دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
نماینده
دیروز برف خیلی خوبی آمده بود و منطقه را کاملاً سپید پوش کرده بود. دلم برای مناظر زیبای زمستانی تنگ شده بود. دو هفته از زمستان گذشته بود و هنوز این دوستان نیامده بودند و همین تا حدی نگرانم کرده بود، تا دیروز که پربار از راه رسیدند. وقتی به بیرون نگاه می کردم انگار برف ها را یک استادکار ماهر با ماله صاف صاف کرده بود. تا چشم کار می کرد روی همه چیز از کوه و دشت و دره و درخت و سبزه و خاک و... سپیدی نشسته بود.
مدرسه نراب درست روی یال اصلی تپه ای قرار داشت که روستا در شیب آن قرار گرفته بود. مدرسه یک ساختمان کوچک بود و حیاط مدرسه هم هیچ دیوار و محافظی نداشت. این حیاط محوطه ای بود باز با دیدی بسیار عالی و سیصد و شصت درجه، وقتی می چرخیدی، دور دستها از هر طرف قابل رویت بود و من همیشه اینگونه مناظر را دوست داشتم. کوه سر به فلک کشیده زریوان، کوه با وقار بوقوتو، روستای گلستان که مربوط به سمنان است، دهنه وامنان و کاشیدار. همه اینها را می شد با یک چرخش به دور خود دید و لذت برد.
از پنجره کلاس به بخشی از روستا ی نراب که در شیب تپه قرار داشت نگاه می کردم. اکثر اهالی روی پشت بام بودند و داشتند برف ها را پارو می کردند. صحنه ای بود بسیار دیدنی، همه در تکاپو بودند و کنار هر خانه هم برف ها روی هم انباشته شده بود و جاهایی هم ارتفاعش تا همان بام خانه می رسید. البته من تجربه این کار را هم دارم و می دانم که در عین فرح بخشی اش، بسیار سخت و نفس گیر هست.
داخل کلاس، تازه داشت بحث چند ضلعی ها در کلاس گرم می شد که ناگاه بخاری کلاس خاموش شد هم من هم دانش آموزان و هم بحث ما به سرعت به سردی گرایید. نمی دانم چرا در اینجا همه چیز به آرامی گرم می شود ولی بعد که عامل گرمازا حذف می شود به سرعت دما پایین می آید. آن کندی گرم شدن را نمی توانم با این شتاب سرد شدن در کنار هم درک کنم. هر روز صبح، نصف زنگ اول، فقط صرف گرم کردن دستهایمان می شود تا بتوانیم چیزی بنویسیم.
مدیر آمد و وقتی لوله را از دیوار درآورد مقدار زیادی دوده در محیط کلاس پخش شد و مجبور شدیم از کلاس بیرون بیاییم .آقای مدیر وقتی دید از پایین نمی تواند لوله درون دیوار را تمیز کند. رفت بالای پشت بام و با یک چوب نسبتاً بلند شروع کرد به تمیز کردن لوله. با دیدن او یاد کارتون لوله پاک کن افتادم، فقط فرقش این بود که آقای مدیر روی سرش مانند شخصیت آن کارتون، ملخی برای پرواز نداشت. بنده خدا تلاش بسیاری می کرد و خودش را کاملاً سیاه کرده بود.
زنگ اول را که از دست دادم، ولی زنگ های بعدی به خاطر زحمات آقای مدیر همه جا گرم بود. بنده خدا همه لوله بخاری ها را تمیز کرده بود، می گفت حالا که بالا آمده ام همه لوله ها را تمیز می کنم. کارش واقعاً ایثارگرانه و ستودنی بود. اگر کسی از بیرون می آمد و او را می دید، حتم داشتم که ایشان را کارگر معدن می پنداشت. البته به نظر من کارگرهای معدن کمتر از آقای مدیر سیاه می شوند.
آقای مدیر به خاطر وضعیتش خیلی زودتر رفت خانه و من ساعت دوازده و نیم مدرسه را تعطیل کردم و مسیر جاده را پیاده در پیش گرفتم. به خاطر برف سنگین و لغزنده بودن مسیر میانبر نراب به وامنان می بایست از جاده می رفتم، همان مسیری را که صبح آمده بودم. معمولاً حدود یک ساعت طول می کشید تا به وامنان برسم. البته من این زمان را اصلاً احساس نمی کردم. از بس که در مسیر حواسم به مناظر زیبای اطراف و دوستانی که داشتم جلب می شد. از تخته سنگ نراب گرفته تا تک درخت های بین مزارع و دیگر درختانی که همیشه مرا مجذوب خود می کردند. بیشتر اوقات سلام و احوال پرسی هایمان به طول می انجامید و گاهی هم گپ و گفتمان به امور فلسفی می کشید.
هنوز از نراب فاصله نگرفته بودم که برف شروع به باریدن کرد. برعکس باران که اصلاً پیاده راه رفتن زیرش را دوست ندارم، قدم زدن زیر بارش برف برایم بسیار لذت بخش است. آرام و بی صدا و رقص کنان می آیند و اصلاً هم آدم را خیس نمی کنند. با یک تکاندن، هرآنچه بر رویت نشسته باشند، بی هیچ منتی بر روی زمین می افتند. واقعاً با فرهنگ هستند و طرف مقابلشان را درک می کنند. ای کاش باران هم که وظیفه اش تنها خیس کردن است، کمی از این برف ها یاد می گرفتند و مرا تا حدی درک می کردند.
البته وقتی بیشتر فکر کردم هر دوی این دوستان در کارشان صادق هستند و همین بسیار ارزشمند است. آن باران، خصلتش خیس کردن است و همین وظیفه را دارد. هرچا که باشد و ببارد همین کار را انجام می دهد و با توجه به شرایط، خودش را عوض نمی کند و برف هم همان کار خودش را می کند و زمین را سپید پوش می کند. البته اینها با هم فامیل نزدیک هستند و کارشان فقط خدمت رسانی است. و در این وظیفه شان هم بسیار درست کار و صادق هستند.
درون خودم بودم و داشتم از این همه زیبایی در میان این همه سکوت لذت می بردم، به هرجا نگاه می کردم غرق در آرامش بودند. فکر کنم برف خاصیت آرامش بخشی دارد، نه تنها برای ما انسانها بلکه برای همه موجودات، من این را با تمام وجودم احساس می کردم. چون قصد نداشتم به شهر برم، نگران بسته شدن جاده نبودم و همچنین مسیر تا وامنان هم هیچ مشکلی با این برف برایش پیش نمی آمد، رو به ابرها کردم و گفتم هرچه در خود از این آرامش ها دارید ببارید که ما انسانها بیشتر از دیگر موجودات به آن نیازمندیم.
در اوج این آرامش بسیار عالی بودم که ناگهان بوق ماشینی که از پشت سر می آمد، تمام هارمونی هایم را به هم ریخت. آخر این نماد زندگی شهری و ماشینیزم اینجا چه می کند؟ آن موقع که به این وسیله نیاز داریم، خبری ازش نیست و حالا که نمی خواهم باشد، هست. در این فلسفه بودن یا نبودنش مانده ام. من که کنار جاده بودم و مزاحمتی برای عبورش نداشتم، ضمناً دستی هم برای سوار شدن بلند نکردم، چرا این صحنه زیبای مرا خراب کرد؟
صبر کردم که برود، ولی در کمال تعجب درست کنارم توقف کرد، یک پاترول بود که در این وضعیت برفی جاده، بودنش در این مسیر کاملاً عادی بود. وقتی شیشه ماشین پایین آمد فردی لبخند به لب به من گفت: درخدمتیم برادر. بفرمایید سوار شوید. من که از دست آن بوق ماشین کلی اعصابم به هم ریخته بود، با ترش رویی گفتم ممنون، نیازی به ماشین نیست، می خواهم به وامنان بروم و ادامه راه را پیاده طی می کنم.
لبخندش غلیظ تر شد و خیلی رسمی گفت، برادر گرانقدر می دانم معلم اینجا هستید، بفرمایید حداقل چند دقیقه ای از محضر شریفتان مستفیض شویم. در جوار معلمانی که در این منطقه با این همه مشکلات ایثارگونه خدمت می کنند، افتخاری است برای ما. چشمانم از تعجب گرد شده بود، چقدر این آقا مودب و لفظ قلم حرف می زند. بی ادبی است که سوار نشوم، تا سه راه کاشیدار وامنان که راهی نیست، چند دقیقه ای با این آقایان همراه می شوم.
به جز این آقا، راننده و دو نفر دیگر هم در ماشین بودند. لبخندش هنوز بر لبانش بود و به من گفت بفرمایید و از مشکلاتتان بگویید. کمی مکث کردم و پیش خودم فکر کردم اینها حتماً از اداره آمده اند بازدید. من که آنها را نمی شناسم، پس چطور مرا شناختند که معلم هستم. حدس زدم شاید آقای مدیر به آنها گفته، ولی آقای مدیر که زودتر از من رفته بود.
نتوانستم جلوی کنجکاوی خودم را بگیرم و پرسیدم چطور فهمیدید من معلمم، حتماً از اداره آموزش و پرورش آمده اید. می خواستم ادامه دهم و واقعاً از مشکلات بگویم، که با همان لبخندش وسط حرفم پرید و گفت آموزش و پرورشی نیستیم، ولی وقتی شما را با این کیف تنها در این مسیر پیاده دیدیم، فهمیدیم احتمال قوی معلم هستید. واقعاً مرحبا بر شما که به بچه های این منطقه خدمتی خالصانه می کنید.
وقتی سر صحبت باز شد، درد دلم من هم باز شد که اینجا مدارسش امکانات ندارند و حتی وسایل گرمایشی مناسب نداریم و بچه ها همه در کلاس یخ می زنند. در زمانی که حرف می زدم فقط نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت. من هم فرصت را مغتنم دیدم و از مشکلات روستاهای این منطقه از قبیل نداشتن آب آشامیدنی مناسب، نداشتن راه و درمانگاه و نبود امکانات مناسب کشاورزی و . . . . هرچه به ذهنم رسید گفتم.
به جای جواب دادن، پرسید اهل اینجایی؟ گفتم نه، کمی متعجب شد و گفت از مشکلات خودت بگو، گفتم معلم های این منطقه برای رفت و آمد مشکل بسیار دارند، معلمانی که متاهل هستند و در اینجا بیتوته می کنند واقعاً در سختی و تعب هستند. حداقل یک مینی بوس باشد تا معلمان ابتدایی این منطقه را که تمام هفته را در اینجا به سر می برند را صبح شنبه بیاورد و ظهر پنجشنبه به خانه هایشان در شهر بازگرداند.
باز پرسید متاهلی؟ گفتم نه، پرسید ابتدایی تدریس می کنی؟ گفتم نه. بسیار متعجبانه نگاهم می کرد و گفت از مشکلات خودت بگو، نگاهش کردم و گفتم اینهمه گفتم بس نبود. پیش خودم فکر کردم شاید فرمانداری یا رئیس اداره ای است، پس باید این فرصت را مغتنم بدانم و به فکر همه همکارانم باشم و سختی هایی را که در اینجا می کشند را به گوش این مسئولان برسانم.
بعد از اینکه این همه از مشکلات مردم منطقه و معلمان گفتم، و به قول معروف پیاز داغش را به نهایت رساندم، منتظر صحبت های ایشان بودم، می دانستم که اینها به فکر حل مشکل نیستند ولی باز هم تیری بود در تاریکی، شاید اتفاقی خوبی رخ می داد. دوباره لبخندی زد و با چهره ای خاص رو به من گفت، مرا که حتماً می شناسی؟ نگاهش کردم و فقط یک کلمه گفتم، نه.
چهره اش در صدم ثانیه از حالت تعجب همراه با لبخند به عصبانیت همراه با خشم بدل شد. دوباره با عتاب از من پرسید، واقعاً مرا نمی شناسی؟ گفتم من اهل این جا نیستم و تازه سه سال است معلم اینجا شده ام. نگاهش را به روبرو برگرداند و دیگر ساکت شد. نفری که جلو نشسته بود به عقب برگشت و با حالت غضبناکی گفت، حاج آقا را نمی شناسی؟ من هم با همان سادگی ام گفتم به خدا نمی شناسم. گفتم من اینجا تازه آمده ام.
سکوت خفقان آوری در ماشین حکم فرما شد، هر سه چنان عصبانی شده بودند که احساس می کردم الآن از گوشهایشان دود به بیرون برود. خود حاج آقا که کاملاً قرمز شده بود و به شدت نگرانش بودم که منفجر نشود. هرچه فکر می کردم علت عصبانیت ایشان را نمی فهمیدم، من که حرف زشتی نزده بودم. فقط مشکلات این منطقه را کمی پررنگ تر گفته بودم. هرچه گفته هایم را هم مرور می کردم، چیزی بد یا زشتی در آن نبود.
به سه راهی رسیدیم، تا خواستم بگویم که من همین جا پیاده می شوم، چنان با اخم به من نگاه کردند که حرفم را خوردم. جلوی امام زاده کاشیدار توقف کردند و با نهایت سردی مرا بدرقه کردند، کاملاً مشخص بود به زور خداحافظی می کنند. مجبور بودم دوباره تا سه راه را برگردم. پیاده که داشتم راه می رفتم، بیشتر به اتفاقات داخل ماشین فکر کردم، فهمیدم علت عصبانیت این آقا چه بود، من او را نشناخته بودم. تغییر ناگهانی در این چند دقیقه ای که در ماشین بودم درست از زمانی که گفتم نه نمی شناسم، آغاز شد.
مگر نشناختن ایشان توسط من چقدر مهم است؟ اصلاً مگر او کیست؟ چقدر انسان مغروری بود. پس آن لبخندهای اولیه و تعریف و تمجیدش از من هم از روی صداقت نبود، ابتدا از برخودشان عصبانی شدم ولی وقتی باز هم بیشتر به آن فکر کردم، خنده ام گرفت. واقعاً صحنه مضحکی است که کسی به خاطر اینکه دیگران او را نمی شناسند، عصبانی شود. وقتی چهره ی درهم و عصبانی آن آقا را در ذهنم تجسم می کردم از ته دل می خندیدم.
البته از یک جهت از آنها ناراحت بودم که مرا از این دنیای آرام و با صفا که درونش پر بود از زیبایی و صمیمیت و صداقت، چند دقیقه ای دور کردند و مرا درون دنیایی بردند که در آن هیچ خبری از اینها نبود. دنیایی پوچ و مسخره که اصلاً در آن احساس خوبی نداشتم.
یک هفته بعد وقتی عکس آن آقا را روی دیوار کنار مدرسه دیدم همه چیز آن روز برایم روشن شد. ایشان کاندیدای نمایندگی مجلس بود، و دو ماه بعد به عنوان نماینده مردم وارد مجلس شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زیر صفر
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسکادران