تهران2

ساعت هشت شده بود و من تازه رسیده بودم به سه راه افسریه، دیگر از مینی بوس خسته شده بودم و این بار تا ترمینال جنوب تاکسی گرفتم ، چه خوش خیال بودم که با تاکسی زودتر می رسم. ترافیک به یک طرف و سوار پیاده شدن ها از طرف دیگر واقعاً مرا به ستوه آورده بود. اینجا هم نیم ساعت در راه بودم و موقع پیاده شدن هم آقای راننده کرایه عجیب و غریبی از من خواست. چرا اینقدر اینها بی انصاف هستند. احتمالاً فکر کرده من مسافرم و هرچه خواسته گفته. در اینجا به جای اینکه غریب نواز باشند، غریب آزارند.

وقتی به مقابل در ورودی اداره کل شهرستان های تهران رسیدم، واقعاً خسته شده بودم. طولانی ترین خط تاکسی در گرگان که از شهرداری تا ناهارخوران است، کلاً ده دقیقه طول می کشد، آنهم با مناظر زیبا و دلفریبش که اگر هزار بار هم بروی باز از دیدنش سیر نمی شوی. اینجا باید کلی تحمل کنی و وقت از دست بدهی و دود گازوئیل بخوری و در آخر هم کلی کرایه بدهی که بتوانی به مقصدت برسی. واقعاً من مال اینجا نیستم.

اداره کل شهرستان های تهران در ضلع شمال شرقی ترمینال جنوب قرار داشت. مقابل این اداره دبیرستانی بود که مرا به یاد دوران دبیرستان خودم انداخت، درست مانند همان بود، همان نقشه و همان شکل، این مدارس به صورت پیش ساخته بودند و فکر کنم یک شرکت، تمام آنها را در ایران ساخته بود. ساختمانهایی بسیار محکم و استاندارد. حتی کلاس های آن عایق صدا هم داشت و هیچ صدایی نه در کلاسی ها می پیچید و نه به بیرون می رفت. البته فکر کنم عمر آنها به زمان قبل از انقلاب می رسید.

وارد اداره شدم، ازدحام ارباب رجوع ها کاملاً غافلگیرم کرده بود. نمی دانستم در این شلوغی کجا باید بروم، به زحمت اتاق کارگزینی را پیدا کردم. وقتی وارد آن شدم مقابل هر میز حدود ده نفری بودند، من هم در صف یکی از این میزها ایستادم و بعد از مدتی طولانی نوبت من شد. وقتی موضوع را به متصدی گفتم، حتی زحمت اینکه سرش را هم بالا بیاورد به خودش نداد و همانطور که می نوشت گفت برو در زمان انتقالی فرم پر کن. هر چه خواستم کمی مرا راهنمایی کند افاقه نکرد و آخر سر هم مرا با خشم دست به سرم کرد.

اینجا هم هیچکس به فکر حل مشکلی کسی نبود، این را می شد از چهره های مراجعین فهمید که همه همچون من عصبانی بودند. به فکرم رسید حداقل به پیش معاونی بروم شاید تا حدی مرا کمک کند. اتاق هر معاون پر بود از افرادی که مطمعناً همه مشکلاتی داشتند. نا امید از مقابل در اتاقی گذشتم، نیم نگاهی که به داخل آن انداختم هیچ کس نبود، بدون اینکه بدانم این اتاق مربوط به کدام دایره است وارد شدم.آقای که آنجا نشسته بود، تا مرا دید فقط یک جمله گفت. نیستند، رفته اند جلسه. آنجا بود که راز خلوت بودن این اتاق را فهمیدم.

می خواستم از در خارج شوم که درست در همان زمان یک نفر وارد شد، با من سلام و احوال پرسی نسبتاً گرمی کرد و مرا به اتاق کناری دعوت کرد، مانده بودم چه کنم که آقای منشی گفت: آقا آمدند می توانید کارتان را بگویید. وقتی وارد اتاق کناری شدیم، جو اتاق مرا گرفت، بسیار بزرگ و مجلل بود، بله درست حدس زده بود به اتاق مدیرکل آمده بودم. ایشان به پشت میزشان رفتند و با لبخندی به من گفتند مشکل را بگویم.

خیلی خلاصه ولی جامع کل ماجرا را گفتم. با مهربانی گفت: پسرم باید بروی و در زمان انتقالی ها فرم را پر کنی و از طرف همان اداره آزادشهر بفرستی. انشالله کارت درست می شود و منتقل می شوی. بعد از کشوی میزش یک لیست در آورد و به آن نگاهی انداخت. رو به من کرد و گفت فعلاً بیشتر مناطق و شهرها نیازی به دبیر ریاضی ندارند، فقط پاکدشت یک دبیر ریاضی اعلام نیاز کرده است. انشالله امتیازت بخورد و به آنجا منتقل شوی.

وقتی اسم پاکدشت را شنیدم پاهایم سست شد، هرطور بود خودم را کنترل کردم و با تشکر بسیار از آقای مدیرکل خداحافظی کردم و به بیرون آمدم. روی نزدیک ترین نیمکتی که در سالن بود نشستم. اصلاً حالم خوب نبود. به امید انتقال به تهران آمدیم و تازه حالا باید امید به پاکدشت داشته باشیم. هرجایی را حدس می زدم الی پاکدشت، این استان تهران هم به اندازه شهر تهران بزرگ است. فکر کنم باید قید انتقالی را بزنم ولی نمی شد، خانواده و مخصوصاً مادرم را چه می کردم.

واقعیت امر چندی پیش فردی را به نام « بیجه» که معروف به خفاش شب بود را در پاکدشت گرفته بودند. این جانی آدم ها و بیشتر کودکان را می ربایید و بعد از آزار آنها را به قتل می رساند. از زمانی که ماجرای او رسانه ای شده بود نام پاکدشت برخلاف معنایش، خوفناک به نظر می آمد. البته این فرد اعدام شد و امنیت به این منطقه بازگشت، می دانستم گفتن همین نام هم در خانه همه و مخصوصاً مادرم را نگران خواهد کرد. به همین خاطر تصمیم گرفتم چیزی از این موضوع به خانواده نگویم.

کمی که حالم جا آمد، از اداره بیرون آمدم و با واحد به میدان انقلاب رفتم. دیگر نایی نداشتم که از ترافیک خسته شوم. مانند دیگران بی تفاوت فقط خیل ماشین ها را نگاه می کردم. در میدان انقلاب همانطور که کتابفروشی ها و مغازه هایی که محصولات فرهنگی را می فروختند را نگاه می کردم، ناگاه چشمم به کاست ویدیویی کنسرت «هم نوا با بم» استاد شجریان افتاد. رفتم و آن را خریدم و از همانجا هم با اتوبوس به میدان امام حسین و بعد به تهرانپارس رفتم.

شش و نیم صبح از خانه بیرون زده بودم و حالا ساعت یک بود. واقعاً زندگی در این تهران بسیار بسیار سخت است. همه برای پیشرفت یا پول دار شدن به این شهر می آیند، من پیشرفت و پولداری را با این شرایط نمی خواهم، ولی حیف که می بایست بمانم و این همه عذاب را تحمل کنم. شاید هم به آن عادت کنم، انسان موجود عجیبی است و با هر شرایطی خودش را وقف می دهد.

موضوع را این طور در خانه مطرح کردم که باید در زمان انتقالی های خارج استان فرمی را پر کنم، شاید به یکی از شهرهای اطراف تهران منتقل شوم، پدرم کلی عصبانی شد و گفت این همه مدرسه در تهران هست، یعنی در یکی از آنها جا نیست که تو درس بدهی؟ رو به پدر گفتم: شما که اداری بودید، این موارد را بهتر می دانید. در جواب گفت اداره ها نیروهای محدودی دارند ولی آموزش و پروش که کلی نیرو و کارمند دارد و دستش بازتر است.

آخر شب نوار ویدیو «هم نوا با بم» را که گرفته بودم، را در دستگاه گذاشتم و واقعاً در مدت دو ساعت آن از تمام این قیل و قال ها به دور بودم. واقعاً این اساتید با این سازهایشان و استاد شجریان با آن صدایش غوغا کرده بودند، همراه من پدر هم در حال تماشای این اوج زیبایی بود، او هم در پایان اقرار کرد که واقعاً اینها محشر هستند و انگار درون آدمی را آرام می کنند. هر چند روز یک بار این کنسرت را تماشا می کردم تا مرهمی باشد بر آلام درونم.

تابستان برایم اصلاً خوش نمی گذشت، منتظر زمان انتقالی ها بودم و اضطراب نتیجه آن نمی گذاشت شبی را به آرامی بگذرانم. اگر مرا منتقل کنند به پاکدشت نگرانی خانواده را چه کنم. اصلاً شهر دیگری را انتخاب می کنم. دماوند یا گیلاوند یا حتی فیروزکوه، درست است دور است ولی قابل تحمل تر است. حداقل طبیعتی دارد که من دوست دارم. همیشه وقتی با قطار به تهران می آمدیم از قائم شهر تا فیروزکوه را در پشت پنجره قطار فقط بیرون را تماشا می کردم.

فکرهای عجیب و غریبی به ذهنم می رسید. مثلاً تصور می کردم به فیروزکوه منتقل شوم و در آنجا خانه ای دانشجویی اجاره کنم و مانند وامنان زندگی کنم. حتماً فیروزکوه روستاهایی مانند وامنان در دل کوه دارد، چه بهتر در آن روستا بیتوته می کنم. حداقل با این ترفند می توانم از این تهران پر از نازیبایی دور باشم. البته دماوند هم بد نبود، نزدیکتر بود و باز هم طبیعتی کوهستانی داشت. به طور کل چون به وامنان خو کرده بودم بیشتر به دنبال جایی می گشتم که شبیه آنجا باشد.

آقای مدیر را گفته بودم هر وقت بخشنامه انتقالی آمد به من خبر بدهد. صبح یکی از روزهای اواسط مرداد بود که با من تماس گرفت و گفت فرم انتقالی خارج استان آمده است. پیشنهاد کرد با اداره تماس بگیرم و کسی را به عنوان نماینده معرفی کنم تا فرم را پر کرده و به آنها تحویل دهد. با کلی تلفن و گفت و گو با اداره و مسئول کارگزینی، راضی شدند که من یک نفر را به عنوان نماینده بفرستم، من هم این ماموریت را به اسماعیل که ساکن آزادشهر بود محول کردم.

تلفنی از من اطلاعات گرفت و فرم را پر کرد. محل انتقال را هم با اولویت اول دماوند، دوم فیروزکوه و سوم ورامین اعلام کردم تا او بنویسد. ورامین خیلی بزرگتر از پاکدشت بود و اصلاً شهری بود برای خودش، شاید آنجا مرا قبول کنند. حالا باید منتظر می ماندم تا ببینم نتیجه انتقالی چه می شود. هرچه سعی می کردم خودم را آرام نشان دهم نمی شد و تقریبا همه و از همه زودتر مادر به اضطراب من پی برد، بنده خدا کلی نذر کرد که کار انتقالی من درست شود.

نذر و دعا های مادر و همچنین تصورات من هیچکدام کارگر نیفتاد و به کل با انتقالی من مخالفت شد، اداره آزادشهر یا اداره کل استان گلستان به خروج من رای مثبت نداده بود و این انتقالی در همان نطفه خفه شده بود. کلی عصبانی بودم، زیرا آنها قول هایی به من برای عدم نیاز داده بودند، ولی حالا زیر حرفهایشان زده بودند. تلفن را برداشتم و کلی با رییس کارگزینی اداره آزادشهر جروبحث کردم. بنده خدا می گفت دست آنها نبوده و استان اجازه نداده. در هر صورت همه چیز همچون آواری بر سرم فرو ریخته بود و نای نفس کشیدن در زیر خروارها فشار را نداشتم.

از همه چیز بدم می آمد، از این شهر بی درو پیکر گرفته تا آدم هایی که سر حرفشان نیستند و اصلاً برایشان مهم نیست که دیگران در چه مشکلاتی هستند. بنده خدا مادرم که چشمش پر اشک بود، وقتی او را می دیدم بیشتر این سنگینی آوار را بر رویم احساس می کردم. شاید این دوری و بعد مسافت و رفت و آمد حدود ششصد کیلومتری را بتوانم تحمل کنم ولی این حال و نگرانی مادرم برایم اصلاً قابل تحمل نبود.

هر کسی می آمد و چیزی می گفت و پیشنهادی می داد، بیشترشان می گفتند باید پارتی داشته باشی که کارت انجام شود، ولی من نه پارتی داشتم و نه دوست داشتم کارم با روابط انجام شود، در کشور ما که هیچ چیز سرجایش نیست به خاطر همین روابط و پارتی بازی است. در این دوران افرادی مانند من که هیچ کس را در هیچ جایی ندارند باید بسازند و بسوزند. کجای این کار عدالت است و کجای این کشور ما به اسلامی بودن می ماند؟

آخرین تیر در ترکش انتقال اضطراری در شهریور بود که با ناامیدی تمام و بی میلی آن راهم پر کردم و فرستادم. این بار حتی به گرگان رفتم و کلی با مسئولین اداره کل صحبت کردم. خیلی راحت می گفتند ما نیاز داریم و نمی توانیم شما را بفرستیم. هرچه از شرایطم برایشان می گفتم آنها فقط حرف خودشان را می زدند. آخر سر هم عصبانی شدم و گفتم اگر من پسرخاله آبدارچی اداره کل بودم باز هم همین حرف ها را می زدید. می دانم که با یک تماس کارش را راه می انداختید.

کار داشت به جاهای باریک می کشید که یکی از کارمندان مرا به بیرون برد و یک لیوان آب به من داد و با حالتی محزون گفت، خود را اذیت نکن، چاره ای نیست. متاسفانه همانطور است که گفتی. فکر کنم همین برخوردم با آن آقای مسئول باعث شد که اصلاً این بار فرم من از آزادشهر هم بیرون نرفت. و این یعنی می بایست به همان وامنان بازگردم، یعنی ششصد کیلومتر باید بروم و ششصد کیلومتر باید برگردم. می شود هفته ای حدود هزار و دویست کیلومتر. با این حساب هرچه درمی آورم را باید کرایه بدهم و کل آخر هفته هم در راه باشم.

خیلی سهمناک بود، من که همان رفت و آمد از وامنان به گرگان برای عذاب علیم بود، حالا باید جمعه شب با اتوبوس به راه بیفتم و ساعت پنج صبح برسم آزادشهر و از آنجا بروم وامنان و دوشیفت کلاس و از آن طرف هم آخر هفته بعد از تمام شدن کلاس هایم، چهارشنبه صبح از وامنان حرکت و کنم و شب برسم تهران، وای خدا، حالا که فکر می کنم چقدر از اتوبوس و جاده بدم می آید.

وقتی به خانه آمدم و موضوع را گفتم، خانه شد صحرای کربلا، مادر اشک می ریخت و پدر هم عصبانی فقط در خانه راه می رفت. چاره ای نبود می بایست با این شرایط جدید حداقل برای یک سال خودمان را وقف می دادیم. کمی که اوضاع بهتر شد، پدر رو به من کرد و گفت حالا که نشد منتقل شوی تهران هر هفته رفت و آمد هم، معقول نیست. بهتر از یک هفته درمیان رفت و آمد کنی. مادر که هنوز چشمانش خیس و بود چاره ای جز قبول کردن این تصمیم پدر نداشت. من هم اصلاً دوست نداشتم از خانواده دور باشم ولی چاره ای نبود.

با این شرایط دوست داشتم اول مهر نرسد و مدرسه ها شروع نشود، ولی چه فایده که این دو هفته آخر شهریور مثل برق و باد گذشت و سی و یک شهریور فرا رسید و من می بایست تا دو هفته دور از خانواده باشم، برایم بسیار سخت بود ولی برای مادرم بسیار سخت تر، ای کاش راهی بود که این سختی مادر را هم من به دوش می کشیدم.

معلم روستا