تهران1

تا صبح فقط جاده را نگاه می کردم و به آینده ای مبهمی که در پیش داشتم فکر می کردم، حتی لحظه ای هم خواب به چشمانم نمی آمد، درونم غوغایی برپا بود ولی می بایست هیچ بروز نمی دادم و بسیار عادی رفتار می کردم. از کودکی تا به امروز به تهران بسیار سفر کرده بودم، ولی این بار با همه آنها بسیار متفاوت بود. همیشه به تهران می رفتیم و بعد از چند روز دید و بازدید اقوام، به خانه بازمی گشتیم. ولی این بار دیگر خبری از بازگشت نبود.

پدرم سالها پیش زمانی که من کودک بودم، برای یک ماموریت چند ساله به گرگان منتقل شده بود. بعد از پایان ماموریت در گرگان ماندگار شدیم. به قول پدر شرایط زندگی در گرگان بسیار بهتر از تهران است. تنها مشکل ما در اینجا تنهایی بود. البته دوستان و همسایگان خوبی داشتیم که تا حدی جای خالی بستگان را پر می کرد. می توانم بگویم که از زندگی در تهران چیز زیادی به یاد ندارم و به قول معروف از زمانی که چشم باز کرده بودم گرگان مقابل دیدگانم بود. کل تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در این شهر گذراندم.

همیشه بیست و نهم اسفند راهی تهران و خانه مادربزرگ می شدیم و درست روز سیزده فروردین بازمی گشتیم. به همین خاطر هیچگاه روز سیزده به در را دوست نداشتم، چون همه آماده می شدند تا به جنگل و کوه و دشت و یا حداقل پارک یا بوستانی بروند، ولی ما می بایست با اتوبوس یا قطار به خانه برمی گشتیم. تمام خاطرات من از تهران در این سفرهای نوروزی و هر از چند گاهی هم سفرهای تابستانی خلاصه می شد.

رفتن به خانه بستگان و بازی با بچه های آنها در دوران کودکی بسیار برایم لذت بخش بود. ولی هرچه بزرگتر می شدم این لذت کمتر و کمتر می شد. بعد از اتمام دوران تربیت معلم و شروع کار در وامنان، کلاً دیدگاهم نسبت به تهران تغییر کرد. این شهر که زادگاهم است، دیگر برایم جذاب نبود. مانند دوران کودکی دیگر اشتیاقی به رفتن نداشتم و همین باعث می شد که دیگر در تهران به من خوش نگذرد.

هر چه بیشتر در وامنان می ماندم و در طبیعت و سکوت و زیبایی آن غرق می شدم، راه رفتن و تنفس در تهران برایم سخت تر می شد، حتی گاهی اوقات تحمل گرگان هم برایم دشوار می گشت. این همه ساختمان و ماشین که بیشترشان هم هیچ زیبایی ندارند در این شهر بزرگ برای چه هستند؟ این همه شتاب برای رفتن به خاطر چیست؟ فکر می کنند در شتاب هستند ولی ساعت ها در پشت ترافیک عمر خود را تلف می کنند.

عادت کرده بودم هر روز صبح در مسیر پیاده به سمت مدرسه با سلام گرم و چهره های بشاش مردم این دیار برخورد کنم، ولی در تهران خبری از این چهره های زیبا نبود. همه با اخمی بر صورت چنان تند تند راه می رفتند که انگار چه کاره هستند و به کجا می روند؟ این تناقض ها بسیار عذابم می داد ولی به خاطر خانواده می بایست تحمل می کردم، تصور اینکه می بایست برای همیشه در این شهر زندگی کنم، کابوسی بود که مرا تا صبح بیدار نگاه داشت.

بعد از بازنشستگی پدر در خانواده تصمیم به بازگشت گرفته شد. کاملاً برای این تصمیم حق داشتند و مخالفت من کاملاً نادرست بود. ما در گرگان هیچ فامیلی نداشتیم و حالا که کار پدر تمام شده بود، بازگشت کاملاً منطقی به نظر می رسید. تنها مشکل انتقالی من بود که با صحبت هایی که با رئیس و مسئول کارگزینی اداره کرده بودم، قول هایی به من داده بودند که با انتقالی من موافقت کنند. و با این امید ما راهی تهران شدیم.

ساعت شش صبح به ترمینال تهرانپارس رسیدیم. در چهره مادر و پدر و خواهرم می شد شوق آمدن به تهران را دید و من هم سعی می کردم تا حدی خودم را با این شرایط وفق دهم و خودم را مشتاق نشان دهم. در خانواده چهار نفره ما وقتی سه نفر با امری موافق هستند، هم عقل و هم اخلاق حکم می کند باید با آنها همسو بود. آنطرف ترمینال یک کله پزی بود، به پیشنهاد پدر به آنجا رفتیم. این صبحانه جانانه کمی اوضاع درونم را بهتر کرد. آن همه فکر و خیال به همراه بی خوابی دیشب بسیار خسته و کلافه ام کرده بود.

یکی از بستگان مادرم خانه ای در یک مجتمع مسکونی در خیابان جشنواره داشت که به ما اجاره داد. خدا حفظش کند که خیلی با ما همکاری کرد. واقعاً فردی با اخلاق بود، در عین جوانی بسیار پخته و متین رفتار می کرد. واقعاً در این دنیای وانفسا و مخصوصاً در تهران که همه برای ریالی هر کاری می کنند، ایشان به قول معروف خیلی با ما راه آمد. واقعاً گوهری بود بی همتا.

این مجتمع مسکونی از چهار بلوک سه طبقه تشکیل شده بود. خانه ما در بلوک دوم و طبقه سوم بود. خوشبختانه ماشین حمل وسایل زودتر از ما رسیده بود و در کنار مجتمع در انتظار ما بود. با هماهنگی نگهبانی مجتمع، کارگر ها برای حمل بارها آمدند و به قول معروف مرحله دوم اسباب کشی آغاز شد. متاسفانه هیچ کدام از بلوک های این مجتمع آسانسور نداشت و تمامی بارها باید از راه پله منتقل می شدند. خوشبختانه کارگر ها ماهر بودند و کارشان را به خوبی انجام می دادند. به دستور پدر ما فقط وسایل سبک را حمل می کردیم.

ساعت هفت و نیم بود که آرام آرام اهالی مجتمع از خانه هایشان برای رفتن به سر کار بیرون می آمدند. چهره هایشان اکثراً درهم و بعضی ها هم خواب آلود بود. هیچ اعتنایی به ما نمی کردند و همچون آدم های کوکی به سمت در خروجی که در انتهای محوطه بود می رفتند. حتی از این همه آدمی که از کنار ما عبور کرد، یک نفر هم به ما نگاه نکرد. به یکی دوتای اول سلام کردم، ولی هیچ واکنشی از آنها ندیدم.

این برخورد در صبح اولین روز زندگی ام در تهران بر من بسیار تاثیر گذاشت. دیروز در گرگان وقتی داشتیم وسایل را بار ماشین می کردیم. همه همسایه ها با ما بودند، عده ای کمک می کردند، یکی شربت آماده کرده بود و برای ما و کارگر ها آورد، آن یکی حتی ناهار را طبخ کرده بود و همه را مهمان کرد. موقع خداحافظی هم اشک در چشمان و بغض در گلوها بود که می فشرد. واقعاً این همسایگان از نزدیک ترین بستگان هم به ما نزدیکتر بودند.

ولی اینجا هیچ کس اصلاً به ما توجه نمی کرد. شاید اشتباه می کنم، شاید بیش اندازه توقع دارم. ما تازه آمده ایم و مدت ها طول می کشد تا با همسایگان آشنا شویم، ولی وقتی به خاطراتم رجوع کردم، روز اولی هم که به آخرین خانه گرگان اسباب کشی کردیم، همسایگان هر کدام با لبخندی بر صورت حداقل برای سلام و احوال پرسی و آشنایی پیش ما آمدند. حتی کاملاً به یاد دارم که یکی از همسایگان که ترکمن بود برایمان پیشمه آورد. خود را دلداری می دادم که اشکال ندارد، شاید در اینجا همسایگان با ما کاری نداشته باشند، ولی به جای آن تمام فامیل و بستگان ما در این شهر هستند.

روز اول در سکوت مطلق فقط بارها را درون خانه خالی کردیم. این سکوت واقعاً داشت نگرانم می کرد. چرا از این همه فامیل یک نفر هم خبر ما را نگرفت. خیلی ها می دانستند ما امروز به تهران می آییم. هیچ کس به استقبال ما نیامد. عصر شده بود که خوشبختانه دختر خاله ام به همراه دو پسرش آمدند. همین حضورشان برایمان بس بود. همینکه دانستیم کسی هست که خبر ما را در همین روز اول می گیرد کلی به ما انرژی داد. واقعاً اگر در آن شب ایشان نیامده بود، همه ما دچار ضربه ای روحی می شدیم.

فردا دیگر در خانه ما جای سوزن انداختن نبود. خدا را شکر آمدند و کمک کردند و اوضاع خانه به سرعت به وضع قابل سکونت درآمد. این همدلی برای من بسیار امید آفرین بود. در گرگان همسایگان خوب واقعاً نگذاشته بودند زیاد غم غربت داشته باشیم و حالا خوشبختانه در میان بستگان هستیم. لبخند های مادرم و ذوق و شوقی که داشت به من هم نیرو داد.

در روز بعد، دوچرخه را گرفتم و جهت بررسی اطراف به بیرون زدم. درست در کنار مجتمع ما یک فرهنگسرا بود. مکانی بسیار وسیع و مشجر، اجازه ندادند با دوچرخه وارد شوم. همان کنار در ورودی به نرده قفلش کردم و وارد این فرهنگسرا شدم. درختان چنارش سر به فلک کشیده بودند. حوض بسیار بزرگی هم در میانه آن بود که تعداد زیادی اردک در آن با شادی شنا می کردند. با تعجب بسیار طوطی های بسیار زیبا و خوشرنگی را که آزادانه بین درختان پرواز می کردند را دیدم. این مکان آنقدر بزرگ بود که کلی باید راه می رفتم تا به انتهای آن برسم. در گوشه ای بر روی نیمکتی نشستم و خدا را شکر کردم که حداقل چنین مکانی که تا حدی در آن می شود آرامش یافت را در کنار خانه داریم.

حدود یک هفته بعد، وقتی همه چیز به روال عادی درآمد. به خیابان طالقانی و اداره کل آموزش و پرورش شهر تهران رفتم. رسیدن به آنجا با استفاده از اتوبوس های واحد واقعاً کاری بس صعب بود، حدود یک ساعت و نیم سرپا و با عوض کردن چندین خط به مقصد رسیدم. به بخش کارگزینی رفتم و موضوع را با آنها در میان گذاشتم. خیلی مودبانه به من گفتند که اولاً باید فرم انتقالی خارج از استان پر کنی که موعد آن هنوز نرسیده و دوم اینکه انتقال به شهر تهران ممنوع است. هیچ کدام از ناحیه ها اجازه پذیرش نیروی انتقالی ندارند.

تازه به عمق فاجعه اشتباهی که کرده بودم پی بردم. من قول خروج را از آزادشهر گرفته بودم ولی هیچ فکری برای تهران نکرده بودم. فکر می کردم در تهران به این عظمت که کلی منطقه دارد که هر منطقه آن حتی از گرگان هم بزرگتر هست، به راحتی می شد انتقالی گرفت. فقط تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود محل انتقالی بود. اگر جایی آن طرف شهر محل کارم باشد، می بایست هر روز ساعت ها در این ترافیک و شلوغی، بروم و بیاییم. غصه چه چیزی را می خوردم و حالا با چه مسئله بزرگی مواجه شدم. اصلا نمی توانم به تهران بیایم.

مستأصل مانده بودم چه کنم؟ در همان اتاق کارگزینی مات و مبهوت ایستاده بودم که یکی از کارمندان که وضعیت مرا دیده بود رو به من کرد و گفت برو اداره کل شهرستان های تهران، شاید آنجا فرجی حاصل شود. به این فکر می کردم که مگر استان تهران چند تا اداره کل دارد؟ این شهر عجب دنیایی دارد. آنقدر شلوغ است که خود تهران یک اداره کل دارد و شهرستان هایش یک اداره کل دیگر.

از طالقانی رفتم به ترمینال جنوب، صبح اول وقت بیرون آمده بودم، ولی آنقدر مسیرها شلوغ و پر ترافیک بود که وقتی به مقابل در این یکی اداره کل رسیدم، ساعت دو و نیم بود و تقریباً کسی نبود که جواب مرا بدهد. خسته و کوفته به خانه برگشتم و موضوع را با خانواده در میان گذاشتم. مادر خیلی بی قرار بود، دعا می کرد که خدا کند کارم درست شود، دلم نمی آمد بگویم که شهرستان های تهران از فیروزکوه و دماوند هست تا کرج و طالقان و هشتگرد و همچنین از طرف جنوب تا ورامین و پیشوا.

فردا ساعت شش ونیم از خانه به راه افتادم تا اول وقت اداره کل شهرستانها باشم. بهترین مسیر هم اتوبان افسریه بود. با یک تاکسی به چهارراه تهرانپارس رفتم و آنجا سوار مینی بوس های خطی خاوران شدم. تا سر پیروزی مشکل چندانی نبود، الا جمعیت بسیار مسافران درون مینی بوس که کاملاً به هم فشرده شده بودند. خدا را شکر چون در ابتدای مسیر سوار شده بودم، جایی برای نشستن داشتم ولی واقعاً دلم برای آنهایی که سرپا بودند می سوخت، چون دیروز کاملاً آن را درک کرده بودم.

از سه راه پیروزی که گذشتیم ترافیکی عظیمی در مقابل ما به وجود آمد. سرعت سیر مینی بوس فکر کنم در حدود یک کیلومتر در ساعت بود. بیشتر اوقات متوقف بود و بعد از مدت مدیدی حدود چند متری به جلو می رفت. کلافه شده بودم، حدود یک ساعت بود که سوار مینی بوس شده بودم و هنوز به سه راه افسریه نرسیده بودم. من از گرگان تا آزادشهر را یک ساعته با مینی بوس می رفتم و حالا هنوز به نیمه راه نرسیده بودم.

تصور اینکه هر روز باید اینگونه به سر کار بروم امانم را بریده بود. بوی دود گازوئیل که با بوهای دیگری در داخل ماشین ممذوج شده بود واقعاً آزارم می داد. پیش خودم می گفتم کجایی وامنان که وقتی پیاده به سمت کاشیدار یا نراب می رفتم و از میان مزارع می گذشتم بوی دل انگیز سبزه و گل ها مشامم را می نواخت. عصبی شده بودم و وقتی به چهره های بی تفاوت خیل مسافران مینی بوس نگاه می کردم این عصبانیتم افزون تر می شد.

پیرمردی که کنارم نشسته بود و فکر کنم حالات مرا دیده بود، رو به من کرد و پرسید چه شده پسرم؟ خیلی بی تابی می کنی. انگار مشکلی داری، برای اینکه تا حدی تخلیه شوم هرآنچه در دل داشتم با این پیرمرد در میان گذاشتم. با لبخند فقط گوش می داد، بعد از اینکه صحبت هایم تمام شد، سری تکان داد و گفت اینجا یک زندان بزرگ است که ما زندانیان آن هستیم و هر روز باید بیگاری کنیم. من خودم اهل یکی از روستاهای لرستان هستم و سالهاست در بند این شهر گیر افتاده ام.

با تعجب به او نگاه کردم و گفتم، خب مگر شما در آنجا خانه و زمین ندارید. برگردید، وقتی در آن طبیعت زیبا خانه دارید و می توانید با آرامش زندگی کنید چرا باز نمی گردید. سری تکان داد و گفت: گفتم که ما زندانی هستیم، این شهر ما را با افسون هایش به بند کشیده و نمی توانیم از آن رهایی یابیم. پسر جان هنوز تازه آمده ای و می توانی خود را برهانی، زیاد به ظاهر زیبای این شهر توجه نکن و برگرد همان جایی که بودی. آهی از نهادم برخواست و به این فکر کردم که متاسفانه در اصل همان جایی که بودم، اینجا ست.

( ادامه در هفته بعد)

معلم روستا