گاو

سنگینی کوله بیشتر به خاطر چند بطری آبی بود که همراه داشتم. مسیری را که برای رفتن انتخاب کرده بودم را زیاد نمی شناختم. می دانستم چشمه ای دارد ولی جهت اطمینان آب همراه خود برداشته بودم تا حداقل تشنه نمانم. مقصدم چشمه اجاق بود، که تا به حال آنجا نرفته بودم و فقط می دانستم راهش از روستای سیب چال است که در مجاورت وامنان قرار دارد.

دوربین زنیت را بر گردن آویختم و مسیر سیب چال را در پیش گرفتم. طبق اطلاعاتی که کسب کرده بودم، از آنجا باید راه مال رویی را می رفتم و بعد از حدود دو ساعت پیاده روی به چشمه اجاق می رسیدم. جمعه هایی را که در وامنان می ماندم همیشه برنامه گلگشت داشتم. البته مسیرهای نزدیک و اطراف روستا را می رفتم ولی این بار کمی جسارت به خرج دادم و تصمیم گرفتم کمی دورتر بروم. کوهپیمایی انفرادی آن هم در میان این طبیعت زیبا، مخصوصاً در این فصل بسیار دوست داشتنی است.

به نزدیکی روستای سیب چال رسیده بودم. از دور چند تا بچه را دیدم که داشتند همراه گاوی از روستا خارج می شدند.گاو بسیار بزرگ و تنومندی بود. به چند قدمی آنها که رسیدم دو تا از بچه ها که دانش آموزم بودند جلو آمدند و سلام کردند. دختر دوازده سیزده ساله ای هم که همراهشان بود طنابی به دست داشت که به شاخ های گاو بسته شده بود.

بعد از احوال پرسی از بچه ها پرسیدم که نمی ترسید با این گاو به این بزرگی دارید می روید. خندیدند و گفتند که کار هر روزمان است. صبح می بریم سر زمین ها که شخم بزند، غروب پدرهایمان گاو را به خانه برمی گردانند. پرسیدم خوب چرا صبح آنها نمی برند. دوباره خندیدند و گفتند چون پدر هستند و هرچه بگویند باید انجام دهیم. از جوابشان چیز زیادی نفهمیدم، ولی ادامه هم ندادم.

دوربین را آماده کردم و گفتم که هر سه کنار گاو بایستید تا عکسی به یادگار بگیرم. ترکیب این سه تا بچه ریز نقش در کنار این گاو تنومند برایم جالب بود. از ویزور(منظره یاب) دوربین داشتم کادر را تنظیم می کردم که ناگهان گاو رم کرد و شروع کردن به دویدن به سمت روستا، یعنی خلاف جهت من، صحنه ی عجیب و دهشتناکی بود. در صدم ثانیه همه چیز و همه جا مانند جهنم شد. نمی دانم، فکر کنم این گاو فکر کرد چیزی را سمتش هدف گرفته ام.

در یک اتفاق دلخراش، طناب در دست دخترک گیر کرد و گاو مانند فیلم های وسترن دخترک بیچاره را با شدت بسیار بر روی شن های جاده می کشید و با خود می برد. من و پسرها ابتدا به خاطر شوک این اتفاق درجا خشکمان زد. چند ثانیه ای طول کشید تا از بهت خارج شدیم و شروع کردیم به دویدن به سمت گاو و دخترکی که بر روی زمین کشیده می شد.

بچه ها سرعتشان خوب بود و از من فاصله گرفتند. من هم با این وزن سنگین و این کوله بار با تمام توانی که داشتم می دویدم. گاو با آن شتابی که داشت تقریباً به ابتدای روستا رسید. پسرها با سرعت خوبی که داشتند، از گاو سبقت گرفته بودند و سعی در کنترل آن داشتند ولی کاری از پیش نمی بردند. من هم با فاصله ای حدود سی چهل متر عقب تر از آنها با زحمت بسیار و نفس نفس زنان داشتم تعقیبشان می کردم.

ناگهان از داخل اولین کوچه روستا، تراکتوری با تریلرش بیرون آمد و سدی شد در مسیر حرکت گاو. در تمام این مدت هم دخترک بی نوا مانند تکه گوشتی بر روی زمین کشیده می شد. آنقدر سرعت گاو زیاد بود و جاده هم ناهموار که حتی شلوار دخترک تکه تکه شده بود و از تنش جدا می شد. این سنگلاخی مسیر همچون سنباده تمام بدن این دخترک را ساییده بود.

گاو توقفی کرد و تا خواست از گوشه ای فرار کند که پسرها جلویش را گرفتند. ناگهان تغییر جهت داد و شروع کرد به سمت من تاختن. من هم که با سرعت داشتم به سمت گاو می دویدم، تصمیم گرفتم که بایستم ولی به قول معروف ترمزهایم عمل نکرد. وزن حدود نود کیلویی را آنهم در سرازیری بخواهی متوقف کنی، چهل پنجاه متری طول می کشد، شده بودم همچون قطار افسار گسیخته.

تمام سعیم در کم کردن سرعتم بود، ولی وقتی محاسبه کردم، تصادف من با این گاو حتمی بود. طبق قوانین فیزیک برایم برخوردی سهمگین، آنهم از نوع شاخ به شاخ صد در صد بود. البته بهتر است بگویم شاخ به سر. هیچ ماتادوری مانند من اینچنین بی مهابا به سمت گاوی خشمگین با شاخ هایی همچون خنجر نمی دود. با این زاویه ای که من می دویدم فکر کنم گاو هم دقیق تنظیم کرده بود که با شاخش مرا به آسمان پرت کند.

مسیر باریک راه هم که درست بر روی یال قرار داشت، هیچ جایی برای فرار نمی گذاشت. تنها راه حل پریدن از روی گاو بود که با این وضعیت و آمادگی جسمانی من و ارتفاع و اندازه و هیبت گاو فقط در توانایی اسپایدرمن بود که بتواند پرشی آنچنان انجام دهد. تقریباً سرعتم را کنترل کرده بودم ولی طرف مقابلم برعکس داشت بر سرعتش می افزود. دیگر داشتم به ثانیه های آخر می رسیدم.

کامل متوقف شده بودم و گاو فقط چند متر با من فاصله داشت. سیستم عصبی غیر اردای ام فعال شد و چشمانم را بست. نمی خواستم بی هوا ضربه بخورم ولی حیف که این چشم باز نمی شد. در تاریکی مطلق معلق بودم. چند ثانیه گذشت ولی چیزی حس نکردم، پیش خودم فکر کردم حتماً ضربه آنقدر شدید بوده که هیچ نفهمیده ام. همچنین احساس معلق بودن بین زمین و هوا را داشتم که توانستم چشمانم را باز کنم.

موقعیت همان موقعیت قبلی بود ولی گاوی مقابلم نبود. حتی یک میلیمتر هم جابه جا نشده بودم. با ترس به تن و بدنم نگاه کردم تا شاید سوراخ شده است و گاو از آن گذشته است. خودم به خودم نهیب زدم که آن گاو با آن عظمت اگر به من بخورد کاملاً متلاشی می شوم و هیچ جزء بدنم سالم نمی ماند . بعد از چند ثانیه که مطمئن شدم زنده هستم و روح نیستم با چشمانم اطراف را پاییدم.

شانس آورده بودم و تمام محاسباتم غلط از آب درآمده بود. درست در موازات جاده و کنار آن در بزرگی بود که چهارتاق باز بود. وقتی به داخل آن نگاه کردم گاو را داخل حیاط بزرگ آن دیدم. وقتی آن دخترک را هنوز بسته به ریسمان در پشت گاو دیدم فهمیدم تمام این اتفاقات در حدود چند ثانیه رخ داده است. سریع داخل رفتم و در را پشت سرم بستم تا گاو فرار نکند.

صدای بسته شدن در بزرگ آهنی حواس گاو را به سمت من جلب کرد. چرخید و چند گام به سمت من آمد. همین پرت شدن حواس گاو باعث شد که اهالی خانه سریع وارد عمل شدند و از روی ایوان به داخل حیاط پریدند و در یک عملیات امداد و نجات جانانه توانستند دخترک را نجات دهند و به داخل خانه ببرند.

حالا من مانده بودم یک گاو عظیم الجثه که با غیض خاصی به من می نگریست. دقیقاً حالت ماتادورها را داشتم با اندک تفاوتی، از ترس قبض روح شده بودم و اصلاً توانایی حرکت نداشتم. مغزم اصلاً دستور نمی داد. خستگی دویدن و نفس کم آوردن از یک طرف و این گاو عصبانی هم از طرف دیگر کل سیستم عصبی خودآگاه و ناخودآگاه مرا کامل از کار انداخته بود.

گاو شروع کرد به من نزدیک شدن. کمی به سمت راست چرخید و من هم کمی به سمت چپ چرخیدم. به یاد مبارزات سامورایی ها افتادم که آرام رو به روی هم به طرفین می چرخیدند. ناگهان فکر عجیبی به ذهنم رسید. دوربین را که هنوز بر گردنم آویزان بود گرفتم و به سمت گاو هدف گیری کردم. وقتی از ویزور به گاو نگاه کردم فهمیدم کمی ترسیده است . همین سلاح خوبی بود و می توانستم با آن خودم را نجات دهم.

گاو وقتی به عقب رفت و به انتهای حیاط رسید، بیشتر ترسید و چون هیچ راه فراری هم نداشت دوباره رم کرد و این بار بدون هیچ واهمه ای به سمت من شروع کرد به تاختن. این بار دیگر حسابم با کرام الکاتبین بود. واقعاً باید اشهد خود را می خواندم. آخر این چه فکر ابلهانه ای بود که به سرم زد. همین دوربین لعنتی باعث این همه بدبختی شده بود.

خوشبختانه چشمانم باز بود، فکر کنم کل سیستم عصبی ام نابود شده بود چون توانایی هیچ کاری را نداشتم. کنار در کاملاً به دیوار چسبیده بودم و منتظر بودم که با ضربه ای هولناک یا به آسمان پرت شوم یا در این دیوار فرو روم و آوار آن بر سرم ریزد. فاصله گاو با من به سرعت در حال کاهش بود و من هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم. فقط منتظر یک اتفاق دردناک بودم.

در همین حین ناگهان چیزی محکم به سرم خورد، گاو که مقابلم بود پس این ضربه از کجا به من وارد شد؟ هاج واج سرم را که به بالا چرخاندم چند نفر را آویزان از پشت بام دیدم که دستانشان به سمت من بود و چیزهایی هم می گفتند که برایم اصلاً واضح نبود. واقعیت امر اصلا چیزی نمی شنیدم. یکی دستش به من رسید و دوباره به سرم زد. تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که دستم را به سویشان بلند کنم.

تا دستهایم بالا رفت، آنها سریع دستهایم را گرفتند و با شدت بسیار مرا به بالا کشاندند. پاهایم دیگر روی زمین نبود و در حال اوج گرفتن بودم. یک نفر هم کوله ام را از پشت گرفت و چند نفری مرا با زحمت بسیار به بالای دیوار کشاندند. از همان بالا وقتی به گاو نگاه کردم، او هم با تعجب این عروج مرا نظاره گر بود. واقعاً این اتفاقات رخ داده در این چند ثانیه حتی در بهترین فیلم های اکشن هم قابل بازسازی نبود.

وقتی به خودم آمدم روی پشت بام انباری بودم که کنار در ورودی قرار داشت. چندین تن از اهالی هم اطرافم بودند. واقعاً این کار محیرالعقولی که این افراد در نجات من انجام دادند، بی نظیر بود. از شدت ترس قدرت تکلم نداشتم. آبی به سر و صورتم زدند و کمی هم آب قند به من دادند تا حالم سرجایش آمد.

واقعا کلام از سپاس گذاری در این وضعیت عاجز بود ولی حداقل کاری بود که می توانستم انجام دهم. بعد از کلی تشکر که از آنها کردم، یکی از آنها گفت: آقا معلم چرا در را پشت سرت بستی؟ گفتم به خاطر اینکه گاو فرار نکند. گفت: خودت چرا داخل حیاط رفتی؟ خب از همان بیرون هم می توانستی در را ببندی تا گاو فرار نکند.

واقعا نمی دانستم در آن لحظه عقلم را کجا جا گذاشته بودم. جوابی نداشتم که بدهم و آنها هم خودشان فهمیدند که جوابی ندارم. فقط پرسیدم چطور توانستید مرا بالا بیاورید. من خودم به سختی از جایی بالا می روم. لبخندی زدند و گفتند دست جماعت پر قدرت است.

از آن روز به بعد از بچه های سیب چال که به مدرسه وامنان می آمدند، خبر دخترک را مرتب می گرفتم و خدا را شکر آسیب زیادی ندیده بود و بعد از مدت کوتاهی بهبودی کامل یافت. واقعاً بدن این بچه ها قدرتمند است. اگر فقط چند متر آنطور که این دخترک روی زمین کشیده شده بود، من روی زمین کشیده می شدم در همان ثانیه های اول به لقا الله می پیوستم.

معلم روستا