تنهای تنهای تنها

سه شنبه بعد از مدرسه، وقتی به خانه برگشتم، غبار غم بر همه جای خانه نشسته بود. انگار نه انگار که دیروز فضای این اتاق پر بود از هیاهوی دوستان و خنده های بلندشان. انگار سالهاست که این اتاق و این خانه بدون سکنه است. سکوت سنگینی بر همه جا حکم فرما بود. سماور را روشن کردم و از پنجره به تماشای غروب آفتاب نشستم. زیبا بود ولی این بار به جای اینکه برایم دل انگیز باشد بسیاردلگیر بود.

سه شنبه شب، کل چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه باید در این تنهایی به سر می بردم. زندگی در روستا خود سختی ها و تبعاتی دارد، دور از خانه بودن کم بود، حالا این غم عظیم تنهایی نیز به آن اضافه شد. همه چیز برای گذران سخت زندگی محیا بود. پارسال در آرزوی این بودم که مدرسه ام در گرگان، نزدیک خانه باشد و اینقدر سختی رفت و آمد و بیتوته در روستا را نداشته باشم. امسال، همان رفت و آمد پارسالم آرزوست.

این سماور هم حال و هوایم را فهمیده بود ودر جوش آمدن عجله ای نداشت. انتظار چقدر سخت است. تحمل همین چند دقیقه تا جوش آمدن سماور را ندارم، چگونه می توانم این سه روز را در تنهایی سر کنم. فکرتحمل این تنهایی سه روزه آن هم یک هفته درمیان به مدت یک سال، مرا به ورطه هولناکی کشاند. تازه آن هفته ای که می خواهم به خانه بروم نیز باید کلی راه بپیمایم و به قول معروف همه اش در راه هستم. این افکار همچون کابوسی در خیالم می چرخید.

چای را که نوشیدم کمی آرام تر شدم. شنیده بودم در چای ماده ای است که تا حدی آرامش بخش است ولی تا کنون آن را نفهمیده بودم. اصلاً حوصله آماده کردن شام را نداشتم و فقط به یک تخم مرغ آب پز بسنده کردم و با نیم قرص نان بیاتی که از دیروز مانده بود، شام را تناول کردم. هیچ کاری نداشتم و بهترین کار را خواب دیدم. رختخواب را درست وسط اتاق انداختم. قبل از اینکه چراغ را خاموش کنم، نگاهی به ساعت انداختم. ساعت 9 بود، به یاد ندارم زودتر از 12 شب خوابیده باشم. ولی حالا وضعیت خیلی فرق می کرد.

در این تاریکی و سکوت مطلق، باز یا بسته بودن چشمانم زیاد با هم فرقی نداشت. فکر و خیال ها نمی گذاشت بخوابم. این وضعیت که امروز شروع شده تا کی ادامه خواهد داشت. با این اوصافی که من در تهران دیدم، فکر نمی کنم به من که هیچ کس را در جایی ندارم، انتقالی بدهند. یعنی باید سالها با این وضعیت زندگی کنم. دوباره وحشتی هولناک مرا فرا گرفت. هر چه سعی می کردم خودم را دلداری دهم، هیچ دلیلی برای نگاه مثبت به این شرایط نداشتم.

چشمانم باز بود و در دنیایی تاریکی که در آن بودم حیران می گشتم. این دنیای جدید هیچ کرانی نداشت و حتی امید رسیدن به جای امنی هم در آن نبود. در ظلمات بینهایت بودم. آرام آرام با گوشت و پوستم داشتم بی کرانی را درک می کردم، البته بیکرانی رنج و درد را. با تهران و آن همه ازدحام و شلوغی و سرعت و نازیبایی هایش مشکل داشتم و اصلاً دوست نداشتم آنجا باشم، ولی حالا در جایی هستم که هیچ کس و هیچ چیز نیست و خودم هستم و تنهای ای که پایانی هم برایش متصور نیست.

به کدامین گناه دراین تناقض عظیم افتادم؟ یا باید جایی را که پر از شلوغی و ازدحام وسروصدای کرکننده است، تحمل کنم و یا باید مکانی را که غرق در سکوت است وهیچ کس درآن نیست را تحمل کنم. انتخاب هر کدام برایم سختی وملالت بسیاردارد.چرا این روزگار انتخابی تا حدی متعادل تر جلوی پایم نمی گذارد تا کمی هم من در تعادل باشم. واقعاً زندگی در تناقض بسیار بسیار سخت و عذاب آور و غیر قابل تحمل است. همه چیز برای من شده همان صفرو یک سیستم باینری، بودن یا نبودن، هیچ انتخاب وسطی نیست.

نمی دانم کی به خواب رفتم، ولی در خواب دیدم در مدرسه شهید مطهری که در نزدیکی خانه ما در گرگان است تدریس می کنم. وقتی زنگ آخر خورد و مدرسه تعطیل شد، پیاده یک ربع طول کشید تا به خانه برسم. در راه به این فکر می کردم چقدر راحت است در شهر درس دادن. حتی برای رسیدن به خانه نیازی به ماشین نیست. به گمانم بهشت بود که در خواب می دیدم.

صبح وقتی چشمانم را باز کردم، دوباره خودم را تنها در اتاق یافتم و همین مرا بسیار غمگین کرد، ای کاش این خواب ابدی بود و هیچگاه از آن بیدار نمی شدم. برای صبحانه نان نداشتم، به همین خاطر به نانوایی رفتم. به نهایت شلوغ بود، ولی اهالی بسیار مهربانانه مرا به جلو هدایت کردند و بی نوبت دو تا نان گرم گرفتم و با تشکر بسیار به خانه برگشتم. در این اوضاع نابسامانی که داشتم همین برخورد اهالی با من و نان گرمی که برای صبحانه گرفتم برایم دست آویزی شد هرچند بسیار باریک و سست تا بتوانم تا حدی خودم را تسلی دهم. دراین قحطی امید، دلیلی در حد اپسیلون برای نگاه مثبت یافتم. اینجا تنها هستم ولی حداقل اهالی مهربان این روستا هوایم را دارند.

کل روز به سختی گذشت و دوباره شب فرا رسید. دیگر شب ها را دوست ندارم. در این شرایطی که من دارم روز و شب برایم فرقی نمی کند ولی تحمل شب ها برایم خیلی سخت تر است. هیچ وسیله سرگرم کننده هم اینجا نیست. تلویزیون به آن بزرگی که خراب است و هیچ نشان نمی دهد. کتاب ها هم همه درسی است و مربوط به رشته های مختلف، واقعا طی کردن زمان در این جا و بدون هیچ امکاناتی بسیار بسیار سخت و دشوار است. روزهایی که بچه هستند آنقدر سرمان گرم است که اصلاً به این موارد فکر نکرده بودیم.

ساعت نه شب بود که برای خوابیدن، البته اگر ممکن بود آماده می شدم، که ناگهان صدای در آمد، واقعاً ترسیده بودم. این موقع شب چه کسی می تواند باشد و با من چه کار دارد؟ توانی که به سمت در بروم را نداشتم و گوشه ای کز کرده بودم. در میان تردید بین رفتن و نرفتن بودم که ناگه در باز شد. دیگر ضربان قلبم را نمی شنیدم. فکر کنم زمان از حرکت باز ایستاده بود، چون نه من می توانستم حرکتی کنم و نه از در اتاق کسی وارد می شد.

چند ثانیه که برایم حکم چند ساعت را داشت به همین منوال گذشت. پیرمرد همسایه با چشمانی بهت زده وارد اتاق شد. بنده خدا خودش هم ترسیده بود، بعد از اینکه حال هردو ما جا آمد، از من کلی عذرخواهی کرد که در را بی اجازه باز کرده است. گفت شماها همیشه ،آخر هفته می رفتید به شهر و هیچ کس در اینجا نمی ماند. هم دیشب و هم امشب دیدم چراغ اتاق روشن است. شک کردم و آمدم تا ببینم چه خبر است. به خدا اصلاً قصد بی احترامی نداشتم، فقط نگران بودم.

یک ساعت پیش من نشست و با هم صحبت کردیم و چای نوشیدیم. صحبت هایش برایم حکم مرهم را داشت. وقتی کل ماجرای زندگی ام را برایش تعریف کردم و به قول معروف درد دلم را باز کردم، با حوصله گوش داد و بعد برایم از زندگی خودش و سختی ها و تنهایی های خودش گفت. از زمان جوانی اش گفت که برای چوپانی تنها با گله به کوه و دشت می زد و چقدر با حیوانات درنده درگیر شده و چقدر خطرات بزرگ را تاب آورده بود.

از کارش در معدن گفت که واقعاً مرا به فکر فرو برد. دو ساعت باید در تونلی باریک و طولانی راه می رفتند تا به رگه برسند و بیشتر از دو یا سه ساعت هم نمی توانستند آنجا کار کنند و باید همان مسیر طولانی را دوباره برمی گشتند. با همین دو مثالی را که برایم زد، تازه فهمیدم که وضع من زیاد هم بغرنج نیست. حداقل در خانه هستم و خطری مرا تهدید نمی کند. کارم هم در مدرسه با کار ایشان در معدن قابل قیاس نیست.

حالم کمی بهتر شد. واقعاً این پیرمردها مخصوصاً ایشان، بسیار بسیار خوب و مهربان و کاربلد هستند. با همین یک ساعتی که در کنارم بود، کلی انرژی مثبت از او گرفتم. تازه علاوه بر این راهکارهایی هم جلوی پایم گذاشت که واقعاً عالی بودند. اولین پیشنهاد او گشت و گذار در اطراف روستا بود. البته با این شرط که زیاد دور نشوم. بودن در دل طبیعت واقعاً معجزه می کند. البته من تجربه بیرون رفتن و گلگشت در اطراف را داشتم ولی تا به حال از این زاویه به آن نگاه نکرده بودم.

دومین پیشنهاد ایشان یک رادیو بود. راست می گفت بودن یک رادیو می تواند بخش عمده ای از تنهایی را پر کند. تصمیم گرفتم همین هفته بعد یک رادیو ضبط بخرم تا یاورم باشد در این تنهایی. البته به این موضوع خودم هم فکر کرده بودم. تصمیم سومش هم این بود که آخر هفته ها مهمان ایشان باشم. آنقدر با محبت و خلوص نیت می گفت که همین گفتنش برایم کلی ارزش داشت.

وقتی ایشان رفت تا حدی دنیایم عوض شده بود. آن فشار سهمگین را دیگربا آن شدت خرد کننده، بر روی خودم احساس نمی کردم و تا حدودی راحت تر می توانستم این شرایط جدید را تحمل کنم. حداقل همینکه دانستم کسی در همسایگی هست که به فکر من است برایم دلگرمی بزرگی بود. شب هنگام زمانی که در همان تاریکی در رختخواب بودم فکر هایی بهتر به سراغم آمد. کتاب می تواند در این روزها و شب های تنهایی، بهترین دوست من باشد. برای گلگشت در اطراف روستا هم باید به دنبال دوست و همدمی می گشتم که بتوانم با کمک آن زیبایی ها را ثبت کنم. پس باید به فکر خرید یک دوربین عکاسی هم باشم.

معلم روستا