دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
خودرو ملی
این بار تصمیم گرفتم در رفت و آمدم طرحی نو در اندازم. همیشه از تهران با قطار شب رو راه می افتادم و صبح زود می رسیدم گرگان. در ضلع غربی میدان شهرداری یک بستنی فروشی بود که صبح ها فرنی می فروخت، یک پیاله فرنی داغ با نصف نان قلاچ در آن هوای سرد واقعاً می چسبید. همین برای کل روزم که می بایست به نراب برسم کفایت می کرد. با مینی بوس ها حدود ساعت نه تا ده به آزادشهر می رسیدم و تا ساعت یازده و نیم که با مدیر مدرسه نراب قرار داشتم، در خیابان ها پرسه می زدم. خوشبختانه آقای مدیر پراید داشت. برای بازگشت هم بعد از دوهفته خودم را با هزار بدبختی به گرگان می رساندم و با همان قطار شب رو به تهران بازمی گشتم.
این طرح نو زمانی به فکرم خطور کرد که در ایستگاه راه آهن تهران چشمم به برنامه حرکت قطارها افتاد. قطاری از تهران ساعت پنج و نیم صبح حرکت می کند و ساعت یازده به شاهرود می رسد. قطاری محلی که مقصد آن شاهرود است و از آنجا اندکی هم جلوتر نمی رود. پس اگر شنبه ساعت یازده به شاهرود برسم و بتوانم تا ساعت دوازده تا دوازده و نیم خودم را به تیل آباد برسانم، می توانم با آقای مدیر تا نراب بروم.
اصل مهم در این طرح تنظیم زمان بود. مسئله اول رسیدن به موقع قطار به شاهرود است. در این سالها با تاخیرهای بسیار طولانی قطارها مواجه بودم. ولی کمی که بررسی کردم، فهمیدم خط مشهد کمتر تاخیر دارد، زیرا کل مسیر دوخطه است و نیازی به طلاقی نیست. مسئله دوم رسیدن به تیل آباد حدود ساعت دوازده و نیم بود. امیدوار بودم برسم، زیرا مسیر شاهرود تا گردنه خوش ییلاق کفی است و از آنجا هم تا تیل آباد سرازیر. پس اگر کمی شانس یاری ام کند می توانم این طرح نو را عملی کنم و اگر جواب داد زین پس اینگونه از تهران به نراب تردد کنم.
صبح ساعت چهار از خانه بیرون زدم، مادرم با نگاهی غمبار و پر از نگرانی بدرقه ام کرد، نگاهی که هیچ گاه مرا آسوده نمی گذاشت، ای کاش می شد به خاطر مادرم هم شده به جایی نزدیکتر جهت خدمت می آمدم. از خانه ما تا چهار راه تهران پارس راه بسیار بود، پیاده نمی شد رفت ولی در این ساعت وسیله هم نبود. خیابان جشنواره را به سمت جنوب رفتم تا حداقل به خیابان دماوند برسم و از آن طرف به سمت چهار راه تهرانپارس بروم. خدا را شکر پاکبانی که سوار بر موتور بود به پستم خورد و مرا با مهربانی به آنجا برد.
بهترین مسیر در این زمان که هیچ واحدی نبود، سه راه افسریه و میدان بهمن و بعد راه آهن بود، خدا را شکر تا سه راه افسریه و از آنجا هم تا میدان بهمن یا همان کشتارگاه سابق خیلی راحت ماشین گیر آوردم، سواری ها مانند روز در نوبت ایستاده بودند. ضمناً خبری از ترافیک نبود و ماشین ها با حداکثر سرعت می رفتند. ولی از میدان بهمن را تا راه آهن مجبور شدم پیاده بروم، البته مسیرش کوتاه بود و حدود ساعت پنج و ربع به ایستگاه راه آهن رسیدم. همیشه ایستگاه را مملو از مسافر می دیدم ولی حالا سوت و کور بود.
وقتی به سکوی مورد نظر رسیدم، قطاری در آنطرف سکو همزمان با من رسید و آرام گرفت. خستگی را می شد از صدا و چهره سیه چرده لکوموتیوش فهمید. وقتی به تابلو آن نگریستم شعفی جانانه به من دست داد. قطار گرگان به تهران بود. به این رفیق قدیمی ام سلامی کردم و خسته نباشید جانانه ای گفتم و بعد از کلی چاق سلامتی به پهلویش زدم و گفتم حق داری خسته باشی، سه خط طلا را پشت سرگذاشته ای. البته این را بدان که هر قطاری لیاقت ندارد که در آن خط باشد. پس بدان جایگاهت بسیار والاست. با بخار بسیاری که از خودش متصاعد کرد، تشکری کرد و من هم خداحافظی کردم و سوار قطار شاهرود شدم.
این قطار اتوبوسی بود و کلاً با آن قطارهای کوپه ای که من با آن مسافرت می کردم متفاوت بود. نصف صندلی ها رو به مقابل و نصف دیگر آنها رو به پشت بود. این چیدمان در نگاه اول برایم عجیب بود ولی وقتی کمی فکر کردم، به این نوع چیدمان حق دادم. زیرا همه ایستگاه ها مانند گرگان مسیر دایره ای ندارند که کل قطار جهتش را برگرداند. معمولاً دیزل را جدا می کنند و در سینی دوار که آنهم در بعضی ایستگاه ها است جهتش را عوض می کنند و به سمت دیگر قطار می بندند. پس این واگن ها می بایست هر دو طرف را مد نظر داشته باشند.
قطار به راه افتاد و در همین شروع، خودی نشان داد، سرعتش خوب بود، اصلاً با قطار گرگان قابل مقایسه نبود. همین امیدوارم کرد که به موقع به شاهرود برسم. خط گرگان و خط مشهد از تهران تا گرمسار مشترک هستند. در این ایستگاه مسیر دو شعبه می شود، یکی به سمت ایستگاه بن کوه و مسیر شمال می رود و دیگری هم به سمت ایستگاه یاتری و مسیر مشهد می رود. من تا به حال مسیر مشهد را با قطار طی نکرده بودم.
از همان زمانی که از گرمسار خارج شدیم من فقط بیرون را نگاه می کردم. واقعاً گذر از میان بیابان زیبایی های خاص خودش را دارد. خوبی مسیر قطار این است که بکرتر است و در اطراف آن کمتر سازه های بیقواره مشاهده می شود. وقتی از شهر خارج می شود یا از دل مزارع می گذرد یا از کنار باغ ها، اینجا هم از دل کویر می گذرد. من که چشمانم با دیدن کوه ها و تپه ها لذت می بَرَد، حال با دیدن این کویر هم حظی وافر می بُرد.
چنان غرق دیدن بیرون بودم که ساعت را فراموش کردم. گرسنگی بود که به من فهماند چند ساعتی گذشته است. مادرم دو تا ساندویچ نان و پنیر و گردو، آن هم با لواش برایم گذاشته بود. آنقدر استوانه اش دقیق بود و در کیسه فریزر کاملاً بسته بندی شده بود که دلم نمی آمد آن را بخورم. تنها مشکلم نبود چای بود، چاره ای نبود و گرسنگی امانم را بریده بود. پیش خود گفتم ای کاش این قطار هم مانند همه قطارها بوفه و چای داشت.
می خواستم اولین گاز را بر این ساندویچ زیبا و خوشمزه بزنم که صدایی در واگن طنین انداز شد، هر که چای می خواهد بگوید. باورم نمی شد، دو نفر که یکی کلی لیوان یک بار مصرف کاغذی و یک کتری بزرگ در دست داشت به همراه فرد دیگری که پلاستیکی پر از چای نپتون و قندهای بسته بندی شده مخصوص راه آهن که از کودکی آنها را می شناسم، داشت وارد واگن ما شدند. بهت مرا فرا گرفته بود و در دل می گفتم ای کاش چیز بهتری آرزو می کردم.
به جای یک بسته دوتایی قند حبه، دو بسته دوتایی گرفتم و چای را به غایت شیرین ساختم. سرعت بالای قطار و لرزش کمش نشان از سلامت ریل ها و تراورس ها می داد. به همین خاطر لیوان چای که در روی میز تاشو مقابلم گذاشته بودم، اصلاً نمی ریخت. دیدن صحرایی لم یزرع ولی زیبا و خوردن نان و پنیر و گردویی به شدت لذیذ و چای شیرینی داغ همه چیز را برای داشتن یک حس خوب مهیا کرده بود. ساندویچ اول به پایان رسید و به سراغ دومی رفتم.
چشمانم از قاب های زیبای کویری تغذیه می کرد و درونم هم از این ساندویچ خوشمزه. در حال نوشیدن چای بودم که ناگاه صحنه مقابل تاریک شد و تکانی شدید قطار را به لرزه انداخت و بعد از چند ثانیه همه چیز به حالت اولش برگشت. شوکه شده بودم و این ضربه ناگهانی باعث شده بود مقداری از چای به روی لباسم بریزد. اول نفهمیدم چه بود ولی در بار دومی که اتفاق افتاد فهمیدم قطار دیگری است که در خلاف جهت ما حرکت می کند . به خاطر سرعت بالا هر دو قطار و جهت عکس هم، این اتفاق با این شتاب رخ می دهد.
فکر می کردم از گرمسار تا شاهرود فقط سه چهار تا ایستگاه باشد. سمنان و دامغان و دو تا ایستگاه کوچک دیگر، ولی وقتی شمردم از گرمسار تا شاهرود دقیقاً هفده ایستگاه بود. سرعت قطار خوب بود ولی بنده خدا تا کمی دور می گرفت یا باید سرعتش را کم می کرد که فقط میله عبور را بگیرد یا کاملاً توقف می کرد. همین موارد کمی مضطربم کرد که شاید دیر به شاهرود برسم.
ساعت یک ربع به یازده در ایستگاه شاهرود بودم. واقعاً این قطار با این همه توقف خیلی خوب آمد. فکر می کنم اگر توقف ها نبود یک ساعت زودتر می رسید. همان مقابل ایستگاه یک تاکسی گرفتم و سریع خودم را به سرچشمه رساندم. از مینی بوس خبری نبود ولی یک سمند زرد که رنگ و رویش نشان می داد کاملاً نو است ایستاده بود. تا خواستم چیزی بگویم، راننده آن که مقابل صندوق عقب ماشین ایستاده بود گفت سریع سوار شو که نیم ساعت معطل شماییم.
وقتی به راه افتاد اصلاً باورم نمی شد که همه چیز طبق برنامه ام در حال اجرا است. با این وضعیت زودتر از دوازده و نیم به تیل آباد خواهم رسید، و همین بسیار آرامم کرد. باز شروع کردم به دیدن مناظر زیبا اطراف. در همین سه چهار روز که به خانه رفته بودم، دلم برای این کوه ها و برفهایشان تنگ شده بود. از دور سلامی خدمتشان عرض کردم و منتظر خوش آمدگویی آنها بودم.
راننده و نفر جلویی داشتند در مورد ماشین سمند صحبت می کردند. آقای راننده گفت ماشین را حدود دو ماهی است خریده است. صفر است و از کمپانی گرفته است. با آب و تاب بسیار داشت از مزایایش تعریف می کرد . البته من کمتر سوار سمند شده بودم. ولی سه نفری که در عقب نشسته بودیم خیلی راحت بودیم. ضمناً حرکت ماشین هم نرم بود، تنها ایرادش این بود که صدای موتور زیاد به درون ماشین می آمد. در میان بحثشان نفر جلویی گفت من شنیده ام که اگر سرعت سمند به نزدیک 200 کیلومتر بر ساعت برسد، صدایی پخش می شود که می گوید: این است خودروی ملی.
راننده در سکوتی معنی دار فرو رفت و بعد از چند دقیقه فقط گفت محکم بنشینید. پایش را گذاشت روی گاز و در مسیر تقریباً مستقیم پیش رو سرعت ماشین را به صورت سرسام آوری زیاد کرد. تمام اجزای ماشین در حال لرزیدن بود. وقتی از شیشه کناری به بیرون نگاه می کردم همه چیز مانند برق و باد از مقابل دیدگانم می گذشت. من که وسط نشسته بودم جایی را برای گرفتن نداشتم. ترس عجیبی بر من غالب شد. به زحمت نگاهی به سرعت سنج ماشین انداختم، 160 بود و هنوز مانده بود تا برسد به 200.
همه در ماشین ساکت بودند و منتظر بودند تا نتیجه این آزمایش را ببیند، وقتی از یک ناهمواری جاده عبور کردیم من کاملاً حس تعلیق در هوا را حس کردم. آنقدر ماشین می لرزید که نمی توانستم سرعت سنج را ببینم، فکر کنم در این مسیر مستقیم، سرعت به نزدیک 200 رسیده بود که راننده با عصبانیت می گفت پس چرا نمی گوید خودرو ملی! از هیچکس و مخصوصاً همان آقای جلویی که این موضوع را مطرح کرده بود، صدایی برنمی خواست.
نمی دانم چند ثانیه با این حداکثر سرعت در حرکت بودیم، در نهایت آقای راننده پایش را از روی پدال گاز برداشت و گفت اینهمه به ماشین فشار آوردم و آخرش هیچ.گفتم: آخر کجای دنیا خودرو ساز راننده را تشویق می کند که با سرعت بالا رانندگی کند. در کشور ما که سالانه هزاران نفر در سوانح رانندگی جان می دهند آیا این کار معقول است؟ بیشترین سرعت در آزاد راه ها است که حداکثر 120 کیلومتر در ساعت است. در آینه اخم آلود نگاهم کرد و گفت: این را زودتر می گفتی تا ما خام این آقای بغل دستی نشویم.
البته در دلم تا حدی هم خرسند بودم چون این سرعت مرا زودتر به تیل آباد می رساند و احتمال رسیدن به ماشین آقای مدیر را زیادتر می کرد. ولی خدایی اش ترسیده بودم، اگر کوچکترین انحرافی در فرمان ایجاد می شد یا سنگی زیر چرخ می رفت، می بایست ما را با انبر از لای آهن پاره ها جدا کنند.
به بالای گردنه که رسیدیم درست کنار راهدارخانه ماشین پلیسی ایستاده بود. سریع سربازی از آن پیاده شد و علامت ایست را جلوی ماشین ما گرفت. راننده لبخندی زد و گفت نگران نباشید، مدارکم کامل است و هیچ مشکلی نیست. پیاده شد و رفت به سمت ماشین پلیس، از دور که نگاه می کردم تغییر حالت راننده کاملاً مشهود بود. فقط داشت انکار می کرد و سر و دستش را به سمت بالا پرتاب می کرد. افسر هم از داخل ماشین تکان نمی خورد و داشت می نوشت.
بعد از مدتی راننده بازگشت و رو به ما چهار نفر کرد و گفت پیاده شوید که کارمان گیر است. وقتی پیاده شدم نزدیک بود باد مرا ببرد. سرما هم ناگهان به درونم نفوذ کرد و بی اختیار شروع کردم به لرزیدن. وقتی همه پیاده شدیم آقای راننده رفت سراغ نفر جلویی و با خشم بسیار گفت: این هم نتیجه خودرو ملی، علاوه بر جریمه خودرو هم توقیف شد. نمی دانم کجای جاده ماشین پلیس بوده که وضعیت ما را به این جا مخابره کرده و حالا باید کلی دردسر بکشیم.
سه مسافر دیگر به کنار ماشین پلیس رفتند و شروع کردند به عجز و لابه که ما مسافر هستیم و کار داریم و ... صدای افسر درون ماشین را شنیدم که می گفت: نرسیدن به کارتان بهتر است از مردن. همینجا باشید تا با ماشین های گذری راهیتان کنم. این ماشین باید به پارکینگ برود. سرعت غیر مجاز آن هم در مسیر دوبانده، در آزاد راه ها حداکثر سرعت 120 کیلومتر بر ساعت است. این ماشین حدود 160 کیلومتر بر ساعت سرعت داشته است. شما که مسافر هستید چرا برای حفظ جانتان هم که شده اعتراض نکردید.
یک ربعی گذشت و هیچ خبری از ماشین نبود، چند تا بونکر رد شدند که آنها هم همه پر بودند. رسیدن به تیل آباد در زمان مقرر دیگر امکان نداشت. حداقل امیدمان این پلیس ها بودند تا برایمان ماشین جور کنند که بیسیم شان به صدا درآمد و گزارش تصادفی به آنها دادند و سریع سوار ماشین شدند و به سمت شاهرود رفتند. ساعت دوازده ظهر بود و ما همچنان کنار راهدارخانه منتظر ماشین بودیم.
یک تریلی آمد و همان مسافر جلو نشین که با بیان کردن آن مورد بی پایه و اساس ما را به این روز انداخته بود سریع سوار شد و رفت. یک ربع بعد یک سواری آمد که فقط دو نفر جا داشت و دو مسافر دیگر را که با هم بودند را سوار کرد و رفت، و من ماندم تنهای تنها در برابر بادی سهمگین و سرمایی جانکاه آن هم در ارتفاعی بسیار بلند، وامنان و کاشیدار و نراب در دوردست ها نمایان بودند. وقتی مقصد را می دیدم و وسیله ای برای رفتن به آنجا نداشتم اعصابم به هم می ریخت. تدریس امروز در نراب را از دست دادم. حداقل ای کاش ماشینی بیاید و زودتر به وامنان و خانه برسم که بسیار خسته ام.
ساعت یک شده بود که سمندی مقابلم توقف کرد. راننده اش پیرمردی بود با موهایی کاملاً سپید. اشاره ام کرد که سوار شوم. اکراه داشتم دوباره سوار این خودرو ملی شوم ولی امکان ماندن نبود. پیرمرد با توجه به سن بالایش خیلی خوب و با سرعت مطمئنه رانندگی می کرد. او هم می گفت ماشین را تازه گرفته است. وقتی داستان سمند قبلی را برایش تعریف کردم، آهی کشید و گفت این مردم هیچ وقت درست نمی شوند. ساعت یک و نیم مقابل جاده وامنان کاشیدار در تیل آباد پیاده شدم.
تازه رسیدم به اصل مشکل، مگر در این زمان ماشینی هست که سمت روستا برود. می بایست ساعت ها معطل می ماندم تا مینی بوس های روستا برسند و این جاده خاکی را تا وامنان سرپا طی کنم. همین فکر خستگی ام را چند برابر می کرد. به پمپ بنزین تیل آباد رفتم و آبی به سر و صورت زدم و به نمازخانه رفتم تا حداقل چند دقیقه ای پایم را دراز کنم و بخشی از این خستگی ام برطرف شود.
ساعت چهار شده بود و از شانس بد من هیچ کدام از مینی بوس های روستا هنوز نرسیده بودند.کنار جاده قدم می زدم و به این اوضاع اسف بارم فکر می کردم که روی سرم احساس سرما کردم، وقتی به آسمان نگاه کردم دانه های برف بودند که رقص کنان به سمت زمین می آمدند. و این رقص و موسیقی برف، سمفونی مصیبت های مرا کامل کرد.
در این اوضاع آشفته ناگاه چشمم به پراید آقای مدیر افتاد، او در حال بازگشت از مدرسه بود. هم من از دیدن او در این زمان تعجب کردم، هم او با دیدن من در این مکان متعجب شد. آقای مدیر پیاده شد و وقتی مرا با آن اوضاع و احوال در اوج خستگی دید، فقط گفت سوار شو بریم آزادشهر خانه ما، فردا خودم می رسانمت.
نگاهی در اوج نا امید به ایشان انداختم و گفتم فردا وامنان نوبت صبح هستم و نمی توانم خودم را برسانم. ممنون، منتظر می مانم تا مینی بوس های روستا برسند. بسیار اصرار کرد ولی اصلاً حوصله رفتن تا آزادشهر و دوباره برگشتن را نداشتم. حاضر بودم سرپا تا وامنان بروم ولی دیگر در این جاده ها نباشم. او رفت و بعد از چند دقیقه مینی بوس قهوه ای رنگ حاج منصور رسید. راهرو هم پر بود، واقعاً به التماس افتادم که مرا سوار کند.
لبخند مهربانانه ای زد و گفت بیا کنار خودم بنشین. مابین حاجی و در، که نیمی از بدنم در هوا معلق بود تا وامنان رفتم. وقتی به خانه رسیدم فقط تکه نانی خوردم و خوابیدم. در خواب دیدم که باز هم سوار سمند هستم و صدایی نخراشیده گفت: این است خودرو ملی. من هم گفتم: این است طرح نو من!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شقایق
مطلبی دیگر از این انتشارات
داماد
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغز