم بود و در مقابل هم در ادامه کوهپایه که با شیبی ملایم به پایین می رفت، دره ای بود عمیق که مسیرش درست قائم بود بر راستای رشته کوه ها، حدس زدم انتهای آن هم در دوردست ها به دشت گرگان ختم می شد.

روی یال نشستم و فقط به دیدن این مناظر زیبا می پرداختم. می بایست در اردیبهشت نیز به اینجا می آمدم تا همه جا را سبز و با طراوت ببینم. البته حالا هم زیباست ولی آن موقع زیبایی چندین برابر خواهد شد. در میان این کوه ها و دشت و دره در گوشه ای سواد روستایی را هم از دور دیدم. شنیده بودم که پشت این کوه ها روستاهای مربوط به منطقه مینودشت واقع هستند.

کمی که دقت کردم، دیدم همان راهی که تا چشمه می آید، در ادامه از کم ارتفاع ترین بخش یال می گذرد و به سمت دیگر سرازیر می شود. دیدن این صحنه مرا وارد کنکاش عجیبی کرد. دل می گفت تا اولین روستا بروم و بعد بلافاصله برگردم. ولی عقل ممانعت می کرد و می گفت خطرناک است، جایی را که نمی شناسی نباید بروی. دل می گفت مگر از سیب چال به این طرف را می شناختی که آمدی؟ دیدی که اتفاقی هم نیفتاد و لذت هم بردی. عقل در جواب گفت درست است که نیامده بودی ولی در مورد آن اطلاعات کسب کرده بودی و تا حدی می دانستی چه خبر است.

دل می گفت که راه مشخص است و جنگلی هم که نیست که گم شوی، تا روستا می روی و بدون دردسر برمی گردی. رفتن و دیدن جاهای تازه هیجان خاصی دارد. عقل مخالفت می کرد و می گفت به صاحب خانه گفته ای تا اینجا می آیی، حداقل سر حرفت باش. من مانده بودم طرف کدام را بگیرم. هر دو، تا حدی راست می گفتند و قضاوت بینشان سخت بود. تصمیم گرفتم اصلاً به آنها توجه نکنم و سرجای خودم بنشینم تا اینها خسته شوند و دست از سر خودشان و من بردارند.

به ساعت نگاه انداختم، یازده بود و هنوز تا ناهار وقت بود. تصمیم گرفتم کمی در اطراف گلگشت بزنم، کوله را بر پشتم انداختم و به راه افتادم. واقعاً همه جا زیبایی خاص خود را دارد. البرز خشک که وامنان در آن قرار دارد با رنگ های زرد و قهوه ای زیباست و اینجا هم که البرز مرطوب است درختان و سرسبزی آنها زیباست. همین طور که در حال قدم زدن بودم، خودم را در مسیر همان روستایی که از دور دیده بودم یافتم. اصلاً حواسم نبود که به کجا دارم می روم. البته این شیطنت ها کار دل من است که همیشه عقل را دور می زند و حرف خود را به کرسی می نشاند.

راه را ادامه دادم ،به مزارع که رسیدم دانستم که راهی تا روستا نمانده است، ولی هرچه می رفتم به آن نمی رسیدم، نمی دانم چقدر طول کشید به آن رسیدم. روستای جالب و زیبایی بود، کوچه هایش پر درخت بود و چشمه ای نسبتاً بزرگ از میان روستا می گذشت. روستا در شیب قرار داشت تقریباً مانند وامنان، ولی سرسبزتر. صفای خاصی داشت که در بیشتر روستاها آن را حس می کردم. به کنار جاده خاکی که حدس می زدم از مینودشت تا اینجا آمده است رسیدم. کنار جاده مغازه کوچکی بود که پیرمردی جلو در آن نشسته بود.

خدمتشان رسیدم و بعد از سلام و احوال پرسی، نام این روستا را از ایشان پرسیدم. لبخندی زد و با من بسیار گرم گرفت و قبل از هر چیز پرسید از کجا آمده ام؟ گفتم از وامنان آمده ام. مانند خیلی ها که در جاهای مختلف مرا می دیدند و این سوال را می کردند، تعجب کرد و با همان حال پرسید پیاده آمده ای؟ من هم جواب دادم بله، از سمت چشمه اجاق آمده ام. بعد از این که کلی توضیح دادم و هنوز ایشان از تعجب بیرون نیامده بود، مجدداً نام روستا را پرسیدم. گفت:«قلعه قافه»

این بار نوبت من بود که تعجب کنم. کوه قاف شنیده بودم که در اساطیر ما ایرانیان جایگاهی بس رفیع دارد ولی قلعه قاف تا به حال به گوشم نخورده بود. البته بنابه روایتی کوه قاف را در منطقه قفقاز دانسته اند و به روایتی دیگر همین البرز را در دوران باستان کوه قاف می دانستند که خورشید در چاهی پشت آن غروب می کند. شاید این روایت دومی باعث شده باشد نام اینجا قلعه قاف باشد.

برای این که از این تعجب بیرون آیم، به اطراف نگاهی انداختم تا شاید کوهی شبیه کوه قاف را پیدا کنم و بتوانم ربطی بین این دو نام برقرار کنم. ولی بلندترین کوه منطقه همان بوقوتو بود که از این سو بسیار پر ابهت تر به نظر می رسید. همچنان به دور خودم می گشتم که پیرمرد با مهربانی صدایم کرد و گفت: چه شده؟ دنبال کوه قاف می گردی؟ لبخندی از رضایت زدم و گفتم مگر اینجا هم کوه قاف هست؟

گفت: نه، اینجا خبری از کوه قاف نیست ولی در قدیم چون مرتفع ترین روستا بوده و بالای کوه بوده و به همین خاطر امنیت و آرامش داشته، آن را به لانه سیمرغ مثال می زدند و بعد هم قلعه قاف نامیده اند و حالا به قلعه قافه تبدیل شده است. برایم بسیار جالب بود که اینجا، در این منطقه دورافتاده چقدر از اساطیر در نام گذاری ها استفاده شده است. البته آرامش و طبیعت بکر اینجا و همچنین مرتفع بودنش واقعاً انسان را به یاد سیمرغ و لانه اش می اندازد.

بعد از این گفتوگوی بسیار عالی و کسب اطلاعات گرانبها می خواستم از پیرمرد خداحافظی کنم که با اخم به من گفت سر ناهار کجا می خواهی بروی؟ نیم ساعتی را میهمان ما باش و بعد از ناهار به سمت وامنان برو. روستاییان هیچگاه تعارف نمی کنند و از ته دل دعوت می کنند، به همین خاطر قبول نکردن دعوتشان کاری بسیار سخت است. می بایست کلی صغری کبری بچینم تا بتوانم متقاعدشان کنم، ولی اکثر اوقات راه به جایی نمی برم و میهمان خانه های پرمحبتشان می شوم. از این دست تجربه ها چندتایی دارم.

در حال چانه زنی بودیم که نگاه پیرمرد به پشت سر من افتاد. مکثی کوتاه کرد و ناگاه گفت: اشکالی ندارد می توانی برگردی، من مزاحمت نمی شوم. به داخل مغازه اش بازگشت و یک نان محلی آورد و به من داد. از قیافه نان می شد مزه بسیار عالی آن را تشخیص داد. بعد گفت: همین نان را به عنوان ناهار در راه بخور و اصلاً جایی توقف نکن. هوا دارد خراب می شود و بهتر است سریع برگردی.

وقتی به آسمان سمت غرب نگاه کردم باورم نمی شد. ابرهای سیاه که همچون کوه به نظر می رسیدند نزدیک می شدند. کمی که بیشتر دقت کردم چنان عظیم بودند که به کوه قاف می مانستند، در قلعه قافه مواجه شده بودم با کوه قافی که در حرکت بود. از پیرمرد خداحافظی کردم و سریع مسیر بازگشت را در پیش گرفتم. هنوز از روستا فاصله چندانی نگرفته بودم که پیش قراولان کوه قاف به من رسیدند و همه جا را فرا گرفتند. چنان غلیظ بودند که حتی یک متری مقابلم را نمی دیدم. در این وضعیت جوی، گم شدن یکی از معمول ترین اتفاقات است.

می بایست بسیار دقت می کردم تا مسیر را گم نکم. تنها چیز مفیدی که در این وضعیت به من کمک می کرد همان رد چرخ های تراکتور بود، هرجا ردی نمی دیدم گیج می شدم و حتی چندین بار هم وارد مزارع شدم، حتی یک بار هم در جوی آب کنار یکی از مزارع افتادم و بخش عمده ای از شلوارم گِلی شد. ولی خوشبختانه با دیدن رد چرخ دیگری مسیر درست را می یافتم.

با حداقل سرعت ممکن همان مسیر جاده را داد ادامه دادم و با زحمت بسیار به چشمه اجاق رسیدم، همزمان اصل سپاه کوه قاف هم رسید و شروع کردند به آرایش حمله گرفتن. می دانستم در چشم بر هم زدنی کارشان را شروع خواهند کرد، سریع بارانی را از کوله پشتی درآوردم و پوشیدم تا زیاد خیس نشوم. همین بادگیر باعث شد خیس نشوم و بتوانم خودم را راضی کنم که زیر باران بودن نیز کمی لذت بخش است.

زمین آن قدر تشنه بود که قطران باران را می بلعید و مجالی نمی داد که روان شود. البته این خیل ابرها کارشان را خوب بلد بودند و باران را به طوری نازل می کردند که همه از آن بهره مند شوند و آب کمتر جاری شود. مناظر نسبت به صبح که دیده بودم کاملاً تغییر کرده بود. انگار تابلویی را که غبار بر رویش نشسته باشد را شسته باشند، وضوح تصاویر به حد کمال رسیده بود. ارتفاع ابرها هم طوری بود که می شد حداقل کمی از دوردست ها را هم دید و همین باعث شده بود در زیر این باران بایستم و فقط نگاه کنم.

این باران در این زمان واقعاً عالی بود و تمام این زمین های تشنه را سیراب می کرد. تا ابتدای وامنان باران به شدت می بارید ولی وقت وارد روستا شدم، بند آمد! من و این ابرها از این داستان ها بسیار داریم! بسیار علاقه مند هستند که وقتی من در راه هستم ببارند و وقتی می رسم و خیالشان راحت می شود، دست از بارش برمی دارند. البته با تمام این تفاصیل من به آنها ایمان داشتم، شاید در ظاهر کمی داد و قال می کردم ولی از ته دل دوستشان داشتم و احساس می کردم آنها هم با من همچنین هستند. این ابرها خودشان به خوبی می دانستند که باید چه کاری را در کجا انجام دهد. واقعاً دست مریزاد به آنها که این خاک تشنه را سیراب کردند.

هنوز چند دقیقه ای از ورودم به خانه نگذشته بود که صدای در اتاق آمد. آقای صاحب خانه بود و چون دیده بود چراغ اتاق روشن است آمده بود تا مطمئن شود که بازگشته ام. بعد از سلام و احوال پرسی بدون هیچ مقدمه ای به من گفت: حتم دارم به قلعه قافه رفته ای؟! لبخندی زدم و گفتم: بله، نمی دانم چه شد که راه را ادامه دادم و به آنجا رفتم. ایشان هم لبخندی زد و گفت می دانستم تا چشمه اجاق بروی نمی توانی جلوی خودت را بگیری و به قلعه قافه هم خواهی رفت، حتی باران هم جلویت را نگرفت، دیگر شما را شناخته ام. من هم خنده ای کردم و گفتم در بازگشت باران مرا گرفت. ایشان هم خندیدند و گفتند: مگر باران تو را بگیرد!