111. چهار برادرون

هفته ای چهار بار از کنارشان می گذشتم و هر بار چاق سلامتی گرم و مفصلی با آنها داشتم. آنقدر مهربان بودند که چه در زمان برف و بوران و چه در زمان آفتاب سوزان، هیچ وقت گرمی و حلاوت سلامشان تغییر نمی کرد. بسیار خوش برخورد بودند و همیشه تبسمی بسیار زیبا به لب داشتند. نمی دانم چند سال بود که با هم آشنا شده بودیم، ولی هرچه بود روز به روز به عمق این رفاقت افزوده می شد.

بعد از مدتی که با هم بیشتر آشنا شدیم، هر وقت به کنارشان می رسیدم علاوه بر احوال پرسی کمی هم کنارشان توقف می کردم و گپ و گفتی هرچند کوتاه بین ما رد و بدل می شد. از هر دری صحبت می شد، از اوضاع هوا گرفته تا وضعیت زمین، از سختی روزگار که بر مردم فشار می آورد تا شادی هایی هرچند اندک و ...

سالها بود که از آنجا ناظر رفت و آمد بسیاری از مردمان این روستا و حتی روستای همجوار بودند، سالها شاهد زحمات بسیار این مردمان بر روی زمین های کشاورزی بودند. با غم و شادی آنان غمگین و خوشحال می شدند و به طور کلی با هر آنچه در اطرافشان بود احساسی مشترک داشتند. از هر کسی پندی و از هر رهگذری نکته ای آموخته بودند، و هر کدامشان برای خودشان فیلسوفی توانا شده بودند.

چنان زیبا از رفتار و گفتار مردمان می گفتند که هوش از سرم می پرید. داستان های جالبی هم برایم تعریف می کردند که علاوه بر مایه طنز، نکته های اخلاقی و حتی فلسفی بسیار داشت. در اطرافشان مزارعی بود که روستاییان با زحمت بسیار روی آنها کار می کردند و در نهایت هم عایدی چندانی نصیبشان نمی شد. همیشه از این موضوع شاکی بودند و می گفتند که سالهاست که شاهد زحمات بسیار این روستاییان هستند ولی در آخر آن لبخندی که باید بر لبان این کشاورزان نقش بندد رنگ و بویی که باید داشته باشد، را ندارد.

یک بار در راه برگشت و در زمان غروب آفتاب کنارشان رسیدم. نشستم و همراهشان غروب بسیار زیبایی را که نمی دانم چرا این بار اینقدر حزن انگیز بود را با جان و دل تماشا کردم. هر چهارتایی با حسرت خاصی به خورشید می نگریستند و آه می کشیدند. پرسیدم چه شده که این قدر غمگین هستید؟ سکوتشان فضا را بسیار سنگین کرده بود. آنقدر بزرگوار بودند که چیزی نگفتند و بحث را عوض کردند تا مرا در غم خودشان شریک نکنند.

روزگار به همین منوال می گذشت و وابستگی من به آنها در این رفت آمدهای طولانی بیشتر می شد، تا اینکه در یک صبح سرد زمستانی که زمین و زمان یخ بسته بودند. از میان دره ای عمیق که مسیر همیشگی ام بود گذشتم و به کنار آنها رسیدم. تا خواستم دستی بلند کنم که عرض سلام و ارادتی داشته باشم. صحنه ای دیدم که تا سالها از ذهنم پاک نخواهد شد. هر چهارتایشان در راستای طلوع آفتاب دراز کشیده بودند و هیچ نفسی از آنها بر نمی خواست.

هرچه صدایشان کردم اثری نکرد و هر چه تکانشان دادم توفیقی نداشت. انگار مانند زمین که در این صبح سرد، یخ بسته بود، جریان زیبای زندگی در درونشان منجمد شده بود. نمی دانم چقدر کنارشان نشستم. بغض گلویم را می فشرد. شوخی نبود، سالها با هم خوش و بشی داشتیم و اصلاً این مسیر را به امید دیدنشان می آمدم. چه در دوران سرسبزی و طراوت و چه در دوران برگ ریز و چه در سرمای شدید همیشه با لبخند جوابم را می دادند.

کنارشان نشستم و تمام این سالهایی که با آنها بودم را در ذهنم مرور کردم. دیگر نمی توانستم جلو اشک هایم را بگیرم. هیچ کس نبود و من در این جا تنهای تنها بودم. تا به حال اینگونه نشده بودم و اصلاً تجربه این حالات را نداشتم، به همین خاطر اصلاً نمی دانستم چه کار باید کنم. نه می شد ماند و نه می شد رفت. نه دل بودن بود و نه دل نبودن.

پایم نمی کشید به طرف روستای مجاور و مدرسه آن بروم. امروز اصلاً حس و حال تدریس نداشتم. شاهد طلوعی بودم که غروبی بود برای دوستانم. ولی چاره نبود و باید به مدرسه می رفتم، دانش آموزان منتظرم هستند. در مدرسه اصلاً حالم خوب نبود و همکاران و حتی بچه ها هم فهمیدند ولی افسوس که نمی توانستم دلیلش را بگویم، چون هیچ کس حرف مرا نمی فهمید و بی شک مورد تمسخر آنها قرار می گرفتم.

این درختان، دوستان عزیزی بودند که از آنها درس های بسیاری آموختم. بزرگ ترین درسی که از آنها گرفتم، ایستادگی در برابر تمامی مشکلات بود. سالیان دراز در گرما و سرما و در سیل و خشکسالی همچنان راست قامت ایستاده بودند و هیچگاه در برابر سهمگین ترین توفان ها هم کمر خم نکرده بودند. چنان کنار هم بودند و پشتیبان هم که کوه هم یارای از جا کندنشان را نداشت.

ولی حیف که این انسان دوپا هیچ رحم و مروت و گذشتی ندارد و برای رسیدن به منافع خویش دست به هر کاری می زند. حتی حاضر است طبیعتی که ایثارگرانه هرآنچه دارد را در اختیار انسان قرار داده است با بی رحمی تمام تخریب کند تا شاید بتواند کمی پول به دست آورد که مایه آرامشش باشد، ولی نمی داند که بزرگترین آرامش را دارد از خود می گیرد. چنان به کام خود تیشه به ریشه طبیعت می زند که انگار خودش جزئی از آن نیست. چنان بنیان جنگل ها را برمی دارد که انگار همین امروز را باید زندگی کرد و فردایی در کار نیست.

دیگر هیچ انگیزه ای نداشتم که از آن مسیر بگذرم و حتی حاضر بودم مسیر طولانی تر و خسته کننده جاده را در پیش گیرم. ولی حتی از جاده هم که می گذشتم باز چشمانم در آن سوی رودخانه به دنبال چهاربرادرون بود. چهار برادری که واقعاً حق برادری را برای خودشان و حتی صاحبشان به تمام و کمال به جا آورده بودند. واقعاً جای خالی شان در آن قابی که همیشه بودند احساس می شد.

بعد از مدتی دل تنگشان شدم و خودم را راضی کردم که حداقل سری به مزارشان بزنم. باز از همان مسیر گذشتم و وقتی به آنها رسیدم فقط تنه های بریده شده شان بود که نفس را در سینه ام حبس می کرد. چقدر این صحنه آزار دهنده بود. پیش خودم گفتم صاحب این زمین روی چه عداوتی این بزرگواران را قطع کرد. اینها که فقط خدمت می کردند و آزارشان به موجودی هم نمی رسید.

کمی آنطرف تر درخت کهنسالی بود که همیشه از روی ادب به ایشان هم سلام می کردم ولی کلاً شخصیت خاصی داشت و همیشه ساکت بود. در طول این سالیان حتی جواب سلامش را هم نشنیده بودم، فقط کمی برگهایشان را برایم تکان می داد. وقتی نگاهش کردم 0مرا به سویش فراخواند و به صدای نحیفی که نشان از قدمت بسیارش می داد شروع به سخن گفتن کرد.

می گفت برادر زاده هایم بودند که سالها در کنار هم زندگی خوب و خوشی داشتند. مردم دار بودند و اخلاق خوبی داشتند. به فکر همه بودند و تا جایی که امکان داشت به همه کمک می کردند. حتی مرگشان هم در راه خدمت رسانی بود. صاحب زمین که آنها هم جزئی از زمین او بودند امسال به خاطر سرمای زیاد و بارش کم باران و برف هیچ امیدی به محصولش نداشت و می بایست کاری کند تا بتواند زندگی اش را بگذراند. و این برادر زاده هایم بودند که با بذل جانشان به زندگی این پیرمرد تا حدی جان بخشیدند.

واقعاً مانده بودم چه بگویم. ایثار واژه ای است که نمی تواند کل مفهوم را ادا کند. بودنشان خیر و برکت بود و رفتنشان هم نعمت. حتی همین حالا می توانم حدس بزنم که یا در حال تحمل باری سنگین در سقف خانه ای هستند یا باز هم فداکارانه در حال سوختن برای گرم کردن کانون خانواده ای. و یا حتی بالاتر، سینه خود را شرحه شرحه کرده اند تا کاغذی شوند برای کتابی که دانش و معرفت آدمیان را بیفزاید.

صحبت های این درخت کهنسال و این فکرهایی که در ذهنم گذشت بسیار آرامم کرد. در عوالم خودم بودم که ناگاه صدایی کودکانه گفت عمو سلام. اول نفهمیدم از کجاست ولی وقتی بیشتر نگاه کردم، نهالی بود نورسته که از کنار یکی از برادران سبز شده بود. با دیدنش اشک شوق بر چشمانم جاری گشت. سلام گرمی به او کردم و او هم مرا به لبخندی معصومانه مهمان کرد.

همانجا فهمیدم که زندگی همیشه جریان دارد. هیچگاه نمی ایستد و همیشه در حرکت است. یکی می رود و یکی دیگر می آید و رسم روزگار همین است. آمدن و بودن و رفتن

از آن روز به بعد هرگاه کتابی در دست می گیرم ابتدا کمی آن را می بویم و در تخیلم فرض می کنم که شاید قطعه ای از آن درختان که من چهاربرادرون می خواندمشان در این کتاب هم هست. پس اول سلامی به آنها عرض می کنم و بعد با شوقی بسیار شروع به مطالعه می کنم.

*تصویر پیوست خود چهاربرادرون هستند . این تصویر را با دوربین زنیت گرفته بودم، به همین خاطر کیفیت خوبی ندارد. با عرض پوزش*

معلم روستا