123. زو

بارندگی دیروز چنان طراوتی به طبیعت بخشیده بود که حد و حصری نداشت. به هرچه می نگریستم شادابی از درونش می تراوید. هوا هم عالی بود، میزان شفافیتش آنقدر زیاد بود که در دوردست ها هم می شد همه چیز را به وضوح دید. مگر می شود در این شرایط در خانه ماند. جمعه بود و کل روز را فرصت داشتم تا در دل این طبیعت زیبا گلگشتی بزنم و هرآنچه انرژی مثبت در طبیعت هست را در حد توانم کسب کنم. کوله را گرفتم و از خانه بیرون زدم.

این بار تصمیم گرفتم مسیری را بروم که تا به حال نرفته ام. در سمت شرق روستا کوه بلندی قرار دارد به نام «بوقوتو»، که در شش ماهه دوم سال قله اش اغلب پوشیده از برف است. یک بار با نصرالله که از همکاران و دوستان بود، دو نفره فتحش کرده بودیم. نصرالله اهل وامنان بود و به خوبی مسیر را می شناخت. به ظاهرش نمی آمد که اینقدر سخت و طولانی باشد. کاملاً یک روز وقت گذاشتیم تا به بالای آن برویم و گشت و گذاری کنیم و برگردیم.

در آن صعود به یاد ماندنی، وقتی به بالای قله رسیدم، چشمم به دره ای عمیق افتاد که در ضلع غربی این کوه بزرگ قرار داشت. این دره ی عمیق چنان زیبا و وهم انگیز بود که همانجا مرا مجذوب خود کرد، از همان روز تصمیم گرفتم یک بار هم که شده سری به این دره ناشناخته بزنم و عجایبش را از نزدیک ببینم.

امروز همان روز بود، این هوای بهاری با این همه شادابی و سرزندگی بهترین شرایط را برای رفتن به آن دره فراهم کرده بود. ساعت هفت صبح بود و وقت هم بسیار داشتم. به یاد داشتم برای رفتن به « بوقوتو» همان مسیر « شانه وین » را باید در پیش می گرفتم. پس جاده خاکی و باریک کنار مدرسه را که در منتها الیه شرق روستا بود را انتخاب کردم و به سمت هدفی تا حدی نامعلوم به راه افتادم.

در مسیر وقتی چشمم به درختان افتاد، کاملاً معلوم بود که تازه از خواب زمستانی بیدار شده اند و با باران دیشب سر و صورت خود را شسته اند و قبراق و سرحال در حال آماده شدن برای فعالیت روزانه هستند. باد آرامی برگ های سپیدارها را که بسیار هم منظم هستند را با نوایی بسیار ملایم نوازش می کرد. صدای این رقص والس گونه برگ ها به همراه چهچهه پرندگان که می شد مست بودنشان را از صدایشان فهمید، موسیقی متنی بس عالی بر روی این تصاویر زیبا بود.

هوا هنوز ته مانده ای از زمستان به همراه داشت و کمی سرد بود، ولی بودن آفتاب عالم تاب، که مردانه می تابید امیدی بود که می شد به آن متوسل گشت و روزی خوب را متصور شد. چندین بار این مسیر را آمده ام و تقریباً آن را می شناسم. در آخرین پیچش شیبی نفس گیر دارد که با گذر از آن سواد شانه وین ظاهر می شود. چشمه ای مهربان هم درست بالای شیب هست که رهگذرانی را که به خاطر گذر از این مسیر صعب تشنه هستند را سیراب کند.

وقتی به «شانه وین» رسیدم، مانند همیشه سکوتش واقعاً مسحور کننده بود. همیشه این مکان را دوست داشتم و هر وقت فرصتی می یافتم به اینجا می آمدم. چندین بار هم مستقیم از مدرسه به اینجا آمده بودم و غروب با چشمانی و ذهنی سیر ولی شکمی گرسنه و تشنه به خانه برگشته بودم. با کمی جستجو در زیر کوه بزرگ بوقوتو دره ای را که از آن بالا دیده بودم را یافتم. سلامی عرض کردم و به ایشان گفتم که گفته بودم که خدمت خواهم رسید. البته برای اینکه به بوقوتو هم بر نخورد سلام قرایی هم خدمت ایشان کردم و از هیبتش تعریف کردم که واقعاً سترگ و ستودنی است.

وارد دره شدم، درختانش با شانه وین کمی فرق داشت، بسیار تنومندتر و بلندتر بود، احساس می کردم برای اینکه بتوانند در این دره زندگی کنند یا زنده بمانند اینقدر قدرتمند و با هیبت شده اند. مسیری را نمی یافتم تا کمی کار برایم ساده تر شود. مجبور بودم از میان این غولان ترسناک عبور کنم. هرچه جلو تر می رفتم دره تنگ تر می شد و ارتفاع و قطر درختان بیشتر. ضمناً شیب هم چنان زیاد شده بود که بیشتر سُر می خوردم تا اینکه راه بروم.

در بیشتر دره های اطراف که کم و بیش به آنها سر زده بودم، درست در وسط آن رودخانه ای بود که با شیبی ملایم به سمت پایین می رفت. و همان بهترین راهنما برای رفتن و بازگشتن بود. ولی این دره رودخانه ای نداشت، آنقدر دیواره های دره به هم نزدیک شده بودند که احساس می کردم در حال پرس شدن بین آن ها هستم. هوا هم تاریک شده بود و هیچ خبری از آفتاب نبود. امروز تنها امید من همان آفتاب بود که ندیدنش تزلزلی وصف ناپذیر در جان من انداخت.

احساس می کردم در این دره همه چیز متوقف شده است. سکون و ایستایی را می شد حتی در درختانش هم دید. انگار سالهاست با همین هیبت اینجا ایستاده اند و هیچ بنی بشری را ندیده اند. به سلام هایم هم هیچ التفاتی نمی کردند، پیش خودم گفتم کمی دوستانه رفتار کنم، شاید وضعیت بهتر شود. به یکی از همین درختان عظیم نزدیک شدم و به پهلویش زدم و گفتم چطوری برادر؟ خسته نباشی از سالها ایستادن. خدا قوت. نگاهش از تعجب به ترس بدل شد و فکر کرد می خواهم آسیبی به او بزنم. لبخندی زدم و گفتم من از آن انسانهایی که شما از آنها می ترسید نیستم. زیاد خطرناک نیستم. ولی خداییش شما و این دره تان بسیار عجیب و غریب و خطرناک هستید.

هر چه می رفتم به انتهای دره نمی رسیدم. وقتی سعی می کردم به دوردستها نگاهی بیندازم تا تخمینی از مسافت یا عمق داشته باشم، این درختان تنومند همچون سدی در برابر دیدگانم ظاهر می شدند. نمی دانم چرا به فکر بینهایت افتادم. همیشه از این واژه می ترسم و هر وقت به آن فکر می کنم درونم می لرزد. حال که تنها در دره ای عجیب هستم، این فکر به ذهنم آمده و اوضاعم را تا حدی به هم ریخته است. وقتی به بالای دره هم نگاه کردم تا ببینم چقدر آمده ام باز هم چیزی ندیدم، و دیگر ترس بود که به سراغم آمده بود.

چقدر بی گدار به آب زده بودم. هیچکس از آمدنم به اینجا مطلع نبود و اگر بلایی در این دره مخوف بر سرم می آمد، تا روزها که نه!، ماهها و شاید هم سالها هیچ کس حتی پیکر بی جان مرا نیز نمی توانست پیدا کند. احتمالاً اگر خوراک جانوران نمی شدم، تجزیه می شدم و خوراک این درختان هولناک می شدم. ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت یازده بود، همین برایم قوت قلبی شد که هنوز وقت زیاد دارم. پس بهتر است برگردم. هر طور شده با چنگ و دندان خودم را به بالای دره و شانه وین می رسانم.

بالا رفتن در این دره بسیار بسیار دشوار بود. شیب تند و نبودن مسیری مشخص کار را بسیار دشوار می کرد. هنوز چند قدمی بالا نرفته بودم که صدای خش خشی را از بالاتر شنیدم. چه می توانست باشد؟ این درختان سترگ هم که نمی گذاشتند چیزی ببینم. صدا بیشتر و نزدیک تر می شد. چیزی نمی دیدم ولی حسی کاملاً غریزی به من فرمان داد به سمت پایین که راحت تر است فرار کنم.

از بین درختان به شکل مارپیچ به سمت پایین به راه افتادم. دیگر عضلاتم در اختیارم نبودند و هرچه می گذشت سرعتم بیشتر می شد. در این شیب تند اگر سرعتم از این بیشتر می شد، همچون قطاری افسار گسیخته می شدم که از ریل خارج شده است. برای اینکه به آن وضعیت دچار نشوم. یکی از درختان بزرگ را هدف گرفتم و با کمی دقت خودم را به آن کوفتم. خزه هایش نگذاشت زیاد درد بکشم ولی چهره عصبانی درخت را نمی دانستم چگونه پاسخ دهم. دیگر صدایی نمی شنیدم و همین خیالم را راحت کرد. درست است نمی دانستم چه بود ولی این فرار هم دست من نبود. کاملاً اسیر سیستم عصبی پاراسمپاتیک بودم.

از دست صدا خلاص شده بودم ولی در مصیبتی بزرگ تر گیر افتاده بودم. این دره چرا تمام نمی شود. اصلاً من کجا هستم؟ چرا هیچ نشانی از آدمیت در اینجا نیست. چقدر اینجا بکر و دست نخورده است. ترسی که بر من غالب شده بود نگذاشت تا از این بکری خوشحال شوم. واقعاً چرا هرجا انسان پا می گذارد، خرابی به بار می آورد. طبیعت میلیونها سال با نظام خودش در حال زندگی است. ما در عرض چند سال این گنجینه بی بدیل را به تلی از مخروبه بدل می کنیم.

دیگر نه جانی داشتم که بهراسم و نه توانی که بلرزم. مانده بودم تنها در مکانی بعید و عجیب. در اوج ناامیدی صدای تراکتوری که با زحمت بسیار داشت می رفت به گوشم رسید. در سکوت محض که موسیقی زیبای طبیعت است همیشه این صداها آزارم می داد، به نظرم هارمونی طبیعت را به هم می ریخت. ولی حالا داستان فرق می کند، صدایش چنان برایم دلنشین بود که غیر قابل وصف است.

کمی که به پایین تر رفتم، این دره که برایم حکم بینهایت داشت ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای پایان یافت. با دیدن جاده ای بسیار باریک که درست مقابلم بود، و از انتهای این دره عجیب می گذشت، احساس می کردم قلبم تازه به تپش افتاده است. احساس گرمی می کردم. تراکتوری را که صدایش را شنیده بودم هنوز نرسیده بود و داشت با زحمت و مشقت بسیار، بالا می آمد. منتظرش ماندم تا این موجود نجات بخش مرا از این مهلکه نجات دهد.

سه تا پیرمرد روی تراکتور نشسته بودند و هر سه با دیدن من متعجب شدند. تراکتور متوقف شد و با اشاره آنها من هم سوار شدم و روی سپر بزرگ چرخ عقب نشستم. به نظرم بهترین وسیله نقلیه در دنیا تراکتور است. بعد از سلام و احوال پرسی، از من جویا شدند که هستم و اینجا چه می کنم؟ وقتی گفتم دبیر هستم و از وامنان آمده ام. با مکثی طولانی به هم نگاه کردند و بعد ناگهانی هر سه با تمام قوا به من تاختند که چرا تنها هستم و حتی هیچ وسیله دفاعی هم ندارم.

فرصت نمی دادند که جواب دهم و مسلسل وار مرا مورد عنایت قرار می دادند. آنقدر سرم داد کشیدند که واقعاً عصبانی شدم. ناگهان گفتم مگر من چه کار خطایی انجام داده ام که این طور بر من می تازید. دزدی کرده ام یا کسی را زده ام؟ من بی پناه بعد از این همه پیاده روی و ترس و وحشت به شما پناه آورده ام و حالا شما اینگونه با من رفتار می کنید. نگاه دارید که می خواهم پیاده شوم.

منتظر برخورد بهتری بودم ولی اوضاع زیاد تغییر نکرد و اصلاً به حرف هایم توجه نکردند، تنها اتفاق مثبت این بود که ساکت شدند و همچنان به راهشان ادامه دادند. جرات نمی کردم بپرسم کجا می روید. چنان اخمهایشان در هم بود که انگار مجرم گرفته اند. حدود یک ربعی بود که سکوت حکم فرما بود. کمی که آرام تر شدند با لحنی ملایم تر گفتند که کار بسیار خطرناکی انجام داده ام. در این منطقه تنها رفتن جایز نیست. حرفشان را تایید کردم و گفتم به حساب جوانی و جاهلی من بگذارید.

نگران بازگشت بودم، پرسیدم کجا می رویم؟ آقای راننده گفت: به چمانی می رویم. امشب را میهمان ما باش و فردا صبح از همان سمت شانه وین به وامنان بازگرد. تا گفتند چمانی گل از گلم شکفت، چون آنجا را بلد بودم و قبلاً رفته بودم، داستان آن ناهار و مرغ و پذیرایی مهربانانه. خوشبختانه از چمانی تا شانه وین و وامنان مسیری مال رو و مشخص دارد.

ساعت دو به چمانی رسیدیم. هرچه اصرار کردند نرفتم. و گفتم راه را می دانم و سریع خود را به وامنان می رسانم. با اکراه راضی شدند. فقط تکه نانی برایم آوردند تا حداقل چیزی برای خوردن داشته باشم. البته نان که نبود، بیشتر شبیه یک کیک بسیار زیبا بود. عطرش همانجا مرا گرفت. یک تکه جدا کردم و وقتی در دهانم گذاشتم در همان دم ذوب شد و مزه اش کل وجودم را گرفت.

وقتی می خواستم خداحافظی کنم، یکی از آن سه پیرمرد به نزدیک من آمد و گفت وقتی درون دره «زو» بودی چیزی هم دیدی؟ آنجا فهمیدم نام این دره «زو» است. گفتم چیزی ندیدم ولی صدایی شنیدم که بسیار ترسیدم و فرار کردم. به پشتم زد و گفت کار خوبی کردی. از این سوالش چیزی دستگیرم نشد، ولی چون برای بازگشت عجله داشتم زیاد پیگیر نشدم.

وقتی از روستا فاصله گرفتم و به بالای یال اصلی رسیدم و شانه وین را دیدم خیالم راحت شد. نشستم و کنسرو لوبیا را باز کردم با آن نان بسیار لذیذی که به من داده بودند، ناهار جانانه ای خوردم. آنقدر اتفاقات عجیب و غریب برایم رخ داده بود که اصلاً فرصت نکرده بودم احساس گرسنگی کنم. حالا که همه چیز به حالت اولیه برگشته بود، مانند گرسنگان آفریقایی در حال خوردن نان و سر کشیدن قوطی کنسرو بودم.

عصر که به خانه برگشتم. آقا سید که صاحبخانه ما بود، در حال خوراک دادن به گاوها بود. تا مرا دید با تعجب پرسید، از صبح خبری از شما نیست. این بار کجا رفته بودی؟ حتماً باز هم چشمه اجاق یا شانه وین. وقتی قضیه را برای ایشان هم تعریف کردم، او هم مانند آن سه پیرمرد برآشفت و مرا به باد انتقاد گرفت. واقعاً بر من مسجل شد که کار اشتباهی انجام داده ام. آقا سید زودتر از آن سه پیرمرد آرام شد و از من قول خواست از این به بعد هرجا که می خواهم بروم را حتماً به او بگویم تا بداند.

وقتی می خواستم از پله ها بالا بروم سید رو به من کرد و گفت راستی در دره «زو» چیزی ندیدی؟ گفتم نه ولی صدایی شنیدم. برایم جالب بود که ایشان همان سوال آن پیرمرد را از من پرسید. دیگر نمی توانستم جلوی حس کنجکاوی ام را بگیرم. پرسیدم چه طور مگر؟ سید لبخندی زد و گفت آن دره به دره خرس ها مشهور است. آن صدایی هم که شنیده ای حتماً خرس بوده.

آن شب تا صبح چراغ اتاق روشن بود و با وجود خستگی بسیار نتوانستم خواب راحتی داشته باشم.