دره پنج شیر

ساعت دوازده ظهر که به نراب رسیدم، خورشید همچنان در وسط آسمان بود، نوری که می تابید آنچنان که باید و شاید گرما بخش نبود، ولی خدا خیرش دهد که باعث شد از پیاده روی در مسیر میانبر وامنان به نراب کلی حظ ببرم. همه چیز در زیر برف ها مدفون بودند و سپیدی همه جا را پوشانده بود. این برف مربوط به چند روز پیش بود ولی به خاطر برودت هوا هنوز بخش عمده ای از آن آب نشده بود.

راه رفتن روی برف و دیدن مناظر زمستانی در زیر این آفتاب چنان مرا مدهوش خود کرده بود که دوست نداشتم به مدرسه برسم، در دل افسوس می خوردم که ای کاش کلاس نداشتم و تا روستای گلستان و حتی تا حدی بالای کوه بوقوتو می رفتم، این هوا و این مناظر زیبا که در زیر نور آفتاب می درخشیدند را نباید از دست می دادم. ولی حیف که شش ساعت تمام آنهم نه امتحان و حل تمرین، تدریس دارم و می بایست به کلاس می رسیدم و برای آنجا هم انرژی ذخیره می کردم.

زنگ اول تا وارد کلاس شدم ناگهان هوا تاریک شد، کلاً ابرهای این منطقه برای رسیدن به مقصد و انجام امور محوله بسیار شتاب دارند. در طرفه العینی می رسند و بعد از اینکه کارشان تمام شد، ناگهان ناپدید می شوند. از پنجره نگاهی به آنها انداختم و تشکری کردم که در زمانی که من پیاده در مسیر بودم به بالای سر من نیامدند و گذاشتند با آرامش به مدرسه برسم. این از معدود دفعاتی است که با من همکاری کردند، و همین کمی شک برانگیز بود.

هوا آنچنان سرد شده بود که دمای داخل کلاس با بیرون تفاوت چندانی نداشت. تنها بخاری داخل کلاس که چکه ای بود را یکسره کردم، صدایش بلند بود ولی گرمایی نداشت و همه در حال لرزیدن بودیم. بیرون هم باریدن برف شروع شده بود. به نظرم در این میلیاردها دانه برفی که بر زمین می نشست حتی یک دانه هم آب نمی شد و به صورتی باور نکردنی ارتفاع برف های نشسته به صورت تصاعدی بیشتر می شد.

همیشه باریدن برف را دوست دارم ولی حالا کمی نگران شدم، حدود ساعت پنج عصر که هوا رو به تاریکی است می بایست به وامنان بازمی گشتم، در این برف سنگین و تاریکی هوا کمی کار برایم مشکل می شد. در همین افکار بودم که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. و دانه های برف را که با رقصی کاملاً ملایم و آرام داشتند شادمانه بر زمین فرود می آمدند را چنان با تازیانه به این طرف آن طرف پرتاب می کرد که می شد صدای جیغ و ونگشان را در بین زوزه باد شنید.

وقتی از مدرسه بیرون آمدم، کولاک برف بیداد می کرد. هوا ی گرگ و میش غروب بود و تاریکی آرام آرام داشت می رسید. نمی دانم چرا مسیر میانبر را انتخاب کردم، شاید ناخودآگاهم چنین تصور کرده بود که در این مسیر کوتاه زودتر می شود از این مخمصه نجات پیدا کرد. البته از این مسیر حداقل تا نزدیکی ها وامنان را می شد در هوای نیمه تاریک رفت. مانند همیشه پیاده بودم و تنها و مقابلم مسیری در حدود پنج کیلومتر و گذری صعب از درهای عمیق. دره ای که چند ساعت پیش دل انگیز بود، با این شرایط وهم انگیز شده بود.

برای رسیدن به انتهای دره دو راه در پیش داشتم، یا باید یال روبرویم را تا انتها می رفتم و به رودخانه می رسیدم و یا می بایست مسیر با شیب تندی که از کنار یال پایین می رفت را انتخاب می کردم. در روزهای آفتابی و زمین خشک، مسیر دوم را با هزار زحمت و بدبختی پایین می رفتم. در این شرایط که همه جا یخ زده است، اگر پایم را در ابتدای آن مسیر می گذاشتم با سرعتی همچون نور تا ته دره را سُر می خوردم و حتی اگر در طول مسیر به درخت یا صخره ای نمی خوردم، در انتهای دره، در برخورد به سنگ های رودخانه، به طور حتم متلاشی می شدم. پس همان مسیر طولانی تر و کم شیب تر را انتخاب کردم.

به عمیق ترین نقطه دره که رسیدم، کولاک شدیدتر شده بود. آسمان هم تقریباً تاریک شد. در این هوای گرگ و میش امیدم به سپیدی های برف بود که تا حدی مسیر را مشخص کنند، ولی این کولاک نمی گذاشت حتی چند متری مقابلم را ببینم. در این اوضاع نابسامان که چشمم به زور قادر به دیدن بود، دانه های برف هم مانند سوزن به پوست صورتم ضربه می زدند. انگار در اینجا همه چیز با من سر جنگ دارد.

هر چقدر التماسشان می کردم که کمی آرامتر، اصلاً به من توجه نمی کردند. حتی گفتم اگر می شود از جهتی دیگر بوزید تا حداقل صورتم در امان باشد. انگار نه انگار که یک نفر تنها در میانشان گیر افتاده و نیاز به کمک دارد. یخ زدن گونه ها را آرام آرام داشتم احساس می کردم . نمی دانم چرا هوای این منطقه هیچ وقت هوای مرا ندارد. بیشتر اوقات مرا در سختی و تعب می اندازد. حالا فهمیدم که ظهر مهلتی به من داده بودند تا به نراب برسم و حالا ماموریت اصلی شان را انجام دهند. شک به مهربانی شان درست بود!

ترس به سراغم آمد، نه از تاریکی و تنهایی و این برف و کولاک و ...، که در این چند ساله با اینگونه رفتارهایشان تا حدی کنار آمده ام. حس عجیبی به من می گوید این سختگیری های شان هم از روی محبتشان است و شاید سال ها بعد اصل این محبت را درک کنم! از این می ترسیدم که نکند جایی سُر بخورم و پای چپم که قبلاً پیچ خورده بود دوباره بلغزد و همینجا زمین گیر شوم. این پای ناقص را از طبابت حکیمانه همکاران در آن روز بازی فوتبال به یادگار دارم.

آهسته داشتم می رفتم که ناگهان در چند متری مقابلم نوری ضعیف دیدم .به هر زحمتی بود چشمانم را تیزتر کردم تا ببینم منبع این نور چیست؟ هنوز در کنکاش بودم که ناگهان چند نفر که کاملاً صورتشان را پوشیده بودند مقابلم قرار گرفتند. تا خواستم به خودم بجنبم، محاصره ام کردند. به طوری که نه راه پیش داشتم و نه راه پس. وحشتی هولناک بر من غالب شد، به طوری که هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم.

چقدر مهدی گفته بود یک چاقوی ضامن دار همراه داشته باش تا در این پیاده روی هایت بین این روستا ها اگر حیوانی و یا چیزی بهت حمله کرد، بتوانی از خودت دفاع کنی. ولی بعدها خودش حرفش را پس گرفت، می گفت آنقدر دست و پا چلفتی هستی که حتی نمی توانی آن را از جیبت بیرون آوری. فرض کنید یک گرگ به این آقا حمله کند. احتمالاً در مقابله با این تهاجم این آقا شروع می کند به گشتن جیب هایش برای پیدا کردن چاقو و مودبانه به آقای گرگ می گوید: چند لحظه ای به من وقت دهید تا چاقو را پیدا کنم و آماده شوم تا در خدمتتان باشم. و گرگ هم که حتماً بسیار مودب است، گوش فرا خواهد داد و برای آماده شدن این آقا منتظر خواهد ماند!

حدود سی ثانیه فقط به هم نگاه می کردیم و سکوت بین ما بود و هیاهوی باد و کولاک در اطراف ما. هر حرکتی اگر انجام می دادند، من هیچ واکنشی برایش نداشتم. صحنه سخت و تلخی بود، به ذهنم رسید حداقل کیف پولم را به آنها بدهم تا دست از سرم بردارند. هیچ امیدی را متصور نبودم که ناگهان یکی از آنها گفت: آقا اجازه اینجا چه می کنید؟ آنهم این موقع !

بهترین و شیرین ترین « آقا اجازه» ای بود که در کل عمرم شنیدم. چشمانم سویی گرفت و پاهایم قدرتی یافت و درونم شروع کرد به گرم شدن. چه فکر می کردیم و چه شد. در این تاریکی و کولاک شدید، بودن در کنار دانش آموزان برایم از هرچیزی با ارزش تر بود. بعد از سلام و احوال پرسی با تعجب پرسیدم شما این موقع اینجا چه می کنید؟ من نراب کلاس داشتم و حالا در حال بازگشت به وامنان هستم. شما کجا می روید؟

وقتی خودشان را معرفی کردند، فهمیدم چند سال پیش در دوره راهنمایی دانش آموز خود من در نراب بودند، ولی چون آنجا دبیرستان نداشت، مجبور بودند مانند من ولی در خلاف جهت، پیاده به وامنان بیایند تا در دبیرستان تحصیل کنند. واقعاً احسنت دارد این همه همت و تلاش برای ادامه تحصیل آن هم در این شرایط سخت. من دو روز در هفته این مسیر را طی می کنم، فکر می کنم سخت ترین کار دنیا را انجام می دهم .این بچه ها شش روز هفته را در این مسیر هستند.

هر چه در توان داشتم تشویقشان کردم و دست مریزاد به هر پنج نفرشان گفتم. هوا و شرایط جوی زیاد اجازه نمی داد بتوانم احساساتم را به طور کامل بروز دهم. ولی وقتی فهمیدند من سالهاست این مسیر را می روم و می آیم تا در روستای آنها تدریس کنم، در بهت عجیبی فرو رفتند. هدف من با هدف آنها در یک راستا بود، هر دو در امر آموزش و یادگیری گام برمی داشتیم. ولی شکل آن فرق داشت، من می رفتم تا درس را یاد بدهم و آنها می رفتند تا درس را یاد بگیرند.

ایستادن در هوای سرد آنهم در این کولاک دیگر جایز نبود، از تک تکشان خداحافظی کردم تا به مسیرم به سمت وامنان ادامه دهم، ولی در کمال تعجب هر پنج نفری به همراهم آمدند. هر چقدر اصرار کردم، گفتند که مسیر خطرناک است و شما را تا وامنان همراهی خواهیم کرد. پنج نفر با یک فانوس مرا تا وامنان مشایعت کردند، حس غرور داشتم که اینها دانش آموزان من بودند. حس فرماندهی را داشتم که در اوج تنهایی و گرفتاری، سربازان ورزیده اش به یاری اش آمده اند. چقدر معرفت دارند این بچه های روستا و چقدر در فکر کمک به دیگران هستند.

در راه این اوضاع جوی نمی گذاشت با هم صحبت کنیم. می خواستم در کل مسیر، فقط از آنها تشکر کنم که اینگونه فداکارانه به فکر من هستند و کلی از راه را که آمده بودند را به خاطر من بازگشتند و بعد هم باید دوباره همان راه را به سمت نراب طی کنند. و این کار را هم فقط برای من انجام داده اند. واقعاً این کار از مردانی بزرگ همچون آنها برمی آمد.

وقتی به ابتدای وامنان رسیدیم آنها از من خداحافظی کردند و مجدّداً به سمت نراب به راه افتادند. هرچه در توان داشتم تشکر کردم ولی حیف که این کلام حتی نتوانست بخش کوچکی از این همه بزرگواری آنها را جبران کند. دور شدن آنان در آن کولاک و در آن تاریکی هیچگاه از ذهنم پاک نمی شود. نور فانوسشان را تا جایی که ممکن بود دنبال کردم و بعد به سمت خانه به راه افتادم. برق روستا هم رفته بود و اینجا هم در تاریکی غرق بود، ولی من همه چیز را کاملاً روشن می دیدم.

از آن به بعد نام آن دره را پیش خودم ،«دره پنج شیر» گذاشتم. هرگاه از آنجا می گذرم به یاد این پنج دانش آموز می افتم و برایشان سعادت و موفقیت آرزو می کنم. می دانم شاید در راه ادامه تحصیل نتوانسته باشند به آرزوهای خود برسند، ولی امیدوارم حداقل در زندگی خودشان موفق باشند. افرادی که اینگونه برای رسیدن به هدفشان تلاش می کنند، مستحق پیروزی و موفقیت هستند.

بسیاری از دانش آموزان این منطقه با تمام استعدادی که دارند و تلاش و عزم بسیاری که صرف می کنند، باز هم آنطور که می بایست نمی توانند ادامه تحصیل دهند و به مدارج بالاتر برسند. بُعد مسافت و نبود امکانات و اوضاع نامناسب اقتصادی و ... همه دست به دست هم می دهند تا ادامه تحصیل کاری بس سخت و طاقت فرسا باشد. دانش آموزان دختر که این مشکلات برایشان دوچندان است و همیشه حسرت خیلی چیزها بر دلشان می ماند.

هیچ گاه عدالت آموزشی را در دوران کاری ام ندیده ام. چه بسیار دانش آموزان مستعدی که به خاطر شرایط اقتصادی از تحصیل محروم مانده اند و از آن طرف چقدر دانش آموزان بی استعدادی که به زور کلاس های تقویتی و خصوصی و... به جایگاه هایی که مستحق آن نیستند، رسیده اند. من دانش آموزی داشتم که حساب را می فهمید، ولی حساب های دیگران نگذاشت تا او به این فهمیدم ادامه دهد.

وقتی در شهر می بینم که خانواده ها چه مبالغی را برای کلاس های تقویتی پرداخت می کنند و در آخر هم نمره دانش آموزانشان تغییر چندانی نمی کند، به این فکر می کنم که این بازی ها برای چیست؟ همه چیز برای اینگونه بچه ها مهیا است و هیچ کمبودی هم ندارند، گاهی پول توجیبی آنها از حقوق ما هم بیشتر است. پس کار در جایی دیگر ایراد دارد. اصل موضوع در میان این همه فرعیات گم شده است.

این دره تا آخر عمرم برایم «دره پنج شیر» خواهد ماند، حتی اگر فرسنگ ها از آن فاصله داشته باشم، باز هم همیشه به یادش هستم و این رفتار فداکارانه آن پنج دانش آموز را به هیچ وجه فراموش نخواهم کرد. و آن را الگوی بی بدیل زندگی خود قرار خواهم داد.

واقعاً بچه های روستا چیز دیگری هستند و تدریس به آنها حال دیگری دارد.