115. از

باران از چهارشنبه است که همچنان می بارد. خدا را شکر که بعد از مدتی نسبتاً طولانی، این طبیعت تشنه حداقل دل سیر آب می نوشد و برای بهار سال بعد توشه ای می گیرد تا طراوت و سرزندگی را اگر بتواند، به نهایت برساند. می دانم که این باران در لطافت طبعش هیچ خلاف نیست، منبع رحمت و سرشار از برکت است، ولی کمی مرا دل آزرده کرده است، چون نمی توانم این آخر هفته که در وامنان هستم، گلگشتی در اطراف و طبیعت زیبای آن داشته باشم.

در خانه و در اوقات تنهایی، همدم من این ضبط و صوت و نوارهایم هستند. کاست جام تهی استاد شجریان را درون ضبط صوت گذاشتم و به کنار بخاری خزیدم و غرق در این موسیقی زیبا شدم. در این غروب پنجشنبه، آن هم تنها و فرسنگ ها دورتر از خانواده، غمی جانکاه که نمی دانم از کجا آمد، مرا فرا گرفت. شدیداً دلم گرفت و احساس می کردم واقعاً در زیر باران هستم. ابرها متراکم بودند و هرچه در چنته داشتند مخلصانه نثار زمین می کردند. ولی من فقط احساس سرما و خیس شدن را داشتم و اصلاً حالم خوب نبود.

وقتی استاد شروع کرد به خواندن:

پرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد…

شعر استاد فریدون مشیری با صدای استاد شجریان و وضع کنونیم، مرا به درون خلسه ای برد که به سختی می شد از آن خلاص شد. حال عجیبی داشتم، مخلوطی از درد و غم و نگرانی و هراس. در این سالهایی که در وامنان هستم همیشه در درونم با تمام وجود در تلاش بودم که زندگی را برای خودم شیرین کنم. زندگی مبهمی که پایانش هم نامعلوم بود. زندگی در تنهایی و دور از خانواده، دور از آینده. زندگی دور از زندگی

خودم را غرق در مدرسه کرده بودم و هرچه در توان داشتم برای آموزش این بچه ها می گذاشتم. احساس وظیفه می کردم، نمی دانم این را از کجا آموخته بودم که هرچه دارم باید خرج این بچه ها کنم. بچه هایی که در سختی و رنج بسیار در حال درس خواندن هستند. بچه هایی که با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کنند و باز هم به اندازه خودشان در فکر درس هستند. این بندگان خدا با اینهمه کاری که در خانه و مزرعه و... دارند، تا حد توانشان تحصیل هم می کنند و از همه بالاتر مهربان و با معرفت هم هستند.

واقعاً من از این بچه ها آموختم که در سختی انسان ساخته می شود. وقتی دوران تحصیل خودم را با این بچه ها مقایسه می کنم، خجل می شوم. ما به جز مدرسه دیگر کاری نداشتیم ولی برای اینها گاهی مدرسه می شود محل استراحت از آن همه کاری که دارند. پس من هم که حالا اینجا هستم باید با تمام قوا در خدمت این بچه ها باشم و ریاضی را به آنها کامل، دقیق و اصولی آموزش دهم. ولی حیف که ریاضی خودش نیز سخت است.

با تمام قوا نمی گذاشتم این تفکرات منفی در کارم خللی ایجاد کند. البته محیط مدرسه و خود دانش آموزان هم بسیار به من کمک می کردند. وقتی وارد مدرسه و کلاس می شدم تقریباً همه چیز از ذهنم پاک می شد. ولی وقتی تنها می شدم باز هم به فکر آینده می افتادم و دوباره حالم خراب می شد. با این شرایط که من در آن هستم، می بایست تا آخر خدمت در اینجا بمانم. و همین فکر همچون خوره مرا از درون می خورد. وقتی همکارانم را می دیدم که بعد از دو یا سه سال به شهر و دیار خود منتقل می شدند، فشار این تفکرات بر من چندین برابر می شد، به طوری که گاهی توان تحملشان را نداشتم.

مجبور بودم و می بایست از دست این اوهام فرار کنم، بهترین راه هم طبیعت بود. به همین خاطر بسیار به کوه ها و دشت ها و ... می رفتم . الحق و الانصاف هم بسیار به من کمک می کردند و حالم را بهتر می کردند. همین که چند قدمی از روستا فاصله می گرفتم، حالم به کل دگرگون می شد و دیگر فقط به دنبال لذت بردن از این طبیعت بودم. خوبی این منطقه این است که فراخ است و وقتی بالای تپه ای هر چند کوتاه هم که می روی چشم انداز وسیعی مقابل دیدگانت رقم می خورد که همین واقعاً مرا به احسن الاحوال می برد.

به یاد دارم یک روز که پیاده از نراب به وامنان می آمدم. زیر همان صخره بزرگی که مشرف به نراب بود نشستم و با ایشان گپ و گفتی انجام دادم. حالم بسیار گرفته بود و درد دلم باز شد، که فردا روز عید قربان است و همه همکاران این شب عید را به خانه هایشان رفته اند. در اینجا هم همه در کنار خانواده هایشان هستند، شاد و خوشحال خود را برای فردا و احتمالاً قربانی و کباب و... آماده می کنند. حالا چرا فقط من باید تنها باشم؟ آن هم تنهای تنها

با همان صلابتش لبخندی زد و گفت، تنهایی؟ چند وقت است که تنهایی؟ همیشه تنهایی یا بعضی اوقات دوستان در کنارت هستند؟ هر چند وقت یک بار در کنار خانواده ات هستی؟ می خواستم جواب دهم که خودش سری تکان داد و گفت هرچه می خواهی بگویی معنایش این است که همیشه و دائم تنها نیستی، شاید بیشتر اوقات تنها باشی ولی این تنهایی همیشگی نیست.

همانطور که مقابلم بود نگاهش در افق محو شد و در سکوتی سهمگین فرو رفت، بعد از مدتی دوباره رو به من کرد و گفت، بگذار من هم از تنهایی هایم بگویم که سالیان دراز اینجا بی تحرک ایستاده ام، هیچ کس با من کاری ندارد. از ابد تا ازل تنها هستم و این تنهایی من دائم است. هزاران روز و شب را بدون اینکه از آینده ام خبر داشته باشم گذرانده ام. آینده، آینده است. بگذار برسد بعد نگرانش باش. حالا که در اکنون هستی اکنون را دریاب و به دنبال راهی باش که تنهایی هایت را پر کنی.

درست است که من اینجا در سکونم ولی نظاره گر زندگی دیگران هستم، و همین را برای خودم به عنوان چیزی که مرا از تنهایی برهاند برگزیده ام. با شادی هایشان شاد می شوم و با غم هایشان غصه می خورم. آنقدر انسان ها را دیده ام که آمدند و زیستند و رفتند که این رفت و آمدها برایم عادی و حتی بی اهمیت شده است. تو هم یکی از آنها هستی، آمده ای و خواهی رفت. نه آمدنت دست خودت است و نه رفتنت. پس حداقل حالا که هستی زندگی را برای خودت زیبا کن. نگران آینده نباش، تلاشت را انجام بده تا آنچه می خواهی بسازی ولی اگر نشد، خودت را نباز. سیب، هزار چرخ می خورد تا به زمین برسد.

من در این سالیان دراز آنقدر مشکلات عجیب و غریب و لاینحل دیده ام که مشکل تو در برابر آنها هیچ است. تو در فکر انتقالی هستی و آینده زندگی ات. من همینجا مردی را دیدم که تنها فرزندش را برای ساختن آینده ای روشن بدرقه کرد ولی دیگر هیچگاه فرزندش را ندید. من مادری را دیدم که می خواست فرزندی به دنیا آورد و آینده اش را زیبا کند، ولی خودش و فرزندش حتی لحظه ای از آینده را ندیدند. آینده ای که چه بخواهی چه نخواهی به مرگ ختم می شود، نگرانی ندارد. در حال زندگی کن.

به یاد آوردن سخنان این صخره، کمی امید به من داد و تا حدی از آن خلسه خوفناک نجات یافتم. البته می دانم که می خواست با این مثال ها و قیاس ها آرامم کند. فکر نکنم انسانی نباشد که از آینده اش بیم نداشته باشد. آینده را به کناری نهادم و یک چای برای خودم دم کردم و همان کنار بخاری که واقعاً گرمایی مطبوع داشت، بر بالشت تکیه دادم. این چای گرم هم حس خوبی به من داد و تصمیم گرفتم دیگر به چیزی فکر نکنم.

به سراغ بهترین دوستم که همیشه در تنهایی ها یار و همدم من بود رفتم. کتاب ها واقعاً دوستانی ساکت و مفیدند. مدتی است که مثنوی معنوی مرا جذب خود کرده است. مولانا واقعاً دوستی شفیق است و گفته هایش بسیار عالی و حکمت آموز، ولی بیشتر اوقات آنقدر سخت حرف می زند که نمی فهمم. البته ایراد از من و کم بودن سوادم است. به همین خاطر مجبورم سراغ دوستان دیگری بروم تا حرف های این استاد را برایم آسان تر کنند. ابتدا خدمت استاد فروزانفر رفتم و کتاب شرح مثنوی اش را خواندم. دستش درد نکند که بسیار کارم را راحت کرد ولی حیف که کامل نبود، بعد سراغ استاد کریم زمانی رفتم و حتی خدمت استاد استعلامی هم رسیدم. همین هفته پیش دو جلد مولوی نامه استاد همایی را خریدم تا در محضر این استاد هم باشم.

مطالعه زندگی نامه این شاعر بی بدیل برایم بسیار جذاب بود. چه زندگی عجیبی داشت. شمس واقعاً که بود که مولانا را اینچنین منقلب و متحول کرد؟ حسام الدین چلبی چگونه توانست این شش دفتر مثنوی را از درون این دریای بیکران به بیرون آورد؟ صلاح الدین زرکوب چگونه بود که مولانا بعد از فراغ شمس، مرید او گشت؟ چقدر این انسان ها با ما فرق دارند. چقدر بزرگ هستند.

رسیدم به بخشی که در مورد فلسفه و نظریات مختلفی که در آن زمان بین علما مطرح بوده، سخن می گفت. در جایی اشاره شد که دو گروه هستند که دو نظر متفاوت در مورد عالم هستی و رابطه آن با خدا دارند. نظریات آنها بدین صورت بود.

عده ای بر این باورند که : « عالم همه از خداست.»

و عده ای دیگر نیز بر این باورند که: « عالم همه خداست.»

چیز زیادی نفهمیدم، این دو جمله که یکی هستند. دوباره خواندم و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم دومی « از » ندارد. پیش خودم گفتم این گروه دوم عجب اندیشمندانی هستند! زحمت کشیده اند و فقط یک « از » را برداشته اند. می خواستم متن را ادامه دهم ولی نمی دانم چرا نمی توانستم. دوباره برگشتم و دوباره خواندم. چندین بار همین دو جمله کوتاه را خواند و هر بار بیشتر از دفعه قبل در گرداب آن فرو می رفتم.

مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ یعنی چه که عالم همه خداست؟ یعنی کل این کائنات و موجودات همه خدا هستند؟ اصلاً همه یعنی چه؟ مگر نمی گویند که عالم ازلی و ابدی است؟ یعنی زمان پیدایش آن نامعلوم و زمان پایانش هم نامعلوم است. و این یعنی عالم نامتناهی است. پس طبق گفته گروه دوم نامتناهی می شود خدا. واقعاً مغزم گیر کرده بود، دیگر هیچ پیامی از آن به جز پیام خطا در تحلیل و محاسبه به من مخابره نمی شد.

یک لیوان آب سرد خوردم تا کمی حالم بهتر شود. ولی افاقه نکرد. هنوز در گیر این « از »ی که نبود بودم. سعی کردم کمی با دید ریاضی به این موضوع نگاه کنم. ما در ریاضی یک مفهوم داریم به نام بینهایت. فهمش ساده است، ولی درکش سخت. به عنوان مثال می گوییم، بین دو عدد، حتی اگر بسیار به هم نزدیک باشند، بینهایت عدد وجود دارد. مثلاً بین 23523/1 و 23524/1 که فاصله ای به اندازه 00001/0 از هم دارند، بینهایت عدد وجود دارد.

اثبات این موضوع در ریاضی به آسانی انجام می شود. ساده ترین روش این است که میانگین دو عدد همیشه بین آن دو عدد قرار می گیرد. اگر این عدد سوم را بین آن دو عدد در نظر بگیریم باز هم میانگین هر کدام از آن عددها با این عدد سوم باز هم بینشان قرار می گیرد. هر چه قدر که جلو بروید همین قانون برقرار است و بر آن پایانی نیست. یعنی اگر میلیاردها بار هم میانگین بگیرید باز هم می توانید میلیاردها بار دیگر میانگین بگیرید و همه این اعداد بین همان دو عدد اولیه قرار دارند.

فهم این موضوع در ریاضی زیاد مشکل نیست ولی وقتی می خواهم در عالم به کنه آن برسم، درکش برای من تا حدی غیر ممکن است. فکر کنم بینهایت ما در ریاضی با مفهوم قدیم در فلسفه همخوانی داشته باشد. وقتی می گویند عالم قدیم است، یعنی از اول بوده و تا آخر هم خواهد بود. یعنی یک چیزی که همیشه بوده و همیشه هست و همیشه هم خواهد بود. عالم که فقط به زمین ما ختم نمی شود، بینهایت اجرامی سماوی هستند که در این عالم قرار دارند. بینهایت در تعداد و بینهایت در زمان و بینهایت در مکان.

حال این بی نهایت که هیچ چیز آن معلوم نیست، همه اش خداست؟ وقتی «از» باشد کمی قابل تحمل تر است. البته ذهن من با این اوضاعی که پیش آمده، حالا دیگر حتی با بودن « از » هم در حالت هنگ کردن است. ولی هرچه هست این بینهایت را مخلوق می دانم و در سایه قدرت خداوند است. من انسان ضعیف چه می دانم از این همه عظمت. به یاد مثالی از خود مولانا افتادم که می گفت، کِرمی که درون سیب روی درخت زاده می شود و زندگی می کند و می میرد، چه خبر از تغییر فصل و باغبان و... دارد.

در این بینهایت معلق بودم که به یاد نظریه مه بانگ( انفجار بزرگ) افتادم. یعنی این عالم که بینهایت است تازه در حال انبساط است. یعنی زمانی متراکم بوده و منفجر شده و ما هنوز در حال دور شدن از هم هستیم. بینهایت مگر متراکم می شود؟ انرژی تاریک که فیزیک دانان و اخترشناسان می گویند انرژی اصلی کهکشان هاست چیست؟ حال به گفته گروه دوم، این ها با این همه عظمت همه خدا هستند؟ باز هیچ نمی فهمیدم.

خدا لعنت کند این « از » را که مرا به ورطه جنون کشید. حالا خیر و شر را چگونه در این مبحث وارد کنم؟ این « از » به اندازه کافی مرا در خود خفه کرده است. این یکی را کجای دلم بگذارم؟ نمی دانم ولی فکر کنم تب کرده بودم. خیس عرق بودم و چشمانم سیاهی می رفت. کمی که به خود آمدم تازه یادم آمد که تنها هستم. این بار خود را در این عالم تنها دیدم و همین وحشتی عظیم بر من مستولی کرد. از در و دیوار و حتی بخاری هم می ترسیدم. این « از » لعنتی از وقتی که نبود، همه جا جلوی چشمانم می آمد.

فقط در اتاق راه می رفتم. دیگر نمی توانستم به چیزی فکر کنم، کاملاً تهی شده بودم. نه در مغزم چیزی بود و نه در جسمم چیزی احساس می کردم. آنقدر راه رفته بودم که هم سرم گیج می رفت و هم پاهایم درد می کرد. حواسم به هیچ چیز نبود. ای کاش در همان فکر به آینده و انتقالی و زندگی می بودم و اینگونه در این مبحثی که هیچ از آن نفهمیدم غرق نمی شدم. خیر سرم می خواستم کمی در این تنهایی آسوده باشم. ولی حالا در عالمی نامتناهی که « از » هم ندارد معلقم. کمی از استاد همایی عصبانی شدم، ولی واقعیت امر این بی سوادی من بود که مرا به این ورطه هولناک انداخت. فکر کنم تک تک اجزای بدنم در حال نابودی بودند.

تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که خودم را راضی کنم و از این اتاق بدون « از» خارج شوم. وقتی به راه پله رفتم و هوای سرد به صورتم خورد، کمی خنک شدم. همین باعث شد کمی از اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک بدنم شروع به کار کند. حداقل سنسور اکسیژنم فعال شد و شروع کردم به کشیدن نفس های عمیق. همین ورود هوای تازه و اکسیژن خالص باقی اجزای بدنم را هم به کار انداخت و تا حدی اوضاع به حالت عادی برگشت.

وقتی چشم هایم شروع کردند به دیدن، اولین پیامی که از مغزم دریافت کردم این بود.

صبح شده بود.

معلم روستا