دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
ویدئو
در حال تدریس بودم، صدای ماشین داخل حیاط حواس همه ما را پرت کرد. نگاه همه بچه ها به حیاط بود و هیچ کسی به من توجه نمی کرد. هرچه هم به روی تخته سیاه کوبیدم کسی واکنشی نشان نداد. البته بچه ها حق داشتند، چون در اینجا حتی در جاده هایش هم ماشین به ندرت تردد می کند، چه برسد به اینکه یک ماشین در حیاط مدرسه باشد. حدس می زدم از اداره باشند و آمده اند برای بازدید، سالی یک بار برای خالی نبودن عریضه سری به ما می زدند.
زمان کوتاهی در مدرسه بودند و حتی به کلاس من هم نیامدند و سریع رفتند. این شتاب در آمدن و رفتن اصلاً برایم قابل توجیه نبود. معمولاً می آمدند و به قول معروف گیری می دادند و می رفتند. زنگ تفریح وقتی وارد دفتر شدم، کارتن هایی که در کنار میز آقای مدیر قرار داشت، توجهم را جلب کرد. فهمیدم این آمدن و رفتن با این شتاب فقط می تواند به این کارتن ها ربط داشته باشد.
می خواستم از آقای مدیر بپرسم که پیش دستی کرد و با لبخندی رو به همکاران گفت: خدا را شکر که تکنولوژی به مدرسه ما هم رسید. این تلویزیون 24 اینچ و ویدئو را از طرف اداره آورده اند تا به کمک آنها فیلم های آموزشی پخش کنیم و بچه ها را در بهتر فراگرفتن موضوعات درسی کمک کنیم. کلاً آقای مدیر خوش صحبت بود و وقتی بالای منبر می رفت به سختی می شد او را پایین آورد. چنان برای ما سه تا دبیر صحبت می کرد که انگار دارد برای جمعی از فرهیختگان سخنرانی قرایی می کند.
در کلاس به این فکر می کردم که چه طور می توانم از این وسیله برای بهبود آموزش ریاضی کمک بگیرم. کل زنگ ذهنم درگیر این مسئله بود، ولی چیزی دستگیرم نشد. چه فیلمی می تواند برای ریاضی مفید باشد، اصلاً چنین فیلم هایی هست؟ من که تا کنون ندیده بودم. می بایست پرس و جو می کردم تا چیزی که به درد بچه ها بخورد پیدا کنم. آخرای زنگ بود که حدس زدم وقتی تلویزیون و ویدئو را اداره آورده است، حتماً فیلم های آموزشی هم آورده است. امیدوار بودم که حداقل یکی مربوط به ریاضی باشد.
در زنگ تفریح بعدی از آقای مدیر خواستم فیلم های آموزشی همراه این وسایل را به ما نشان دهد، شاید در آن چیزی برای ریاضی پیدا کردم. لبخندی زد و گفت همین که تلویزیون رنگی و ویدئو برایمان آورده اند باید کلاهمان را بالا بیندازیم. بعد بادی به غبغب انداخت و گفت: خیلی دوندگی کردم تا توانستم اینها را بگیرم، حتی تا ساری هم نامه نگاری کردم. حتی مدارس شهر از این چیزها ندارند. مدیریت باید قوی باشد تا بتوانی از این جور امکانات برای مدرسه فراهم کنی.
نگاه معنی داری به آقای مدیر انداختم و گفتم، قبول که زحمت کشیده اید و این امکانات با تکنولوژی بالا را برای مدرسه آورده اید . ولی باید از اینها استفاده کنیم. صِرف بودنش که کمکی به ما در امر آموزش نمی کند. ای کاش در کنارش چند تا فیلم هم بود تا با نمایش آنها بچه ها به اشتیاق می آمدند. چهره آقای مدیر نشان از این داد که اصلاً از حرف های من خوشش نیامده است. کمی غرغر کرد و بعد زنگ کلاس را زد.
چند وقتی از آمدن تلویزیون و ویدئو به مدرسه گذشته بود و یک بار هم نشد که حتی از داخل کارتن بیرون آورده شوند. چه برسد به استفاده از آن. یک بار به آقای مدیر گفتم حداقل یک آنتن بخرید و تلویزیون را راه بیندازید، اخمی کرد و گفت این وسیله کمک آموزشی است و باید از آن درست استفاده شود. سکوت کردم و در دل می گفتم، چقدر هم استفاده آموزشی می شود! حتی اجازه نمی دهید از داخل کارتن خارجش کنیم. فقط نامش برای مدرسه ما مانده است.
روز ها و هفته ها و حتی ماه ها هم می گذشت و هنوز موعد استفاده از این وسایل کمک آموزشی فرا نرسیده بود. به حسین که دبیر علوم تجربی بود گفتم، حداقل شما بروید و یک فیلم مربوط به علوم پیدا کنید تا حداقل یک بار که شده چشم ما به جمال این امکانات فوق حرفه ای باز شود. من که هرچه گشتم درمورد ریاضی چیزی پیدا نکردم. کمی به فکر فرو رفت و گفت باشد، این هفته که دانشگاه رفتم آنجا چیزی پیدا خواهم کرد. به امید اینکه بتواند کاری کند منتظر هفته آینده ماندیم.
دم حسین گرم که وقتی آمد یک عدد فیلم VHS به همراه داشت. آقای مدیر که در چهره اش می شد به راحتی بی میلی را دید. کارتن ها را باز کرد و چشم ما به جمال این دو بزرگوار روشن شد. تلویزیون پارس و ویدئو AIWA بود و از نویی برق می زد. قرار شد که یکی از میز های کلاس ها را در نمازخانه ببریم و این سیستم را آنجا برقرار کنیم. به کمک چند دانش آموز مقدمات کار انجام شد. و برای آزمایش هر دو را روشن کردیم، در نهایت صحت و سلامت کار می کردند.
حسین کلاس های خودش را به نمازخانه می برد و برایشان این فیلم را که در مورد آتشفشان بود نشان می داد. من هم دوست داشتم ببینم ولی نمی شد و می بایست به کلاس خودم می رفتم. در آن روز هیچ کدام از دانش آموزان هیچ از درس من نفهمیدند. اصلاً حواسشان در کلاس نبود. اگر زنگ قبل فیلم را دیده بودند فقط در مورد فیلم با هم پچ پچ می کردند و اگر هم قرار بود زنگ بعد ببیند باز هم در مورد تلویزیون و ویدئو صحبت می کردند. کلاً این وسیله کمک آموزشی آن روز کاملاً برای من عامل مخل آموزشی بود.
این کار حسین باعث شد که بازار فیلم های آموزشی کمی در مدرسه ما رونق بگیرد. هر دبیری به فراخور درسش فیلمی تهیه می کرد و می آورد و بچه ها نگاه می کردند و کیف می کردند و در این بین فقط سر من بی کلاه مانده بود. هیچ چیزی که به ریاضی ربط داشته باشد نمی توانستم پیدا کنم و همین بسیار آزارم می داد. یک روز که بیکار بودم و سری به مدرسه زدم دیدم همه کلاس های خالی هستند و همه بچه ها کیپ هم در نمازخانه نشسته اند و در حال تماشای فیلم هستند. دبیر مطالعات اجتماعی برای درس تاریخ یکی از قسمت های سریال سربداران را به نمایش گذاشته بود.
تک و تنها در دفتر نشسته بودم و به این فکر می کردم که در همین چند سال پیش به خاطر داشتن ویدئو چقدر مردم اذیت و آزار دیدند، چقدر افرادی که به خاطر این دستگاه از رفتن به دانشگاه محروم شدند. یا از جایی که بودند آواره شدند. چقدر دیدن فیلم با این دستگاه استرس زا بود. چقدر برای رد و بدل کردن فیلم ها باید فیلم بازی می کردند تا لو نروند و گیر ماموران نیفتند. حالا در مدرسه همه دانش آموزان به راحتی می توانند با این دستگاه فیلم ببینند.
بازار این ویدئو کاملاً سکه شده بود و هفته ای نبود که بچه ها برای دیدن فیلمی به نمازخانه مدرسه نروند. در طول سال کسی خبری از این نمازخانه نمی گرفت، ولی این روزها پر رونق و پر رفت و آمد شده بود. من هم فقط ناظر این صحنه بودم که بچه ها با چه ذوقی برای دیدن فیلم به آنجا می روند و این حسرت در دلم ماند که چرا یک فیلم درباره ریاضی یا مرتبط به آن نیست که در این شور و شوق من هم بتوانم دستی بر آتش داشته باشم.
یک روز که مدرسه تعطیل شد، چند قدمی عقب تر از بچه ها در راه بودم. بچه هایی که به خاطر فیلمی که امروز دیده بودند، غرق در شادی و شعف راه می پیمودند. پیرمردی سوار بر الاغ نحیفش از مقابل ما می آمد. تا بچه ها چشمشان به آن افتاد ناگهان یک صدا زدند زیر آواز، آن هم با صدایی بلند.« سلام الاغ عزیر، حالت چطوره؟ خوف و خوش و سلامتی حالت چطوره؟» از همان دور دیدم که پیرمرد برآشفت و شروع کرد به لعن و نفرین بچه ها، سریع خودم را رساندم تا کار به جاهای باریک نکشد. با همان خشمی که داشت، رو به من گفت: چشم مان روشن که بچه ها می روند مدرسه درس یاد بگیرند، نه مسخره بازی
خیلی زود آرام شد و با لحن ملایم تری به من گفت: شما که اینقدر زحمت کشیده اید و تا اینجا آمده اید، کارتان را درست انجام دهید. بیشتر از درس، اخلاق مهم است. تاثیر شما از پدر مادرها بیشتر است. شما سواد دارید و بلد هستید به بچه ها ادب یاد بدهید. درس که می دهید کمی هم به فکر تربیت این بچه ها باشید. کل حرفهایش درست بود و به جز تایید هیچ صحبت دیگری نداشتم. واقعاً درس در وهله دوم است و تربیت حرف اول را در مدرسه می زند. ولی بنده خدا مجالی به من نداد تا بگویم اینها تاثیرات فیلم «کلاه قرمزی و پسر خاله» است، که امروز بچه ها دیده اند.
هفته بعد وقتی در زنگ تفریح به حیاط نگاه کردم، دیدم کل بچه ها دو به دو با هم درگیر هستند. اول وحشت کردم و فکر کردم حتماً آقای مدیر نیست و کل مدرسه در حال دعوا کردن هستند. ولی وقتی بین آنها رفتم تا بتوانم کمی نظم را برقرار کنم، دیدم دعوایی در کار نیست. دارند به هم ضربه های فرضی می زنند و خیلی جالب هم صدایش را در می آورند. اصواتی عجیب و غریب که به گوشم آشنا بود. این جور صدا درآوردن ها را بروسلی انجام می داد. حتماً دبیر ورزش که خود آقای مدیر بود برای بچه ها فیلم «اژدها وارد می شود» را گذاشته است.
دیگر کار به جایی کشیده بود که دانش آموزان هم لب به اعتراض گشودند که چرا زنگ ریاضی هیچ فیلمی نشان داده نمی شود. هرچه می گفتم چیزی مربوط به ریاضی نیافته ام، باور نمی کردند و هر روز این گفتگوی ابتدای کلاس من شده بود. البته حتی اگر فیلم هم پیدا می شد نمی توانستم کلاس را برای آن تعطیل کنم. برنامه ریزی سالیانه ام به هم می خورد و نمی توانستم به حد نصاب برسم. برای من و درس ریاضی یک جلسه هم یک جلسه است.
ولی فشار بچه ها بیشتر بود و اشتیاقشان برای دیدن فیلم خیلی بیشتر از درس بود. ای کاش آموزش و پرورش برای بهتر شدن و عمیق تر شدن درس ها فیلم هایی با موضوعات جذاب مرتبط با درس تهیه کند و در اختیار دانش آموزان قرار دهد. کمی جستوجویم را بیشتر کردم و در نهایت موفق شدم فیلمی در مورد آموزش ریاضی پیدا کنم. در این فیلم یک دبیر پای تخته با استفاده از امکانات بسیار خوب درس را توضیح می داد. موقع پخش در مدرسه هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که سر و صدای بچه ها بلند شد که آقا این فیلم با شما که سرکلاس هستید فرقی ندارد. ما از این فیلم ها نمی خواهیم و نمازخانه کلاً به هوا رفت.
یک زنگ کلاس را برای هیچ و پوچ از دست دادم و همین بسیار عصبانی ام کرده بود. به همین خاطر سر همه آنها فریاد زدم که همین مربوط به ریاضی است و باید همین را تا آخر ببینید. با اخم و غرغر تا انتها ماندند ولی کمتر کسی حواسش به فیلم بود. کمی که آرام شدم، به بچه ها حق دادم. خوب همین کار را من سر کلاس انجام می دهم. این واقعاً برایشان جذاب نیست. باید فکر بهتری کنم تا کمی به ریاضی علاقه مند شوند. تنها موردی که علاقه مندی خودم بود و می شد تا حدی به ریاضی ربطش داد هواپیما و خلبانی بود.
هفته بعد در یک روز بیکاری ام به مدرسه رفتم و از یکی از دبیرها اجازه خواستم تا کلاسش را در اختیار من قرار دهد، تا فیلمی برای دانش آموزان پخش کنم. وقتی بچه ها وارد نمازخانه می شدند اخم از چهره هایشان می بارید. بندگان خدا جرات نداشتند حرفی بزنند ولی رفتارشان نشان از خشم درونشان می داد. منظم آنها را نشاندم و قبل از شروع فیلم کمی برایشان در مورد فیلم و ارتباطش با ریاضی توضیح دادم.
وقتی فهمیدند فیلم در مورد هواپیما است در صدم ثانیه چهره هایشان تغییر کند و لبخند بر لبانشان نقش بست. من هم توضیح دادم که در ساخت این هواپیما ها ریاضی حرف اول را می زند. خلبانان باید ریاضی خوب بلد باشند. رادار براساس مختصات که در ریاضی می خوانید طراحی شده است. زاویه در پرواز بسیار مهم است و..... در انتها هم از آنها خواستم هرچه مربوط به ریاضی در فیلم دیدند به عنوان تکلیف جلسه بعد برای من بیاورند.
بعد فیلم را برایشان به نمایش گذاشتم. فیلم « حمله به اچ3» بود. فیلمی در مورد حمله به سه پایگاه مهم عراق در نزدیکی مرز اردن که یکی از شاهکارهای خلبانان ایرانی بود. همان ده دقیقه اول که تعقیب گریز فانتوم های ما و میگ های عراقی بود، بچه ها را به وجد آورد. بزن بزن گفتن بچه ها شروع شد و در لحظه ای که میگ عراقی منفجر شد، نمازخانه هم منفجر شد. بچه ها غرق در فیلم بودند و پلک نمی زدند تا حتی لحظه ای از فیلم را از دست ندهند.
در انتهای فیلم هم که یکی از F-4 های ما در جاده فرود آمد، همه تشویق کردند و جو بسیار حماسی شد. وقتی از نمازخانه بیرون می رفتند همه تشکر می کردند و می گفتند آقا اجازه این فیلم خیلی خوب بود، زاویه و مختصات تو این فیلم زیاد بود، درجه زیاد می گفتند. خوشحال شدم که حداقل یک بار یک چیز از ریاضی را در بیرون از کلاس و کتاب و مدرسه دیدند و فهمیدند که این ریاضی به قول خودشان سخت، خیلی جاها کاربرد دارد.
تا می خواستم همه چیز را جمع و جور کنم که ناگهان تمام دانش آموزان کلاس سوم آمدند پشت در و گفتن آقا اجازه این فیلم را به ما هم نشان دهید. گفتم نمی شود، من آن کلاس را هم از همکار خواهش کردم به من بدهد. تا این را گفتم همان همکار به همراه مدیر آمدند و خودشان هم نشستند برای دیدن فیلم. آقای مدیر گفت آنقدر بچه های کلاس اول تعریف کردند که حیفم آمد این فیلم را نبینم. آن همکار بزرگوار هم گفت اصلاً هر سه زنگ امروز من برای شما. این ذوق و شوقی که بچه دارند را هیچ چیز جلودار نیست.
آن روز سه سانس فیلم حمله به اچ 3 پخش و تمام دانش آموزان و حتی همکاران آن را دیدند و همه تحسین کردند. همان احساس افتخار و پیروزی که به آنها دست داد، برایم ارزش داشت. ضمناً در آخر فیلم توضیح دادم که برای رسیدن به موفقیت و پیروزی باید تلاش کرد و هیچ چیز بدون زحمت به دست نمی آید. یکی از بچه ها گفت آقا دقت هم مهم است. اگر اینها دقت نمی کردند، نمی توانستند هواپیماها را بزنند.
هفته بعد وقتی صبح وارد حیاط مدرسه شدم، صحنه های عجیبی در مقابل چشمانم رقم خورد. دیدم چهار نفر روی دیوار کناری مدرسه دستهایشان را مانند هواپیما باز کرده اند و دارند راه می روند. آن طرف هم سه تا دیگر دارند به قول خودشان گشت می زنند. به آنهایی که روی دیوار بودند با عتاب گفتم سریع پایین بیایید، این کار شما خطرناک است. لبخندی زدند و گفتند آقا اجازه نترسید. ما روی مرز در حال پرواز هستیم تا عراقی ها فکر کنند ما هواپیماهای کشور دیگری هستیم. چیزی به پایگاه اول نمانده، عملیات که انجام شد برمی گردیم.
اخمی کردم و گفتم: عملیات کنسل، سریع به پایگاه برگردید. تا خواستند چیزی بگویند با صدایی بلندتر گفتم: به عنوان فرمانده پایگاه دستور می دهم 90درجه به سمت راست چرخش کنید، باند فرود در موقعیت ساعت 3 شما است. در حیاط مدرسه فرود آیید. باقی هواپیماها هم از حالت اسکرامبل* خارج و به آشیانه بروند.
با چنان ذوقی سریع به حیاط مدرسه آمدند، و بقیه هم لبخند به لب به کلاس هایشان رفتند.
*= وضعیت اضطراری، وضعیت قرمز، آماده باش کامل
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهای تنهای تنها
مطلبی دیگر از این انتشارات
بلیط
مطلبی دیگر از این انتشارات
ادامه تحصیل