دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
بلیط
این بار برای رفتن به خانه برنامه ای دراز مدت ریختم. از همان ابتدای سال تحصیلی هر ماه مبلغی را کنار می گذاشتم تا در پایان امتحانات ثلث دوم، یک بار هم که شده، شب عید با کلاس به خانه برگردم. تصمیم داشتم از گرگان به تهران را با هواپیما بروم. از گرگان هفته ای سه پرواز به تهران برقرار بود. از همان دوران کودکی به پرواز و هواپیما بسیار علاقه داشتم، ولی افسوس که درسم آنقدر خوب نبود که بتوانم در خلبانی قبول شوم.
با توجه به صحبت های زیادی که درباره هواپیما می زدم، دوستان به این علاقه ام پی برده بودند. یک روز در مدرسه داشتم در مورد پروازی که برنامه ریزی کرده ام، صحبت می کردم. توضیح می دادم که هواپیمای آن فوکر 100 است و ساخت هلند، مسیر پروازی که از گرگان شروع می شود، به طور مستقیم تا دشت ناز ساری می رود، بعد گردش حدود نود درجه ای به جنوب و ادامه مسیر تا ده نمک و بعد چرخش به غرب و ورامین و آلفا آلفا و در نهایت هم فرود بر روی باند 29Lمهرآباد.
به قول معروف پز هم می دادم که قرار است سوار هواپیما شوم. در اوج صحبت هایم بودم که سید حمید پرسید با هواپیما از گرگان تا تهران چند ساعت طول می کشد؟ گفتم تا تهران حدود چهل و پنج دقیقه، خیلی جدی نگاهم کرد و گفت اینهمه پول می دهی برای چهل و پنج دقیقه، خوب پیاده برو. همه همکاران غرق در خندیدن بودند، خود سید هم لبخند معنی داری بر لب داشت، ولی من فقط آنها را نگاه می کردم.
به امتحانات ثلث دوم رسیدیم. هفته دوم اسفند بود، به آژانس مسافرتی که در فلکه اول تهرانپارس بود رفتم تا بلیط از گرگان به تهران را بگیرم. شلوغ بود و بسیاری برای سفر عید نوروز خود برنامه ریزی کرده بودند. یک نفر در قسمت پروازهای خارجی برای فرانکفورت بلیط می خواست و متصدی مربوطه حدود یک ربع با لبخندی ملیح در حال توضیح دادن بود، حتی برای آن مشتری نسکافه هم آوردند. نفر جلویی من هم پنج تا بلیط رفت و برگشت تهران مشهد می خواست و متصدی پرواز های داخلی هم با لبخندی بسیار شبیه لبخند همکارش در حال گپ و گفت با ایشان بود.
از این همه اتلاف وقت و صحبت های بی مورد که مرا بسیار معطل کرده بود، اعصابم به هم ریخته بود. وقتی هم اعتراض کردم، ابتدا خیلی مودبانه برخورد کردند، مرا به آرامش فراخواندند، ولی وقتی فهمیدند که پرواز داخلی آن هم برای مسیری کوتاه و تعداد یکی می خواهم، کمی در رفتارشان تغییر ایجاد شد، دیگر به حرف ها و اعتراض هایم چنان که باید و شاید توجه نمی کردند و همین حال مرا بسیار بد کرده بود.
خیلی دوست داشتم هواپیمایی هما باشد، ولی اصلاً هما به گرگان پرواز نداشت و تمام هواپیماها متعلق به شرکت آسمان بودند. ضمناً بر خلاف اطلاعاتی که کسب کرده بودم، هواپیما فوکر نبود و ATR72بود، زیاد این هواپیما را نمی شناختم. متاسفانه دو پرواز دیگر گرگان فوکر بودند و درست همان پرواز که من می بایست آن را بگیرم از این نوع هواپیما بود.
متصدی فروش بلیط که خانم جوانی بود، با اکراه اطلاعات می داد و انگار داشت کار شاقی انجام می داد، گفتن چند کلمه در مورد نوع هواپیما و میزان سرعت آن و زمان طی کردن مسیر که کار سختی نبود، نمی دانم چرا هر وقت این خانم با اکراه چیزی می گفت، چهره لبخند به لب همکارش در توضیح کوچکترین جزئیات در مورد پرواز فرانکفورت به آن آقا جلوی چشمم نقش می بست. چاره ای نبود، بلیط را گرفتم و پس اندازی را که با خون و دل جمع کرده بودم را پرداختم. البته راضی بودم و خوشحال از اینکه بالاخره هواپیما سوار خواهم شد.
سه شنبه آخرین امتحان ثلث دوم بود و به جز من و آقای مدیر هیچ کدام از همکاران نیامده بودند، شب عید بود و هر کسی به دنبال مشکلات خودش بود. شب تنها در خانه فقط به فردا فکر می کردم که در هواپیما خواهم بود. چندین بار بلیط را نگاه کرده بودم تا مطمئن شوم که ساعت دقیق پرواز همان دو و نیم بعدازظهر است. انشالله فردا هرطور که شده ساعت دوازده تا یک به گرگان خواهم رسید. بیرون رفتم و هوا را بررسی کردم، ابری بود، با نگرانی رو به ابرها کردم و گفتم، این یک بار را همکاری کنید که داستان این بار با بقیه تفاوت بسیار دارد.
صبح که از خواب بیدار شدم و بیرون را نگاه کردم، باورم نمی شد. بغض کرده بودم و اصلاً این دانه های سپیدی را که همه جا نشسته بودند را دوست نداشتم. برف سنگینی آمده بود و همچنان هم داشت می بارید. دلواپس بودم که به پرواز نخواهم رسید. سریع از خانه بیرون زدم تا بتوانم با اولین سرویس مینی بوس روستا به شهر بروم. خدا خدا می کردم هر چقدر هم تاخیر داشته باشد، حدود ساعت یازده مرا به آزادشهر برساند. شب عید بود و همه می خواستند برای خرید عید به شهر بروند. با زحمت زیاد سوار مینی بوس اول شدم و مانند همیشه بعد از کلی معطلی با صلوات به راه افتاد.
در میانه های راه در پشت تلی از برف هایی که باد آنها را به وسط جاده ریخته بود گیر کردیم. دل تو دلم نبود. دوست نداشتم به هواپیما نرسم، هم از دست رفتن پولش برایم سخت بود و هم از دست دادن هواپیما، بعد از عمری خواستیم یک بار هم با تشریفات سفر کنیم. دو ساعت طول کشید تا با آمدن ماشین های راهداری راه باز شد. سرعت سیر مینی بوس در این وضعیت بسیار پایین بود. با نگرانی بسیار به آزادشهر رسیدم. آنجا هم سریع به فلکه الله رفتم تا با سواری به گرگان بروم. خوشبختانه ماشین زود گیر آوردم و هرچه بود، ساعت دوازده و نیم به گرگان رسیدم.
از دست این نگرانی خلاص شدم، ولی نگرانی دیگری سراغم آمد، در گرگان بارندگی نبود ولی هوا به شدت ابری بود و ارتفاع ابرها هم بسیار پایین بود، با این شرایط جوی ممکن بود پرواز را لغو کنند. بسیار شنیده بودم که پروازها به خاطر شرایط جوی لغو شده اند و در کشور ما به خاطر نبود وسایل ناوبری پیشرفته در فرودگاه های کوچکی مانند گرگان، متاسفانه آمار این گونه موارد بسیار زیاد است.
تصمیم گرفتم قبل از اینکه به فرودگاه گرگان که در مسیر آق قلا و نزدیک روستای محمدآباد است بروم، تماسی بگیرم و از بودن یا نبودن پرواز مطمئن شوم. از تلفن کارتی کنار ایستگاه جرجان به فرودگاه زنگ زدم و پرسیدم آیا پرواز گرگان به تهران برقرار است؟ پرسید کدام پرواز؟ مکثی کردم و گفتم مگر چند تا پرواز امروز از گرگان به تهران انجام می شود؟ خیلی خونسرد جواب داد یک پرواز که همین الآن هم هواپیما ابتدای باند است.
گفتم یعنی چه که ابتدای باند است؟ تازه رسیده است؟ با همان لحن خونسردش گفت: نه، همین حالا هم تیک آف کرد و رفت به سمت تهران. نفسم به شماره افتاده بود، این آقا چه می گوید؟ الآن که ساعت دوازده و نیم است و پرواز باید راس ساعت دو و نیم انجام شود. هرچه پشت تلفن گفتم که ساعت بلیط من دو و نیم است، چیز خاصی در جوابم نگفت. و در نهایت فرمودند تشریف بیاورید فرودگاه.
سریع یک ماشین دربست گرفتم و رفتم فرودگاه. وقتی رسیدم یک ربعی بود که هواپیما رفته بود و هیچ کس در سالن انتظار نبود، کلاً تمام فرودگاه در سکوتی عمیق به خواب رفته بود. هیچ بشری دیده نمی شد و همین اوضاع بسیار آزارم می داد. یک نفر را جلو نگهبانی یافتم و قضیه را به ایشان گفتم و راهنمایی خواستم.
مرا به سمت اتاق ترافیک آسمان هدایت کرد و گفت آنجا کسی هست که می تواند جواب مرا بدهد. خوشبختانه مسئول ترافیک شخصی بود که به دقت به صحبت هایم گوش کرد و از من بلیط را خواست. آن را به دقت بررسی کرد. همه چیز درست بود، شماره پرواز و شماره بلیط و .... و تنها ایرادش ساعت پرواز بود که به جای دوازده و نیم، دو و نیم ثبت شده بود.
به گفته مسئول ترافیک فرودگاه گرگان اشتباه انجام شده، متوجه صادر کننده بلیط است. می بایست قبل از نوشتن اطلاعات روی بلیط، موردی به نام Qرا چک می کرده تا زمان دقیق پرواز را ثبت کند. انگار در چند روز قبل از اینکه من بلیط را بگیرم، تغییری در ساعت پرواز رخ داده بوده که متصدی از آن اطلاعی نداشته است. البته آقای مسئول ترافیک گفت، خطای این صادر کننده بلیط قابل قبول نیست، حتماً باید پیگیری و حتی شکایت کنم.
با اعصابی به هم ریخته از فرودگاه بیرون آمدم. باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. ماشین هم نبود. همه تاکسی ها رفته بودند. فرودگاه گرگان درست در بین مزارع قرار داشت به طوری که محوطه خود فرودگاه و باند پرواز هم در میان مزرعه قرار دارد. محیط بسیار زیبا و جالبی است ولی در این موقع من هیچ از این زیبایی ها نمی دیدم. فقط دوست داشتم از این محیطی که همیشه برایم دوست داشتنی بود هر چه زودتر فاصله بگیرم.
باز هم از تلفن کارتی داخل سالن فرودگاه با تاکسی تلفنی تماس گرفتم و چون ماشین نداشت، حدود یک ساعت بعد به ترمینال اتوبوس ها رسیدم. واقعاً حیف که هواپیما را از دست دادم. حال جواب همکاران را چه بدهم؟ البته خدا را شکر بعد از تعطیلات عید احتمال زیاد فراموش خواهند کرد. ولی دلم را چه کنم که شکسته بود. با یک اشتباه آن خانم، هم پولم از دستم رفت و هم آرزوی کوچکم.
جالب اینکه آنجا هم ماشین نبود. اولین سرویس به کرج بود و ساعت شش عصر. با خانه تماس گرفتم و موضوع را گفتم تا نگران من نشوند. در سالن سرد ترمینال روی صندلی های فلزی که دمایش در نقطه انجماد بود نشستم و به ساعت نگاه کردم. ساعت تازه دو و نیم بود. پیش خودم تخیل کردم که مثلاً حالا من در هواپیما نشسته ام و هواپیما هم ابتدای باند است. منتظر تیک آف و ارتفاع گرفتن بودم، دیدن خلیج گرگان از فراز آسمان چقدر می تواند لذت بخش باشد، ولی وقتی به خود آمدم، باز دیدم در سالنی هستم سرد و نمور.
در این سرما باید ساعت ها منتظر می ماندم تا اتوبوس حرکت کند و در این اوضاع جوی، خدا می داند کی به خانه خواهم رسید؟ وقتی به ساعت نگاه کردم باز هم به فکر فرو رفتم که اگر با هواپیما رفته بودم حالا حتماً خانه بودم، هرچقدر هم در ترافیک تهران گیر می کردم، در این ساعت صد در صد در خانه بود، ولی وقتی از آن فکر بیرون آمدم، خودم را چهارصد کیلومتر دورتر از خانه یافتم.
ساعت ده شب در کولاکی شدید در جاده هراز گیر افتادیم. پلیس هایی که راه را بسته بودند، خودشان از شدت سرما در ماشین هایشان بودند. بولدوزر راهداری آمد و مسیر را باز کرد، فقط به ماشین هایی که زنجیر چرخ داشتند اجازه عبور داده می شد. بنده خدا افسری را در آن نیمه های شب در آن اوضاع نابسامان دیدم که مقابل ماشینی ایستاده بود و راننده را به توقف امر می کرد و متاسفانه راننده که ماشینش هم زنجیر نداشت اصرار به رفتن داشت. کار به جایی کشید که افسر رفت تا پلاک ماشین را جدا کند.
وقتی در ترمینال تهران پارس از ماشین پیاده شدم، هوا دیگر روشن شده بود. کل دیشب را حتی پلک هم روی هم نگذاشته بودم. خستگی امانم را بریده بود ولی می بایست اول به آن آژانس هواپیمایی می رفتم تا هرآنچه در دل دارم نثارشان کنم. متاسفانه هنوز بسته بود. به خانه رفتم و بعد از خوردن صبحانه فقط خواستم چرتی بزنم که وقتی بیدار شدم ساعت چهار عصر بود.
رفتم سراغ آن آژانس هواپیمایی که بلیط را از آنجا خریده بودم. سراغ مسئول دفتر را گرفتم. نبود. گفتم منتظر می شوم تا بیاید. از احوالاتم پی برده بودند که اتفاق خاصی رخ داده است. یک از خانم ها که سرش خلوت بود جلو آمد و با لحنی مهربانانه گفت: پیشاپیش سال نو شما مبارک، امرتان را بفرمایید تا انجام دهم. با صدای بلند گفتم فقط با رئیس کار دارم. بنده خدا ترسید و سر جایش نشست.
رئیس آمد. خانم بود و همین اعصابم را بیشتر خرد کرد، چون انتظار داشتم مردی بیاید تا بتوانم کمی با او بلند صحبت کنم و تا حدی تخلیه شوم. موضوع را با عصبانیت گفتم .خیلی راحت جواب داد اشتباه شده است و امکان رخ دادن آن هم هست. فشار خونم زد بالا و هر چه در توان داشتم صرف کنترل خود کردم. هرچه می گفتم فقط جواب سربالا می داد.آخر سر هم با لحن تحقیر آمیزی به یکی از صندوق ها گفت که به این آقا، پول بلیطش را بدهید تا برود.
خیلی به من برخورد. بلند شدم و گفتم به جای این همه آلاگارسون و بزک دوزکتان به فکر کارتان باشید. درست است پرواز من یک پرواز داخلی است و کلاس پروازهای خارجی شما را ندارد، ولی باید به من هم خدمات مناسب ارائه بدهید. مهمترین بخش صدور یک بلیط زمان و ساعت پرواز آن است. کجای دنیا این مورد را اشتباه می کنند. پولتان مال خودتان، من از طریق دیگر پیگیری می کنم.
متاسفانه برخوردم به تعطیلات نوروز و دو هفته بعدی آن هم وامنان بودم. اواخر فروردین بود که به مهرآباد رفتم و یک راست رفتم سراغ ترافیک آسمان. ابتدا از اینکه حدود یک ماه از قضیه گذشته است ایراد گرفتند ولی مصر بر سر شکایتم ایستادم. بلیط را کنترل کردند و اشتباه آژانس را تایید کردند. هرچه گفتند به گرفتن پول بلیط قناعت کنم، نکردم و کار را تا پیش مسئول فروش آسمان کشاندم. با ترافیک گرگان هم تماس گرفتند و حضور من در آنجا تایید شد، آنقدر این موضوع عجیب و غریب بود که آن مسئول گرگان حتی بعد از یک ماه، بلافاصله یادش آمده بود.
یک روز تمام دوندگی کردم تا در نهایت نامه اخطار کتبی و نامه دریافت خسارت را گرفتم. دریافت خسارت تعیین کرده بود که دو برابر پول بلیط را به من بدهند ولی برای من مهمتر همان نامه اخطار کتبی بود که برای یک آژانس بسیار ناپسند است.
وقتی نامه ها را روی میز رئیس آژانس گذاشتم. دیدن آن چهره مغرور آن روز، حالا دیگر بسیار دیدنی بود. همان پول بلیط را گرفتم نه بیشتر و نه کمتر و در نهایت هم با لحنی تا حدی آمرانه گفتم: از این به بعد Qرا هر لحظه چک کنید. همه که پرواز فرانکفورت ندارند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابر
مطلبی دیگر از این انتشارات
انطباق
مطلبی دیگر از این انتشارات
نود و هشت درصد