دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
کلاس سوم
آن قدر ذهنم درگیر مدرسه دخترانه شده بود که هیچ چیزی به غیر از آن را نمی دیدم.کمی که به خودم آمدم و دیدم فقط با مدیر در این مدرسه تنها هستم،این سوال در ذهنم نقش بست که دیگر همکاران کجایند و چرا هنوز نیامده اند.از آقای مدیر موضوع را جویا شدم و ایشان هم با لبخندی گفت که معمولاً بعد از ظهر می رسند،در مدرسه پسرانه همه آنها را خواهی دید.
در دفتر مدرسه ،آقای مدیر به سمت میزش رفت و برنامه ای را که همین چند دقیقه پیش با درس من شروع به تنظیمش کرده بود را نگاه کرد و به سمت من آمد و گفت :زنگ اول با کلاس سوم راهنمایی درس داری ،بیا تا با هم به کلاس برویم و من شما را به بچه ها معرفی کنم.معمول این است که مدیر به همراه دبیر در اولین جلسه جهت معارفه به کلاس می آید.
دست و پایم به لرزه افتاده بود ،در دلم می گفتم ای کاش از کلاس اول شروع می کرد که بچه تر هستند ،نه اینکه یک راست بریم کلاس سوم راهنمایی.هراسی که در این چند روز با من همراه بود به نهایت خودش رسیده بود و آغاز کار معلمی ام داشت کلید می خورد، آن هم در کلاس سوم راهنمایی دخترانه، این کلاس و این زمان را تا ابد فراموش نخواهم کرد.
وارد کلاس سوم شدیم و اولین برپای عمر کاری ام توسط مبصر نواخته شد.زمانی که آقای مدیر داشت مرا معرفی می کرد، فقط داشتم موزاییک های کف کلاس را نگاه می کردم.اضطراب بسیار زیادی داشتم.اصلاً در حال و هوای کلاس نبودم،نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و نگاهی به کلاس و دانش آموزان بیاندازم.تازه داشتم به دنبال راه چاره می گشتم که چه کنم ،که ناگاه آقای مدیر دستی به پشتم زد و گفت کلاس در اختیار شماست، آرزوی موفقیت برایت دارم و از کلاس خارج شد.
ناگهان خود را تنها در زیر بار سنگین نگاه های آنها دیدم.به هر زحمتی بود نگاهی به کلاس انداختم.پانزده شانزده تا دختر که بیشترشان به نظرم خیلی بزرگ بودند، زل زده بودند به من،اینها بیشتر به دبیرستانی ها شبیه بودند تا مدرسه راهنمایی.سکوت عجیبی بر محیط حکم فرما بود و هرچه می گذشت فشار این سکوت مرگبار بر من بیشتر می شد.نگاه های متعجبانه آنها را می توانستم بفهمم ولی نمی توانستم کاری کنم که از تعجبشان کاسته شود.
هر چه می گذشت ذهنم کمتر یاری می کرد و همین خود عاملی گشت تا دیرتر تدریس راشروع کنم و این تاخیر همه چیز را سخت تر و دشوارتر می کرد، دوباره نگاهی به کلاس انداختم ،هنوز فقط به من نگاه می کردند .در چرخش نگاهم پنجره ای یافتم و نگاه به بیرون که منظره ی آن رو به دره ای سرسبز بود کمی آرامم کرد ،همین چند لحظه نگاه به بیرون باعث شد تا کمی بتوانم در خود و این وضعیت تغییر ایجاد کنم.عزم خود را جزم کردم و با توکل به خدا کاررا آغاز نمودم.
«بسم الله الرحمن الرحیم »بلندی گفتم و با آیه «رب شرح لی صدری. . . .» درس را که عدد اول بود ،شروع کردم.در دوره های کارآموزی همیشه نفر اول تدریس بودم ولی حالا در این موقعیت جدید و فوق العاده متفاوت، زبانم الکن شده بود و ذهنم کاملاً خالی ،هرچه بود ادامه دادم.
هرچه می دانستم می گفتم و روی تخته سیاه هم می نوشتم. هر مطلب را هم دو بار توضیح می دادم.بچه های کلاس فقط نگاه می کردند و هیچ صحبتی حتی بین خودشان هم رد و بدل نمی شد،بندگان خدا در بهت فرورفته بودند و فقط می نگریستند.دست و پا شکسته درس تمام شد و نوبت به کاردرکلاس رسید.
گفتم همه کتابهایشان را باز کنند و شروع به حل کاردرکلاس کنند.در دوره های کار آموزی به ما یاد داده بودند که در زمان حل کاردرکلاس از بچه ها بخواهید تا سوال کنند و به صورت تعاملی مشکلاتشان برطرف شود ،ولی من اینجا جرات انجام چنین کاری را نداشتم.
در افکار خودم بودم که صدای یکی از دانش آموزان توجهم را جلب کرد، دیدم یک نفر از آخر کلاس دستش به عنوان اجازه بالاست.کمی خودم را جابه جا کردم و در ذهنم درس را مروری کوتاه کردم و خودم را برای سوال از درس عدد اول آماده کردم و گفتم: بفرمایید.
بلند شد وبا صدای رسایی پرسید: اسم شما چیست؟ همه جا در نظرم تیره و تار شد،اینها اسم کوچکم را برای چه می خواهند ؟،مگر آقای مدیر مرا معرفی نکرد!احساس کردم کل ساختمان بر سرم آوار شده و نفسم از زیر آن همه خاک و چوب بالا نمی آید.اصلاً نمی توانستم به کلاس نگاه کنم.با هر زحمتی بود به سمت تخته سیاه برگشتم و بدون توجه به آن سوال ، دوباره آخرین مطلب را توضیح دادم.
پیش خود فکر کردم که بدبختی هایم شروع شد، از همین جلسه اول باید سخت بگیرم تا اینها دیگر به این چیزها فکر نکنند.امروز اسم کوچکم را می پرسند و فردا چه چیزهای دیگری خواهند پرسید. خدا به دادم برسد.
فکری به ذهنم خطور کرد و شروع کردم به حل کاردرکلاس ها بر روی تخته سیاه و رو به کلاس کردم و گفتم همه بنویسند.کمی گذشت و همه در حالت سکوت کامل داشتند می نوشتند که باز دستی بالا آمد. می خواستم توجهی نکنم ولی شرایط کلاس اجازه نمی داد که اعتنا نکنم.با رعب و وحشت اجازه دادم سوالش را بپرسد.دانش آموز بلند شد و گفت :آقا اجازه مگر شما نمی خواهید حضور و غیاب کنید؟همه دبیران ،اول کلاس حضور و غیاب می کنند.
سوالش به جا بود و دلیلی هم برای بی پاسخ گذاشتنش نداشتم. ولی باید بهانه ای می یافتم تا به حل کاردرکلاس ها برگردم که در این وضعیت بحرانی،بهترین پناهگاهم بود. رو به آنها کردم و گفتم فعلاً لیست اسامی را به من نداده اند، از جلسه بعدی حضور غیاب خواهم کرد .
فقط حل می کردم و آنها هم بدون هیچ صحبتی می نوشتند،نمی دانم چرا زمان برایم به شدت طولانی شده بود و زنگ نمی خورد .فشارم افتاده بود و پاهاییم دیگر توان ایستادن نداشت.حتی به تمرین ها هم رسیدم و شروع کردم به حل کردن که خدا را شکر زنگ خورد ،خداحافظی سریعی کردم و از کلاس خارج شدم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هم اتاقی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهار برادرون
مطلبی دیگر از این انتشارات
صاعقه