والیبال

دست اول را باخته بودیم، با اختلافی مایوس کننده و همین باعث شده بود که تشویق تماشاگران به اوج خود برسد. هیاهویی برپا بود و حریف کاملاً تهییج شده بود. تیم مقابل جوان بودند و با انگیزه، تمام تلاش شان این بود که خود را به ما اثبات کنند، ولی تیم ما کاهل بود و بی تحرک و خیلی کند. دو نفر از یاران مان اصلاً والیبال بلد نبودند. در دریافت بسیار مشکل داشتیم و همین موجب باختمان شده بود. ولی چاره ای نبود، باید یک جوری اوضاع را به نفع خود عوض می کردیم.

دهه فجر بود و با اصرار بچه ها یک مسابقه بین ما و دانش آموزان برقرار شده بود. دو طرف حیاط پر بود از بچه ها، یک طرف پسرها بودند و طرف مقابل هم دخترهای مدرسه ابتدایی که با ما در یک حیاط بودند. این تماشاچیان جانانه تیم خودشان را تشویق می کردند. وقتی توپ آنها می خوابید کل مدرسه به هوا می رفت. و وقتی ما امتیاز می گرفتیم سکوت معنی داری بر محیط حاکم می شد. کاملاً معلوم بود که دوست داشتند ما ببازیم .

من پاسور تیم بودم و دبیر ورزش هم در منطقه حمله بود. بقیه همکاران نیز در زمین پخش بودند و می بایست توپ گیری می کردند. چاره نداشتیم، مجبور بودیم اینگونه چیدمان کنیم. فقط مشکل ما این بود که توپ اول خوب به من نمی رسید، البته بهتر است بگویم اصلاً به من نمی رسید. همکاران چون والیبال را خوب بلد نبودند حتی با سرویس های ساده بچه ها هم نمی توانستند توپ را به من برسانند و همین باعث می شد تا خط حمله ما عملاً از کار بی افتد و تیم مقابل هم از سنگینی ما در واکنش ها سود می جست و فقط جای خالی می انداخت.

دیگر نمی شد به این وضع ادامه داد. با دبیر ورزش مشورت کردم و او به جای من آمد و من هم رفتم وسط زمین، تا هم دریافت ها را انجام دهم و اگر هم ممکن شد آبشار بزنم، تا شاید بشود کمی فاصله خود را با این بچه ها کمتر کنیم. سرویس های بچه ها ساده بود و به آسانی می شد بی دردسر دریافت کرد. فقط کار سخت من جا به جا شدن و برخورد با همکاران بود. چاره ای نداشتم مجبور بودم به جای آنها هم دریافت کنم.

اولین امتیاز با یک جای خالی دبیر ورزش گرفته شد و سرویس به تیم ما رسید. از همکاری که می خواست سرویس بزند خواهش کردم ساده بزند تا فقط توپ رد شود. سرویس زده شد و فقط با یک ساعد از طرف مقابل توپ به زمین ما آمد. من هم با ساعد، دریافت خوبی انجام دادم و پاسور هم پاس خوبی داد و با یک جهش خوب، آبشار قدرتمندی زدم که مستقیم در زمین بچه ها خوابید.

از نگاه های بچه ها فهمیدم که فکر نمی کردند که من هم کمی والیبال بلد باشم. همکاران هم نگاهشان به من عوض شد. یکی گفت خوب با این وزن و هیکل می پری و آبشار میزنی. به آنها گفتم من در دوره دبیرستان بسیار والیبال بازی می کردم و حتی در تربیت معلم سومی استان مازندران را در کارنامه دارم. بعد از چند رفت و برگشت، خودم رفتم تا سرویس بزنم. سرویس ساده نزدم و با قدرت بالا توپ را به سمت تیم مقابل شلیک می کردم. بندگان خدا اصلاً نمی توانستند دریافت کنند. یا مستقیم می خوابید یا با دریافت ناقص به اوت می رفت. دلم برایشان می سوخت چون از بچه سوم راهنمایی زیاد انتظار نمی رود که بتواند توپ های با سرعت بالا را درست دریافت کند کنند.

ورق برگشت، حیاط ساکت شد و همه فقط نگاه می کردند. دیگر خبری از تشویق های پرشور بچه ها نبود. تقریبا در طرف ما، بازی به دست من و دبیر ورزش می چرخید و بقیه همکاران در حد نظاره کردن بودند. کمی غرغر می کردند ولی وقتی دست دوم را بردیم آنها نیز کمی راضی شدند. وضع بد نبود ولی کم کم اعتراض تیم مقابل شروع شد که چرا فقط من سرویس می زنم. راست می گفتند، ما که در این بازی قانون چرخش نداریم از انصاف به دور است که من فقط سرویس بزنم.

دست سوم شروع شده بود که یکی از دانش آموزان سال قبل مدرسه با موتور وارد حیاط شد و بلافاصله در تیم مقابل جای گرفت. اولین توپ را دریافت کرد و با پاس خوبی که پاسور داد آبشار محکمی زد. همین سکوت مدرسه را شکست و همه را به وجد آورد. یکی از همکاران تیم ما اعتراض کرد که این آقا دانش آموز نیست. آرامش کردم و گفتم بگذارید بازی کند. با بودن ایشان بازی جذاب تر می شود.

پله پله امتیازات را نزدیک به هم بالا می رفتیم. با دبیر ورزش هماهنگ کردم تا راست را ببندد و همه همکاران را کشیدم سمت چپ و فقط آقای معاون را که لاغر و سبک بود را گذاشتم پشت پاسور تا جای خالی ها را جمع کند. به همه همکاران گفتم که در صورتی که توپ سمت شما آمد سعی کنید فقط آن را به بالا پرتاب کنید. اصلاً قصد رد کردن را نداشته باشید. این چینش و توضیحات جواب داد و چند تا از آبشارهای حریف دفاع شد و چند تا هم دریافت خوب داشتیم،همین باعث شد که ما فاصله خوبی گرفتیم.

در تیم مقابل تغییری ایجاد شد و پاسور آنها عوض شد. این یکی بهتر پاس می داد، هوشمندانه از عرض تور استفاده می کرد و پاس ها را طوری می داد که دبیر ورزش برای دفاع آنها جا می ماند. و همین باعث شد تا آبشارهایشان بخوابد و چند امتیاز پشت سر هم بگیرند. پیش خودم فکر کردم حتماً باید توپ هایش را دریافت کنم وگرنه این دست را هم از دست می دهیم. کمی خودم را جمع و جور کردم و با توجه به زاویه ای که می زد، آماده دریافت شدم.

پاسور تیم مقابل یک پاس عالی فرستاد و مهاجم هم با تمام قدرت بلند شد. دیدم دفاع جا مانده و زاویه بلند شدن مهاجم هم کاملاً مستقیم است. حدس زدم اگر مچ نزند، با همان شدت که می آید، مستقیم سمت من خواهد زد. چون خیلی بلند شده بود می دانستم حدود یک سوم خواهد زد، سریع یک گام برداشتم و در همان حالت دریافت با ساعد با سرعت نشستم. محاسباتم درست از آب درآمد و توپ محکمش را جانانه و درست دریافت کردم، ولی مشکل اینجا بود که دیگر نمی توانستم از جایم بلند شوم.

همکاران به زحمت توپ را رد کردند و خوشبختانه امتیاز کسب کردیم. تیم ما غرق در خوشحالی بود ولی من در وحشتی غریب دست و پا می زدم. همانجا روی زمین نشستم. نمی دانستم چه کار باید کنم؟ اگر بلند می شدم و فقط چند قدم راه می رفتم آبرویم به طور کل می رفت. اعصابم به هم ریخته بود و دنیا بر سرم خراب شده بود. واقعاً در تنگنایی بودم که راه چاره ای نداشت.

همکاران سراغم آمدند و فکر کردند مصدوم شده ام. آقای معاون گفت مچ پایت پیچیده؟ یا زانویت درد گرفته؟ این صحبت های آقای معاون همچون معجزه برای من بود که خود را از این ورطه هولناک نجات دهم. سریع زانویم را گرفتم و آخ و اوخ کردم که مثلاً زانویم درد می کند. همکاران دورم حلقه زده بودند و کل دانش آموزان هم هاج و واج ما را نگاه می کردند. سریع در گوش دبیر ورزش قضیه را گفتم و او هم با لبخند همکاران را همانند گلادیاتورها دور من قرار داد و من درست در بین آنها بدون اینکه دیگران مرا ببینند، آرام آرام به آبدارخانه رفتم.

مگر می شد جلوی این خنده های همکاران را گرفت، ریسه رفته بودند. فقط قسم شان می دادم که زیاد صدایتان بالا نرود که بچه ها بشنوند و از موضوع با خبر شوند. خوشبختانه آبدارخانه هیچ پنجره ای نداشت و اگر این دوستان کمی مراعات می کردند می توانستم این اتفاق را تا حدی مدیریت کنم. آقای مدیر که از دفتر شاهد ماجرا بود آمد و گفت بچرخ ببینم، وقتی پشتم به ایشان بود ، او هم خنده ای بلند کرد که واقعاً مرا عصبانی کرد.

آقای مدیر خودش را جمع و جور کرد و گفت اینجوری نمی شود، باید در بیاوری، از خجالت عرق سرد بر پیشانی ام نشسته بود ولی چاره ای نبود. وقتی شلوارم را درآوردم، چنان شکاف بزرگی از درز پشتش ایجاد شده بود که با دیدن آن حق دادم که همکاران از خنده ریسه روند. البته عمق فاجعه به این بر می گشت که من می بایست بعد از تعطیل شدن مدرسه با این وضع اسفناک تا وامنان هم پیاده می رفتم.

بچه ها هم پشت در بسته همش می پرسند چی شد و دنبال بقیه بازی بودند. آقای مدیر بیرون رفت و گفت زانوی آقای معلم کمی پیچیده و دیگر نمی تواند بازی کند. انشالله بقیه بازی باشد برای یک روز دیگر. غرغر بچه ها را به راحتی می شد شنید. می گفتند خوب یک نفر دیگر جای ایشان را بگیرد. اصلاً خود آقای مدیر چرا بازی نمی کند. این صحبت های بچه ها کمی آرامم کرد که آنها به هیچ وجه به اصل موضوع پی نبرده اند.

مدرسه ای که در آن نخ و سوزن پیدا نمی شود، را باید گذاشت لای جرز دیوار. با این شلوار پاره چه کنم؟ ای کاش مدرسه وامنان بودم و یکی از همکاران می رفت از خانه برایم شلوار می آورد، ولی اینجا این امکان نیست. به فکرم رسید کسی را بفرستیم از خانه ای نخ و سوزن بیاورد. بعد پیش خودم فکر کردم، کجای دنیا پیچ خوردگی و ضرب دیدگی زانو را با نخ و سوزن درمان می کنند. اگر این کار را می کردم حتماً بچه ها مشکوک می شدند. پس باید راهی برای حل این مشکل پیدا می کردم.

بعد از مدت کوتاهی راهی بسیار خوب به ذهنم رسید. با منگه درز را به هم دوختم، آنقدر شکاف زیاد بود که فکر کنم ده تا سوزن منگه مصرف شد. تا حد زیادی مشکل حل شد. کاپشن را پوشیدم و همین بلندی کاپشن تا حدی مشکلاتم را کم می کرد. آقای مدیر بچه ها را به خانه فرستاده بود. همکاران هم با سرویس به شهر رفته بودند. آرام آرام از مدرسه بیرون آمدم، کامل حواسم به اطراف بود که کسی چیزی نفهمد. همچون سامورایی ها که در قصرهایشان بودند راه می رفتم، قدم های کوتاه و بافاصله کم، اما سریع.

هنوز به کلبه کل ممد نرسیده بودم که ناگاه از پشت صدایی مرا خطاب قرار داد که: آقا اجازه زانویتان بهتر است؟ تازه یادم آمد که من مثلاً مصدوم شده ام. سریع کمی لنگیدن چاشنی راه رفتنم کردم و گفتم بهتر است، ولی هنوز درد می کند. او هم خداحافظی کرد و رفت. با توجه با شرایطی که داشتم می بایست از جاده می رفتم. تا سه راه نراب را به همان صورت لنگ لنگان رفتم. خسته شده بودم، راه رفتن ژاپنی آن هم به انضمام لنگی در زانو خیلی سخت بود. و وقتی وارد جاده وامنان شدم شروع کردم به حالت عادی راه رفتن.

هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای ماشینی از پشت آمد. سریع راه رفتنم را به حالت قبل تغییر دادم. ماشین کنارم ایستاد. راننده پدر یکی از دانش آموزان کاشیدار بود که به همراه فرزندش داشت برای انجام کاری به وامنان می رفتم. پسربچه سریع پرید پشت وانت و من هم جلو سوار شوم. خوشحال بودم که در این وضعیت ماشین گیر آورده بودم. با این شرایطی که من داشتم واقعاً راه رفتم برایم خیلی سخت بود.

سریع نشستم، هنوز چند ثانیه ای از خوشحالی ام نگذشته بود که آواری از بدبختی ها بر سرم خراب شد، اصلاً به یاد منگنه ها نبودم. حال چگونه پیاده شوم و از ان بدتر در وامنان چگونه خود را به خانه برسانم؟...

معلم روستا