قطار

این بی نظمی هایی که در رفت و آمد داشتم دیگر قابل تحمل نبود. می بایست راهی پیدا می کردم تا از این بلاتکلیفی و باری به هر جهت بودن خارج می شدم. این بار همان تهران که بودم رفتم و برای برگشت خودم از گرگان به تهران برای دو هفته بعد بلیط قطار خریدم. سه شنبه ساعت 18:30 از گرگان حرکت می کرد و ساعت 5:00 صبح فردایش به تهران می رسید. حداقل خیالم راحت بود که باید فقط به گرگان برسم.

هوا صاف و عالی بود، حتی یک لکه ابر هم در آسمان دیده نمی شد. آخرای شب وقتی می خواستم بخوابم باز هوا را بررسی کردم، خوشبختانه ستاره باران بود. پیش خودم حساب کردم هر اتفاقی که بیفتد از ساعت 12:30 ظهر که تعطیل می شوم حتماً ساعت18:30 به ایستگاه راه آهن گرگان خواهم رسید. خیالم را راحت کردم، که حتی در بدترین حالت اگر فردا صبح برف ببارد تا ظهر زیاد روی جاده نمی نشیند و احتمال بسته شدن راه کم است. آخر سر هم باز به خودم اطمینان دادم که شاید اصلاً باران ببارد.

صبح که بیدار شدم سریع رفتم و آسمان را نگاه کردم، خدا را شکر هنوز صاف بود و همین که تا حالا خبری از برف و باران نیست برایم بسیار خوب بود. در کلاس هم نگاهم به آسمان بود، صاف بود ولی فکر کنم می خواست کارهایی انجام دهد، در دل از او درخواست داشتم تا امروز را به من فرصت دهد. فقط تا تیل آباد صبر کند، برایم کفایت است. آب و هوای این منطقه را خوب می شناختم، زیاد روابطش با من خوب نبود. درست همان زمانهایی که من در راه بدون پناه بودم، می بارید.

همان ابتدای زنگ دوم ناگهان هوا تاریک شد و ابرهای سیاه که نمی دانم از کجا با این سرعت پیدایشان شد همه جا را فرا گرفتند. آمدم داخل حیاط مدرسه و نگاهی به آسمان انداختم و باز در دل به ایشان گفتم، یک بار شد هوای ما را هم داشته باشی؟ یک بار شد دلت برای من بسوزد؟ دو هفته است هیچ خبری نیست، حالا همان روز و همان ساعتی که من می خواهم بروم به هم می ریزی و می خواهی بباری؟ سرمای دانه های برف را روی صورتم احساس کردم. این هم جواب این دوست قدیمی به این درخواست عاجزانه من.

زنگ تفریح دوم وقتی وارد حیاط شدم باور نمی کردم که اینقدر سریع همه جا سپیدپوش شده باشد. سرمای هوا باعث شده بود حتی یک دانه برف هم روی زمین آب نشود و این خیل برف های سپید، جانانه روی هم می نشستند. رو به آسمان کردم و این بار بلند گفتم: دیگر حرفی ندارم، هرکاری می خواهی انجام بده، من می روم و هر طور شده خودم را به قطار گرگان می رسانم، خواهی دید. وقتی به خودم آمدم با نگاه های متعجب بچه ها مواجه شدم. سریع گفتم بروید داخل تا سرما نخورده اید. بندگان خدا چی در مورد من فکر کردند، الله اعلم.

ساعت دوازده و نیم شد، مسیر جاده را پیاده در پیش گرفتم. برف جانانه می بارید و خوب هم نشسته بود. با آسمان قهر کرده بودم و اصلاً نگاهش نمی کردم، حتی به این بارش زیبای برف و سکوت دل انگیزش محل نمی دادم و فقط به راهم به سمت کاشیدار ادامه می دادم. این همه التماسش کرده بودم که هوایم را داشته باشد، حالا با تمام قدرت دارد می بارد. فکر کنم با این رفیق شفیق کمی کلاهمان در هم شود.

کل جاده را تا کاشیدار پیاده رفتم. اوایل پاهایم داشت یخ می زد، ولی وقتی رودخانه را پشت سر گذاشتم احساس گرما کردم، فکر کنم جریان خونم به دادم رسیده بود و کل بدنم را گرم کرده بود. حدود ساعت یک و نیم رسیدم کنار کلبه کل ممد. فقط خدا خدا می کردم که ماشین گیرم بیاید و تا هنوز برف راه را نبسته است خودم را به تیل آباد برسانم. برف واقعاً نشاط آور است ولی حالا بیشتر برایم نگران کننده بود، چون قدرتش را در بستن جاده دیده بودم.

هرچه می گذشت ارتفاع برف بیشتر می شد و نگرانی من هم صدچندان شدید تر. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یک نیسان آبی را که از داخل کاشیدار داشت خارج می شد را دیدم. جلویش چهار نفر نشسته بودند ولی با توجه به شرایطم، دست بلند کردم تا پشت آن سوار شوم. چاره ای نداشتم اگر این ماشین را از دست می دادم معلوم نبود ماشین دیگری در کار باشد یا نه.

اشاره کردم که به پشت می روم. راننده با سر تایید کرد و من پشت وانت سوار شدم و طبق معمول روی تاج نشستم. تا ماشین به راه افتاد دانه های برف مانند سوزن به صورتم می خورد و هوای بسیار سرد هم داشت منجمدم می کرد. مجبور شدم از تاج پایین بیایم. در پشت تعداد زیادی همسفر داشتم که خودشان را به من می مالیدند وهر چه تذکر می دادم که کمی آن طرفتر بروید گوششان بدهکار نبود.

همه سرما خورده بودند و فس فس می کردند و بعضی ها هم عطسه می کردند و اصلاً هم اصول بهداشتی را رعایت نمی کردند و جلوی دهان و بینی شان را با دستمال نمی گرفتند. تعدادشان هم زیاد بود و کیپ هم ایستاده بودند، واقعاً این آقای راننده این همه مسافر را کجا می برد؟ هرچه می گفتم و اعتراض می کردم، هیچ افاقه نمی کرد. تنها کاری را که خیلی خوب بلد بودند، بع بع کردن های متوالی بود.

شلوارم کثیف شد و مجبور شدم به همان تاج برگردم، ولی پشت به باد نشست. سرما آرام آرام داشت از لایه های کاپشنم عبور می کرد و پشتم در حال یخ زدن بود. ولی مشکل اصلی من حفظ تعادلم بود، این آقای راننده اصلاً رعایت نمی کرد و با سرعت زیاد از روی دست اندازها می گذشت. من که جایی را داشتم بگیرم ولی دلم برای این بندگان خدا گوسفندان می سوخت که روی هم می افتادند و کله پا می شدند. شرایط آنقدر سخت بود که چند بار نزدیک بود حتی پرت شوم. اگر دستکش نداشتم حتماً دستانم به خاطر سرمای زیاد، به این میله های باربند می چسبید .

به تیل آباد رسیدیم و من پیاده شدم. اوضاع ظاهریم اصلاً خوب نبود. به کنار پاسگاه رفتم و اجازه گرفتم تا در حیاط پاسگاه شلوارم را بشویم تا حداقل ظاهر امر کمی بهتر شود .در آن هوای سرد کل شلوار را همانطورکه به پایم بود با آب شستم و سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد و پاهایم بی حس شد. شلوار هم بعد از چند دقیقه مانند تکه چوبی تا بالای زانو یخ زد. افسرنگهبان تا مرا با آن وضع دید مرا به داخل برد و کنار بخاری کمی خشک شدم، حالم که بهتر شد. جلوی یک تریلی را گرفت و مرا سوار کرد.

تریلی بسیار آرام حرکت می کرد، راننده اش هم مانند خود ماشین آرام بود و هیچ عجله ای نداشت. ساعت را نگاه کردم 2:30 بود. خیالم راحت شد. از تیل آباد تا آزادشهر حدود یک ساعت است، حتی اگر با این تریلی کندرو یک ساعت و نیم هم طول بکشد، ساعت چهار می رسم آزادشهر و حداکثر ساعت پنج و نیم گرگان هستم و به موقع به ایستگاه راه آهن خواهم رسید. در این فکر ها بودم که به یاد دوست قدیمی افتادم. کمی خودم را به جلو خم کردم و نگاهی به آسمان انداختم و به او گفتم هرچه قدرت داری صرف کن و هرچه قدر می توانی ببار که من دیگر رفتم. گفته بودم که هر طور شده می روم و نمی توانی جلویم را بگیری.

با خیالی آسوده روی صندلی بزرگ و راحت تریلی لم داده بودم و داشتم مناظر بیرون را نگاه می کردم. پیش خودم فکر می کردم یک بار هم که شد من توانستم بر این طبیعت پیروز شوم و با برنامه، خودم را به خانه برسانم. به حاجی آباد که رسیدیم در آن محل بسیار باریک و خطرناک، ترافیک بسیار عظیمی ما را متوقف کرد. هاج و واج فقط روبرو را نگاه می کردم. حدود ده دقیقه متوقف بودیم که آقای راننده گفت برو پایین ببین در مقابل چه خبر است. دوست نداشتم این جای گرم و نرم را رها کنم ولی چاره ای هم نبود.

چند متری جلوتر و درست پشت پیچ جاده صحنه ای را دیدم که همانجا نشستم. وحشت همراه یاس در درونم بیداد می کرد. پاهایم قدرتی نداشت تا دوباره بلند شوم. با این وضعیتی که کوه ریزش کرده است من امشب را باید در همین جاده بمانم. قطار که هیچ حتی فردا شب هم به خانه برسم کار بزرگی انجام داده ام. به هر زحمتی بود به تریلی برگشتم و موضوع را به راننده گفتم. هیچ تغییری در چهره اش رخ نداد و با همان حالت آرامی که داشت، گفت باشد منتظر می مانیم. خوشبختانه باک ماشین را شاهرود پر کرده ام و تا صبح هم روشن بماند مشکلی نیست.

باز به یاد دوست قدیمی افتادم. رویش را نداشتم نگاهش کنم. چقدر برایش قمپز در کرده بودم که هرکاری می خواهی بکن که من رفتم که رفتم. حال که نرفتم هیچ تا فردا صبح هم باید اینجا منتظر بمانم. یواشکی از گوشه شیشه کناری نگاهی به بالا انداختم. با سرعت داشتند از روی سر ما می رفتند. صدای خنده هایشان واقعاً اعصابم را خرد می کرد.

دوساعتی گذشت و در اوج ناراحتی، صدای بلدوزرهایی که از پشت سر رسیدند، امیدی جانفزا در درونمان ایجاد کرد. واقعاً کارشان حرف نداشت سه تا بودند و از راهدارخانه خوش ییلاق خود را با سرعت به اینجا رسانده بودند. من همیشه به بلدوزر ارادت خاصی دارم، چندین بار واقعاً به کمک ما آمده بودند. ماهرانه و در عرض نیم ساعت معبری برای رفت آمد فقط یک ماشین باز کردند و خوشبختانه ما به راه افتادیم.

وقتی به آزادشهر رسیدیم هوا کاملاً تاریک شده بود. جرات نگاه کردن به ساعت را نداشتم. رسیدن به قطار غیرممکن بود و می بایست باز به دنبال اتوبوس یا سواری باشم، راننده تریلی گفت من تا گرگان می روم، می خواهی با من بیا، واقعاً حوصله نداشتم و حاضر بودم با این ماشین که بسیار آهسته حرکت می کرد تا گرگان هم بروم.با اکراه قبول کردم. مقابل پلیس راه که توقف کرد تا بارنامه اش را نشان دهد ناخوداگاه چشمم به ساعت افتاد. 18:00 بود، حالا دیگر مطمن شدم که بلیط قطارم سوخت و باید با اتوبوس و آن هم با معطلی زیاد خودم را به تهران برسانم.

به گرگان رسیدیدم. بنده خدا راننده تریلی از من کرایه نگرفت. گفت پسر من هم دانشجوی معلمی است، شما هم مانند پسر من. مستاصل در میدان ترمینال گرگان به انتظار ماشین بودم. نمی دانم چقدر گذشت که یک وانت مقابلم توقف کرد. راننده اش پیرمردی بود، با لهجه مازندرانی گفت: «داداش ساری شونی؟ مه عجله دارمه و مسافر هم نَیرمه، بَپِر تا سه سوت تره رِسمبه ساری، کرایه هم کم گیرمه.»

نمی دانم چرا سوار شدم. از همان زمانی که به راه افتادیم این راننده با همان لهجه شیرین مازنی شروع کرد به صحبت. کم و بیشتر حرف هایش را می فهمیدم ولی بعضی جاها که خیلی غلیظ می گفت می پرسیدم. بعد از مدتی رو به من کرد و پرسید کجایی هستم. گفتم تهرانی، لبخندی زد و گفت اول اینکه اصلا لهجه تهرانی نداری، دوم از کجا اینقدر زبان ما را بلدی، گفتم دو سالی در ساری درس خوانده ام و همچنین دوستانی که مازندرانی هستند بسیار دارم.

صحبت های شیرنش حالم را بسیار خوب کرد. مهربانی از او به شدت می تراوید. وقتی داستان امروزم را برایش تعریف کردم و گفتم که از قطار جا مانده ام، اولش کمی به فکر فرو رفت ولی باز خنده ای کرد و گفت: « مه خِرزا شوفر اتوبوس هسته، ساعت ده شب اتا اتوبوس از ترمینال شونه تهران، مطمئن باش ته ره سفارشی سوار کمبه »

به سورک که رسیدیم آقای راننده در میان صحبت هایش ناگاه رو به من کرد و گفت: «اون طرف رِه هارش»، بعد با دست سمت راست را نشان داد. بعد لبخنی زد و گفت «از قطار جا بمونستی این هم اتا قطار تی دل خاطر.» با حسرت نگاهی به قطار در حال حرکت انداختم. باز به فکر بلیط سوخته و این همه سرگردانی افتادم. خوشا به حال مسافران قطار که در آرامش در حال سفر هستند. چند دقیقه بعد هم تخت ها را باز می کنند و تا مقصد راحت می خوابند.

در حسرتم غرق بودم که مغزم ناگاه نهیبی زد، مگر مسیر راه آهن گرگان به تهران از ساری نمی گذرد؟ این قطار هم که به سمت تهران در حرکت است، ضمنا فقط یک قطار هست که هر شب از گرگان به تهران می رود. ابتدا خوشحال شدم ولی بعد که بیشتر فکر کردم گفتم چه فایده ما چه طور می توانیم با این ترافیک به این قطار در ساری برسیم. با یاس کامل موضوع را به پیرمرد راننده گفتم. ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید مطمئن هستی این همان قطار است؟ وقتی تایید کردم. به من گفت:« محکم هنیش که من تِره رِسمبه ایستگاه ساری»و پایش را روی گاز گذاشت. همه جای ماشین به شدت می لرزید. هیچ ماشینی نبود که در جاده از آن سبقت نگیرد. باورم نمی شد که اینگونه بتواند رانندگی کند. واقعاً به این ماشین مستهلک فشاری بیش از توانش وارد می کرد.

حرکات مارپیچش در جاده بسیار ترسناک بود، پشیمان شدم که گفتم این همان قطار است. به قطار نرسیدنم به جهنم حداقل سالم بمانم. نزدیک مخازن نفت ساری وقتی از روگذر ریل گذشتیم هنوز قطار نرسیده بود ولی وقتی به پشت نگاه کردم چراغ دیزلش را دیدم. همین تا حدی به من امید داد. ولی وقتی به ترافیک شدید و همیشگی پل تجن و ورودی ساری رسیدیم امیدهایم به یاس مبدل شد. دستانش روی بوق بود و فقط داد و بیداد می کرد که راه بدهند.

داخل شهر جفت راهنما زده بود و مانند ماشین پلیس می رفت. زد به کوچه پس کوچه ها و واقعاً همه چیز همچون فیلم های اکشن شده بود. البته تعقیبی درکار نبود و فقط رسیدن به ایستگاه مهم بود. اصلاً به دست اندازها توجه نمی کرد و چند باری سر هردومان محکم به سقف کابین خورد. دیگر صحبت نمی کرد، آنقدر سریع در این کوچه های تنگ می پیچید که فکر کنم کل بارش مخلوطی شد همگن.

باورم نمی شد به ایستگاه برسیم. حدس می زدم یک جایی در این چهارراه های کوچک یا کوچه های تنگ یا دست اندازهای مرد افکن ،چرخ های ماشین از جا به در رود یا به دیواری یا مانعی برخورد کنیم و قطعات ماشین از هم منفصل شود. ولی واقعاً رانندگی این پیرمرد بسیار عالی بود. ماشین و راه واقعاً در دستش همچون موم، نرم و انعطاف پذیر بود. موقعیت را نمی داستم و اصلاً نمی توانستم حدس بزنم چقدر با ایستگاه فاصله داریم. خیر سرم دو سال در این شهر درس خوانده ام، ولی واقعاً این جاها را نمی شناختم.

بعد از خروج از کوچه وقتی وارد خیابان اصلی شدیم، بعد از یکی دو دقیقه خودم را مقابل ایستگاه دیدم. وقتی چشمانم به قطار متوقف در ایستگاه افتاد، بهت همه جایم را فرا گرفت. فقط نگاه می کردم و تمام اعضای بدنم قفل کرده بود. اگر نهیب پیرمرد نبود نمی توانستم پیاده شوم. دوان دوان وارد محوطه ایستگاه شدم. قطار بوقش را کشید، فقط درب واگن انتهایی باز بود. فکر کنم یوسین بولت هم نمی توانست مانند آن لحظه من استارت بزند، هرچه در توان داشتم گذاشت و درست در لحظه ای که مامور می خواست درب را ببند به آن رسیدم.

وقتی پایم را روی پله اول گذاشتم قطار حرکت کرد. کوپه ام را پیدا کردم، همه خواب بودند، روی تخت طبقه دوم دراز کشیده بودم که تازه یادم آمد کرایه آن بنده خدا را نداده ام. چقدر این پیرمرد مهربان و از خودگذشته بود، برای اینکه مرا به قطار برساند چقدر به خودش سختی داد، واقعاً دستش درد نکند و هرجا هست موفق و سالم و شاد باشد. خدا کند مرا ببخشد.

در همان تاریکی سرم را به سمت پنجره قطار بردم و از همان مقدار کمی که قابل رویت بود رو به آسمان کردم و گفتم ما هم نیروهای زبده ای داریم که در زمان های حساس می توانند به ما کمک کنند. حالا دیگر واقعاً خداحافظ.

معلم روستا