شیب تند

جلوی مزدای هزار دکتر جمعاً چهار نفر بودیم. غیرممکن به نظر می رسید ولی با تعجب و البته زحمت زیاد جای گرفتیم. حسین و حمید که لاغر تر بودند وسط نشسته بودند و دکتر هم راننده بود. من هم کاملاً به در چسبیده بودم، چنان در این ماشین تنیده به هم نشسته بودیم که اصلاً امکان هیچ حرکتی حتی چرخاندن سر را هم نداشتیم. از همان ابتدای مسیر نگران این بودم که اگر در باز شود، چه اتفاقی برایم رخ خواهد داد؟ من با این فشاری که رویم هست به جای پرتاب، شلیک خواهم شد.

چاره ای نداشتیم و مجبور بودیم این اوضاع را تحمل کنیم. مینی بوس حاجی به هیچ عنوان جا نداشت، حتی ایستاده. چهره حاج منصور در زمانی که بدون ما داشت می رفت بسیار غمگین بود. خیلی سعی کرد من و حمید و حسین را در گوشه ای از این مینی بوس جای دهد، ولی نشد که نشد. البته حمید با لبخندی گفت: حاجی دلش از این سوخت که سه تا مسافر نتوانست سوار کند.

سیلان ویلان مقابل ایستگاه ایستاده بودیم که دکتر با مزدا هزار معروفش رسید، و ما را از این بلاتکلیفی نجات داد. برای من حکم فرشته نجات را داشت، زیرا من نمی توانستم به خانه بازگردم و اگر می ماندیم باید میهمان یکی از دوستان می شدم یا شب را در مسافرخانه می گذراندم، به همین خاطر من بیشتر از همه خوشحال شدم.

در جاده اصلی بودیم که برف شروع شد، حسین به دکتر گفت زنجیر داری؟ توقف کن تا زنجیر بزنیم. دکتر هم با همان لبخند همیشگی اش گفت: نه، زنجیر ندارم، نگران نباش باقی جاده را سینه می زنیم. و خودش غرق در خنده شد. ولی این پاسخ بر لبان حسین هیچ لبخندی را به همراه نداشت و با ناراحتی و عصبانیت گفت اگر تو برف ها گیر افتادیم چه خاکی به سرت می ریزی؟ و دکتر در میان آن خنده هایش بالحنی خاص گفت: خاک رُس و این بار واقعاً همه خنده مان گرفت.

وارد جاده خاکی شدیم و هرچه بیشتر جلو می رفتیم، دقیقاً به میزان افزایش ارتفاع برف بر روی جاده، میزان نگرانی ما هم افزایش می یافت. ولی مانند همیشه هیچ تغییری در حالات و چهره دکتر که پشت فرمان بود دیده نمی شد. سُر خوردن های ماشین شروع شد، ولی هرجوری بود، دکتر ماشین را کنترل می کرد، البته بزرگترین شانس ما این بود که در این جاده خاکی و فرعی و صعب العبور پوشیده از برف، ماشینی از مقابل نمی آمد و ما در جاده تنها بودیم.

به ابتدای سربالایی هفت چنار که شیب تندی داشت، رسیدیم. به یاد دارم هر وقت با مینی بوس حاج منصور به اینجا می رسیدیم همه مسافران پیاده می شدند و این مسیر را تا بالا پیاده می رفتند، چون مینی بوس با آن همه بارهایی که در درونش بود نمی توانست این شیب را بالا بیاد. البته با این اوصاف باز هم وقتی از کنار ما می گذشت می شد جان کندن ماشین را حس کرد. همیشه این پیاده روی را دوست داشتم چون کمی هوای تازه نصیبمان می شد.

همان ابتدای شیب، دکتر گاز فراوانی داد و حسین هم که مسئول دنده دادن بود، دنده یک را جا زد. به خاطر اینکه حسین درست مقابل دنده نشسته بود و دکتر هم نمی توانست دنده را عوض کند، این مسئولیت خطیر به حسین واگذار شده بود. این سامانه تکنولوژی بسیار بالایی داشت. دکتر کلاچ را می گرفت و شماره دنده را اعلام می کرد و حسین هم بلافاصله آن را جا می زد. دنده اتوماتیک صوتی بود.

حرکت در ابتدا عادی بود، آرام ولی با فشار زیاد در حال طی کردن مسیر بودیم. هنوز به میانه های شیب نرسیده بودیم که سروصدای ماشین درآمد و بنده خدا با زاری بسیار گفت که نمی توانم. دکتر هرچه گاز می داد، هیچ تغییر مثبتی در شرایط رخ نمی داد. شیب تندی که در زمان عادی مینی بوس حاج منصور را به چالش می کشد، در این برف و کولاک این مزدا هزار را خواهد بلعید. وای به حال ما..

کار به جایی کشید که دکتر با تمام گازی که می داد، ماشین به سمت عقب شروع به سُر خوردن کرد. البته چون هنوز وارد بخش اصلی شیب تند نشده بودیم، مسافتی که سُر خردیم کم بود و هرطوری بود دکتر ماشین را متوقف کرد. با تمام سلول هایم ترس را لمس کرده بودم. سکوتی هم که در ماشین حکم فرما بود نشان از این می داد که در این حس من تنها نیستم. نمی دانم چرا حالت «استال» در هواپیما به ذهنم رسید، این حالت زمانی رخ می دهد که تمام موتورهای هواپیما با قدرت تمام در حال کار هستند ولی هواپیما به جای پرواز همچون سنگی از آسمان سقوط می کند. یعنی نیروی پَسار بر نیروی بَرا برتری می یابد.

دکتر داشت سرش را می خواراند و این یعنی دارد فکر می کند تا راه مناسبی پیدا کند که بتوانیم از این مهلکه جان سالم به در ببریم، گفتم پیاده شویم و هل دهیم. دکتر گفت وزن ماشین کم می شود، در نتیجه حتماً روی برف ها بیشتر سُر می خورد. در این مواقع هرچه وزن بیشتر باشد گیرایی چرخ ها هم بیشتر می شود. همین را که گفت انگار جرقه ای در ذهنش زده شد.

پیاده شد و رفت سراغ چرخ های ماشین، وقتی آمد سمت چرخ جلو سمت شاگرد، دیدم نشست و شروع کرد به انجام کاری روی چرخ، فکر کردم در حال بررسی چرخ ها است ولی وقتی برگشت و پشت فرمان نشست، خودش گفت که باد چرخ ها را کمتر کرده است. با این ترفند سطح بیشتری از چرخ با زمین درگیر می شود و نیرو بیشتری برای حرکت ایجاد می شود و ضمناً کمتر سُر می خورد.

بعد از اینکه این نکات مهم را برایمان توضیح داد، رو به من و حمید کرد و گفت بروید پشت وانت سوار شوید. تا خواستم چیزی بگویم گفت، نگران نباشید فقط دو سه کیلومتر، تا از این مخمصه نجات پیدا کنیم، باید وزن را به روی چرخ ها منتقل کنیم. بروید و پشت وانت روی چرخ ها بنشینید. ما هم بدون هیچ حرفی قبول کردیم، هوا ناجوانمردانه سرد بود و برف همچنان می بارید، تنها چیزی که کمی قوت قلبم من و حمید بود، نوزیدن باد بود.

همین که دکتر پشت فرمان نشست شروع کرد به دور زدن، من به حمید نگاه کردم و او هم با تعجب به من خیره شده بود. حمید با لبخندی گفت بهترین فکر همین است، باید دور بزنیم و برگردیم. تو این برف و بدون زنجیر چرخ که نمی شود به پیش رفت، همچنین در این جاده کم تردد، ماندن هم صلاح نیست. برمی گردیم خانه و فردا صبح راه می افتیم. امشب هم مهمان خود دکتر می شویم تا یادش بماند که باید زنجیر چرخ داشته باشد.

همین که ماشین سر و ته شد، محکم دیواره های کوتاه پشت وانت را گرفتم، پیش خودم فکر می کردم تا تیل آباد را باید تحمل کنم. چاره ای نیست. طبق تجربه قبلی ام به دکتر اعتماد داشتم. ولی لحظاتی بعد دهان هر دو مان تا جایی که امکان داشت باز ماند. دکتر نیم تنه بالایی خود را کاملاً به عقب چرخاند و حسین هم در حال داد و بیداد بود که ماشین به سمت عقب شروع به حرکت کرد. شوک این حرکت دکتر بقدری زیاد بود که من و حمید کاملاً بی حرکت چسبیده بودیم کف وانت.

دوباره صدای ماشین به زوزه کشیدن افتاده بود، ولی هرچه بود احساس می کردم، این بار با قدرت بیشتری در حال بالا رفتن است. ماشین آرام و با زحمت بسیار ولی در حالت تعادل و بدون هیچ لغزشی در حال بالا رفتن بود. آنجا بود که فهمیدم قوی ترین دنده ماشین، همان دنده عقب است. وقتی درختان هفت چنار را دیدم اصلاً باورم نمی شد که ما به این شیوه عجیب به این بالا رسیدیم. دکتر از هفت چنار با همین شرایط خاص عبور کرد و وقتی جاده هموار شد توقف کرد.

تبحر دکتر در رانندگی مخصوصاً با مزدا هزار وانت بر ما مسلم شد. خیلی عادی داشت دنده عقب رانندگی می کرد و ما با چشمان از حدقه درآمده فقط شاهد این هنرنمایی او بودیم. این دومین باری بود که در این مزدا هزار دچار سانحه شده بودیم و هر دو بار هم با درایت دکتر نجات پیدا کرده بودیم. فقط نمی دانم این سوانح به مزدا هزار ربط دارد یا به شانس من؟

دکتر به شیشه عقب زد و اشاره کرد بیایید جلو، به دکتر گفتم باقی راه تا کاشیدار را ما همینجا هستیم تا مشکلی به وجود نیاید. لبخندی زد و با دو حرکت فرمان در آن جاده باریک و لغزنده ماشین را به سمت کاشیدار چرخاند و به راه افتاد. هوا سرد بود و دانه های برف همچون سوزن به صورتم می خورد ولی نمی دانم چرا حس خوبی داشتم و از بودن در این موقعیت لذت می بردم. حتی صورتم را هم از روبرو برنمی گرداندم.

حمید کلاه کاپشنش را چنان روی سرش کشیده بود که کاملاً صورتش را هم پوشانده بود. زیر لب غرغر می کرد ولی نمی دانم چرا احساس می کردم او هم در این هوای برفی از پشت وانت نشستن همانند من در حالا لذت بردن بود؟!

شب را در کاشیدار ماندیم و صبح من و حسین وقتی از خانه بیرون زدیم تا به وامنان برویم با صحنه ای بسیار عجیب مواجه شدیم. برف به قدری باریده بود که تا بالای زانو در آن فرو می رفتیم. مجبور بودیم مسیر جاده را برویم. جالب این بود که وقتی از کاشیدار خارج شدیم. هیچ ردی از عبور و مرور ماشین در جاده مشاهده نکردیم. تا خود وامنان من و حسین بودیم و یک جاده پر از برف

وقتی وارد مدرسه دخترانه شدیم با تعجب دیدیم که همه دانش آموزان آمده اند و درون مدرسه هستند. وقتی ما را در آن شرایط دیدند، اول تعجب کردند ولی بعد از مدت کوتاهی اخمهای همه شان در هم فرو رفت و زیر لب غرغر می کردند. ابتدا نفهمیدیم برای چه بود ولی بعد آقای مدیر گفت وقتی دیدم شما نیامده اید و برف هم راه را بسته است، می خواستم مدرسه را تعطیل کنم و بچه ها را به خانه بفرستم. که خوشبختانه شما رسیدید.

من و حسین به هم نگاهی انداختیم و بعد به آقای مدیر گفتیم درست است که ما آمده ایم ولی به این بچه ها با این روحیه ای که دارند، نمی شود درس داد. این ها الآن از ما متنفر هستند. آقای مدیر هم کمی فکر کرد و وقتی از دفتر بیرون رفت، ناگهان مدرسه به هوا رفت و همه بچه ها هلهله کنان از مدرسه خارج شدند. البته تعدادی از آنها به خانه نرفتند و در حیاط مدرسه مشغول برف بازی شدند. و این شد نتیجه این همه مشقات ما برای رسیدن به مدرسه.

معلم روستا