سمنان

بعد از کلی معطلی زیر بارش شدید برف در تیل آباد با آمدن یک اتوبوس شوقی جان فزا تمام وجودم را فرا گرفت. حداقل یک بار که شده تا شاهرود را می توانم با آرامش بروم. هوای گرم و تعداد نسبتا کم مسافران محیطی بسیار دل انگیز درون اتوبوس ایجاد کرده بود. خودم را روی یکی از صندلی ها که کنارش هم هیچکس نبود ولو کردم و با فراغ بال شروع کردم به تماشای مناظر بیرون. البته هوا درحال تاریک شدن بود و زیاد نتوانستم زیبایی های زمستانی این مسیر را ببینم.

چندتا پیچ مانده به خوش ییلاق ترافیک عظیمی در مقابلمان شکل گرفت و همه ماشین ها متوقف بودند. برف سنگین راه را بسته بود. این حس آرامش من حتی به نیم ساعت هم دوام نداشت. همچون باقی مسافرین و حتی راننده، نگران فقط مقابل را نگاه می کردم. شاگرد اتوبوس پیاده شد و رفت تا اطلاعاتی کسب کند. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت باید منتظر بمانیم تا از راهدارخانه بالای گردنه خوش ییلاق بلدوزرها راه را باز کنند.

چهار ساعت را در دلهره گذراندیم و بلدوزر رسید و فقط به اندازه عبور یک ماشین راه را باز کرد. همانجا مقابل ما دور زد و شروع کرد به باز کردن مسیر برگشت و ما هم پشت سرش با سرعتی بسیار آهسته به راه افتادیم. ابتدای گردنه راننده ماشین را متوقف کرد، علت را می دانستم ولی باقی مسافرین که اطلاع نداشتند، شروع به اعتراض کردند. راننده هم با خونسردی تمام گفت. بلدوزر باید به بالا گردنه برسد تا من حرکت کنم وگرنه با این وضعیت امکان سُر خوردن زیاد است.

وقتی به شاهرود رسیدم ساعت 9 شب شده بود، در سرچشمه پرنده پر نمی زد. سوز سرما هم بیداد می کرد. آرام آرام آرواره هایم از کنترلم خارج می شد و شروع می کرد به لرزیدن، در این اوضاع بحرانی یک ماشین شخصی به دادم رسید و مرا مهربانانه تا پلیس راه که درست سمت دیگر شهر بود رساند. در پلیس راه هم خبری از ماشین به سمت تهران نبود. انگار همه چیز در این سرما یخ زده بود. حتی یک جنبده هم دیده نمی شد.

بعد از حدود یک ساعت معطلی در آن سرمای زمهریر دیگر امیدی نداشتم و می بایست فکری می کردم. اگر بیشتر می ایستادم حتماً یخ می زدم، حالا هم پاهایم واقعاً حس نداشت و اندکی هم می لرزیدم. می خواستم به دفتر پلیس راه بروم و از آنها کمکی بگیرم که مرا به جایی در شاهرود جهت اسکان راهنمایی کنند، حداقل یک تاکسی تلفنی ای چیزی برایم بگیرند تا از این مهلکه نجات پیدا کنم. در این افکار بودم که پیکان وانتی مقابلم توقف کرد و با سر اشاره کرد سوار شوم. و اینجا هم یک ناجی به دادم رسید.

بعد از سلام و احوالپرسی از آقای راننده که جوانی بود بسیار آرام، تشکر بسیار کردم که مرا در این وضعیت سوار کرده است. لبخندی زد و گفت دیدم داری یخ می زنی، فقط بگویم که من تا سمنان می روم. پیش خودم گفتم از این ستون به آن ستون فرج است . سمنان مرکز استان است و حتماً در آنجا برای تهران ماشین گیر خواهم آورد. بعد از این گفتگوی کوتاه، تا خود سمنان فقط سکوت بود که در محیط ماشین حکم فرما بود.

در ابتدای شهر می خواستم پیاده شوم که آقای راننده رو به من کرد و گفت: حالا که ساعت یک نیمه شب شده، عمراً برای تهران ماشین گیر بیاوری با من تا مرکز شهر بیا و امشب را در مسافرخانه بمان و فردا صبح اول وقت برو ترمینال و با اولین اتوبوس به تهران برو. دیدم نظرش منطقی است و قبول کردم و حدود ساعت یک و ربع نیمه شب بود که وسط میدان مرکزی سمنان پیاده شدم.

اولین کاری که کردم به ضلع غربی میدان که چند تا کیوسک تلفن همگانیی بود رفتم و به خانه زنگ زدم و کل ماجرا را شرح دادم. بنده خدا مادرم فقط گریه می کرد و پدرم هم بسیار نگران شده بود. هرچه سعی کردم آرامشان کنم نشد و حتی خودم هم بغض گلویم را فشرد، چون هیچ فردی یا ماشینی از این میدان که مرکز شهر بود عبور نمی کرد و این همه سکوت و تنهایی برایم بسیار سخت بود، دوست داشتم در کنار مادرم باشم. مجبور شدم به دروغ بگویم که در مسافرخانه اتاق گرفته ام و همین تا حدی بسیار اندک آرامشان کرد.

تلفن که تمام شد، تازه یادم آمد که آیا پول به اندازه کافی به همراه دارم تا در مسافرخانه اتاق بگیرم. پانصد تومان کرایه اتوبوس تا شاهرود بود و هزار تومان هم به آن جوان راننده وانت دادم. واقعاً دستش درد نکند که خیلی منصف بود. در آن تاریکی نگاهی به کیف پولم انداختم. درونش چند برگ اسکناس بود. پیش خودم گفتم کافی است، حدود شش هفت هزار تومانی دارم. همین مرا برای ماندن یک شب در مسافرخانه و کرایه اتوبوس تا تهران کفایت می کند.

سریع خودم را به مسافرخانه که در ضلع جنوب شرقی میدان بود، رساندم. چراغ هایش خاموش بود، همین نگرانم کرد. تا به حال در مسافرخانه نمانده بودم. در فیلم ها دیده بودم که تا صبح باز هستند ولی این یکی کاملاً بسته بود و هیچ نشانی از دایر بودنش دیده نمی شد. چندین بار در ورودی را زدم ولی خبری نشد. هیچ کس در هیچ جای این میدان و خیابان نبود و این تنهایی واقعاً مرا می ترساند. با شدت بیشتر در را زدم و خوشبختانه چراغی روشن شد.

منتظر بودم یک نفر با عصبانیت در را باز کند و مرا مورد عتاب قرار دهد، خودم را آماده کرده بودم، حاضر بودم این خشونت را تحمل کنم ولی جایی برای خواب داشته باشم. مرد میانسالی که چشمانش به زور باز شده بود در را باز کرد و بدون هیچ کلامی مرا به داخل فراخواند. چراغ اتاقک کوچک کنار راه پله را روشن کرد و کلیدی را از روی دیوار برداشت و به من داد و فقط از من کارت شناسایی خواست و آن را لای دفتری که روی میز بود گذاشت و فقط یک کلام گفت طبقه بالا

اتاق کوچک و نموری بود که فقط یک پنجره به سمت خیابان اصلی داشت. نور چراغ خیابان هم درست وسط اتاق بود و حتی با کشیدن پرده نیز خبری از تاریکی شب نبود. تختش هم همانند تخت های سربازخانه ها بود. ولی تنها چیزی که به من آرامش داد، گرمای مطبوع بخاری ای بود که بسیار عالی می سوخت و دمای محیط را بسیار دلپذیر می کرد. لباس راحتی نداشتم تا بپوشم و فقط کاپشن را از تنم درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. اصلاً نفهمیدم که کی چشمانم بسته شد. خواب راحت و عمیقی بر روی آن تخت فنری پر سر و صدا کردم.

صبح وقتی بیدار شدم، ساعت حدود نه شده بود. خستگی مفرط دیشب و این گرمای دلپذیر و به اندازه این اتاق محقر باعث شده بود تا این ساعت بخوابم. دیر شده بود و سریع وسایلم را جمع کردم و رفتم تا تسویه حساب کنم و کارت شناسایی را پس بگیرم. یک شب شد هزار و پانصد تومان، خوب بود و ارزان. کیف پولم را بیرون آوردم ولی وقتی اسکناس ها را دیدم تازه به اشتباهی که دیشب کرده بودم، پی بردم. من چهار تا اسکناس پانصد تومانی داشتم ولی فکر می کردم آنها هزار یا دوهزار تومانی است. در نتیجه کل پولم دوهزار تومان بود، هزار پانصد تومان را به صاحب مسافرخانه دادم و ماندم با یک پانصد تومانی.

مطمئن بودم کرایه اتوبوس تا تهران حتماً بیشتر از پانصد تومان است. پس چه باید بکنم. درون بازار مسقف و بسیار زیبای سمنان قدم می زدم و به جای دیدن مغازه ها و اجناس آنها، فقط در ذهنم به دنبال راهی بودم تا بتوانم خودم را از این مخمصه نجات دهم. در این شهر که هیچ نمی شناسمش چگونه می توانم پول کرایه تا تهران را تهیه کنم؟ هرچه به ذهنم فشار می آوردم به جایی نمی رسیدم و به جای افکار سازنده چیزهایی به ذهنم خطور می کرد که باعث می شد تمام بدنم بلرزد.

بعد از کلی تقلا و دست و پا زدن در این افکار، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به همان مسافرخانه برگردم و کارت شناسایی یا هرچیز دیگر را به رهن بگذارم و همان هزار پانصد تومانم را بگیرم .اگر شانس یاری ام کند با همان دوهزار تومان شاید بشود به تهران رسید. البته کرایه اتوبوس ها را نمی دانستم.

مسیر برگشت را در پیش گرفتم و به سمت مسافرخانه رفتم. چون حواسم نبود خیلی پیاده رفته بودم و حتی از بازار هم خارج شده بودم و می بایست مسیری نسبتاً طولانی را در بازگشت طی می کردم. وقتی وارد خیابان اصلی شدم، ناگهان چشمم به سر در بانک مسکن افتاد. در صدم ثانیه فکری جدید به ذهنم خطور کرد. امروز بیست و نهم بود و امکان داشت حقوق به حسابم ریخته شده باشد. شماره تلفن بانک مسکن آزادشهر را که از آنجا حقوق می گرفتم را همراه داشتم .

هرچه اطراف را می گشتم یک تلفن همگانی پیدا نمی کردم. مجبور شدم تا همان میدان مرکزی شهر بروم و از همان کیوسکی که دیشب با خانه تماس گرفته بودم، با شعبه تماس بگیرم. فقط خدا خدا می کردم گوشی را آن کارمند همیشه عصبانی بانک نگیرد که حتی در زمانی که حضوری به بانک می رفتم تا حقوقم را بگیرم از او دوری می جستم. ولی از بخت بدم، او تلفن را گرفت و با همان لحن عصبانی گفت بفرمایید. زبانم بند آمده بود. نمی دانستم مشکلم را بگویم یا بروم سراغ همان مسافرخانه و نقشه قبلی.

تصمیم را گرفتم و عزمم را جزم کردم و کل موضوع را برایش تعریف کردم. ناگاه تن صدایش تغییر کرد و از من مشخصات کامل را پرسید، خودش شماره حسابم را پیدا کرد و با خوشحالی گفت که حقوق را واریز کرده اند. اصلاً نمی توانستم باور کنم این همان شخص است. به من گفت به نزدیک ترین شعبه بانک مسکن بروم و فقط بگویم حواله تلفنی، بعد شماره حسابم را گفت تا یادداشت کنم. با تعجب بسیار از ایشان تشکر کردم ولی در جوابم گفت سریع برو که من اینجا منتظرم.

سریع به بانک مسکن آنطرف خیابان رفتم و داستان را برای متصدی باجه توضیح دادم. او هم راهنمایی کرد که باید ابتدا اینجا حسابی باز کنم تا بشود از طریق حواله تلفنی حقوقم به این حساب واریز شود. ولی من که شناسنامه نداشتم. با رئیس شعبه صحبت کردم و قبول کردند با همان کارت شناسایی حساب را باز کنند. همه فرم ها را امضا کردم و تحویل متصدی باجه دادم.

متصدی باجه فیشی را مقابلم گذاشت تا آن را هم پر کنم. فیش واریزی بود برای افتتاح حساب. حداقل موجودی هزار تومان بود .ولی من فقط یک پانصد تومانی داشتم. دوباره با خجالت پیش رئیس رفتم تا شاید قبول کند. خدا خیرش دهد انسان مهربان و فهمیده ای بود، با لبخندی شرمنده ام کرد و با همان پانصد تومان حسابم افتتاح شد. خدا را شکر امروز کارم با انسانهایی افتاد که همه به فکر حل مشکل هم نوعشان بودند. ای کاش این انسانها بیشتر بودند.

حالا باید منتظر می ماندم تا شعبه آزادشهر، حقوقم را به حساب این شعبه واریز کند. یک قران هم پول نداشتم و ظهر هم نزدیک شده بود. اگر بانک امروز پاسخ ندهد چه کنم .در همین تفکرات بودم که آقای رییس بالای سرم آمد و بسته ای پول به من داد و گفت بیا این هم حقوقت پسرم. از خوشحالی به آسمان پریدم، واقعاً کنترل احساساتم سخت بود. همه کارمندان بانک با لبخند به من نگاه می کردند و من هم در حد توانم از آنها و مخصوصاً آقای رئیس تشکر کردم. او هم با همان لبخندش همراهی ام کرد و گفت باید از همان کارمند بانک مسکن آزادشهر تشکر کنی که بلافاصله حواله را فرستاد. و در ادامه دفترچه حسابم را نیز به من داد.

برگ اول افتتاح حساب با مبلغ پانصد تومان. برگ دوم انتقال مبلغ بیست و پنج هزار تومان از بانک عامل حقوق. برگ سوم برداشت بیست و چهار هزار و پانصد تومان. وقتی به این ارقام در دفترچه نگاه کردم فهمیدم حتی حق الزحمه یا کارمزد انتقال را هم از من نگرفته اند. دوباره از همه آنها بسیار تشکر کردم. آقای رئیس با لبخندی گفت فکر کنم حالا از سمنان خاطره ای خوش در ذهن داری.

بیرون آمدم و اول به خانه زنگ زدم و گفتم تا چند ساعت دیگر خواهم رسید و بعد به بانک مسکن آزادشهر زنگ زدم تا از آن آقا تشکر کنم. منتظر بودم گوشی را بردارد ولی یکی دیگر برداشت. نام آن متصدی را نمی دانستم. مانده بودم چگونه نشانی بدهم تا بفهمد. می خواستم بگویم همان آقای بداخلاق، ولی پیش خودم فکر کردم از او خوش اخلاق تر برای من در آن بانک نیست. فقط گفتم از سمنان زنگ می زنم. خوشبختانه همین کفایت کرد و خودشان گوشی را گرفتند.

از ایشان هم بسیار تشکر کردم و گفتم که واقعاً مرا مورد لطف خود قرار دادید. در این شهر که کاملاً غریب و بی پول بودم حکم فرشته نجات برایم بودید. با همان لحن تند همیشگی اش گفت: کارم را انجام دادم. کارمند بانکم و باید پول را انتقال دهم. همانجا دانستم از ظواهر به هیچ عنوان نمی توان درون انسانها را شناخت.

معلم روستا