126. عملیات غیرممکن

هر وقت با پایه سوم راهنمایی کلاس داشتم، اولین کاری که انجام می دادم عرض سلامی و ارادتی بود به درخت بزرگ و تنومند و احتمالاً سالمندی که در آن سوی پنجره، در بین مزارع دیده می شد، همیشه در همان بدو ورود به کلاس نگاهم را در افق محو می کردم تا قامت این یار دیرین را ببینم. حالتی کاملاً مخروطی و چترگونه داشت که همین بر زیبایی اش می افزود و ابهتش را به عرش می رساند.

در این دو سالی که از پشت پنجره می دیدمش، در تمامی فصول، با حالت های مختلف زیبایی خود را به رخ می کشید. در بهار با طراوت بود و سرزنده، می شد فرحبخشی را از برگهای تازه و شادابش که باد آنها را می رقصاند فهمید. در تابستان پر صلابت بود پر انرژی، سایه اش چنان بر زمین گسترده می شد که در بسیاری از اوقات پناهگاه کشاورزان و چوپانان و حتی گوسفندان و دیگر حیوانات بود. در پاییز پربار بود، گردوهایش چنان سنگینش می کردند که سر به تعظیم فرود می آورد. در زمستان هم مقاومت و ایستادگی اش مثال زدنی بود. انبوهی از برف را بدون هیچ خللی در چهره اش بر روی خود تحمل می کرد.

زنگ آخر خورده بود و همه بچه ها رفته بودند، ولی من همچنان غرق در قابی بودم که از پنجره کلاس دیده می شد، پاییز هزار رنگ در این عصر زیبا هرچه در خود داشت را بروز داده بود و نورپردازی خورشید نزدیک به غروب هم بر رنگ زرد و قرمز اطراف، جانی صد چندان داده بود، دلم نمی آمد که دیدن این منظره زیبا را از دست بدهم ولی چه سود که فریاد آقای مدیر که می گفت بیا که می خواهم در را قفل کنم مرا به خود آورد و مجبور شدم از دیدن این همه زیبایی دست بکشم.

باقی همکاران همه با سرویس رفته بودند و آقای مدیر هم چون عجله داشت در چشم برهم زدنی از من فاصله ای بعید گرفت و تقریباً از مقابل دیدگانم محو شد. آرام آرام در حال پایین آمدن از شیب تند کوچه مدرسه بودم که ناگاه فکری به ذهنم خطور کرد. تا تاریک شدن هوا حداقل یک تا یک ساعت و نیم وقت داشتم، بهتر است در این زمان به پشت مدرسه بروم و تا غروب خورشید از دیدن آن همه مناظر زیبای پاییزی همچنان لذت ببرم.

مدرسه در منتهی الیه شرق روستا قرار دارد که بعد از مدرسه دیگر خانه ای نیست، می توان مدرسه را مرز نهایی روستا دانست. وارد مسیری که به سمت شانه وین می رفت، شدم. چندمتری که رفتم به رودخانه یا بهتر است بگویم نهر کوچکی رسیدم و همانجا از مسیر خارج شدم و وارد مزارع آن منطقه شدم، راه رفتن روی مرزهای این مزارع بسیار برایم هیجان انگیز بود، تا حدی پله ای بودند، و همچون ریل قطار مجبورم می کردند که همان مسیری را که می روند را طی کنم.

از دور، دوست و همدم قدیمی ام را دیدم و مسیر را طوری طراحی کردم که بعد از تغییر جهت در چند نقطه و تعویض ریل به حضور ایشان برسم. دل در دلم نبود که بعد از حدود دو یا سه سال می خواهم این دوست را از نزدیک ملاقات کنم. در مسیر به این فکر می کردم که چرا زودتر این کار را انجام نداده بودم و خدمت این بزرگوار نرسیده بودم. هرچه نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم تند تر می شد و اضطرابم بیشتر می گشت.

به مقابلش که رسیدم ابهت و عظمتش در کنار خشوع و تواضعش کاملاً مرا در بر گرفت. سلامی عرض کردم و عرض ارادتی خدمت ایشان کردم. بادی که در میان برگ های زرد و بیجانش می پیچید صدایی همچون علیک سلام را برایم تداعی کرد. واقعاً زیبا بود، وقتی به زیر چتر گسترده اش رفتم و از زیر شاخ و برگ های پر تعدد و پر پیچ و خمش را دیدم واقعاً به کنه عظمتش پی بردم. درونش همچون شبکه ای بود که با شاخه های گوناگون به هم وصل شده بود.

در زیر آن همه شاخ و برگهای در هم تنیده که دایره ای به شعاع حدود پنج متر را پوشش داده بود، به تنه تنومندش تکیه ای دادم و در زیر سایه ی مهربانش نشستم. آسمان به نهایت قرمزی رسیده بود و آفتاب داشت بساط نورافشانی اش را برمی چید تا برای روزی دیگر خود را آماده کند. این نور قرمز رنگ در لابه لای شاخه ها و برگ های درخت بازی مهیجی را شروع کرده بودند. بازی نور و سایه، جایی قرمز بود و پشتش به سیاهی می زد و لحظه ای بعد با چرخش برگی این رنگ ها جا عوض می کردند. درون این درخت غوغایی بود از رنگ ها و نورها و سایه ها، انگار همه داشتند با چشمک چیزی را به هم می فهماندند.

همانطور که داشتم به بازی این شاخ و برگ های پر جنب و جوش نگاه می کردم، چشمم به چند گردوی بسیار بزرگ که در بخش فوقانی درخت قرار داشت افتاد، سه یا چهار تا بودند که کاملاً به هم و به یک شاخه متصل شده بودند، بزرگی و هیبتشان واقعاً ستودنی بود. وقتی بیشتر چشم چرخواندم تعداد بیشتری گردو بر روی درخت دیدم که همچنان استوار بر جایگاه خود ایستاده بودند. کاملاً مشخص بود که هنوز تمام محصولات این درخت برداشت نشده است، مخصوصاً بخش های بالایی که تقریباً دست نخورده باقی مانده اند.

همین چند عدد گردو آرامش را از من ربود و مرا وارد ورطه ای کرد تصمیم گیری در آن بسیار سخت بود. دل می گفت به بالای درخت برو، هم چند تا گردو می خوری و مرا شاد می کنی هم از آن بالا می توانی مناظر بیشتری ببینی و حظی وافر ببری، ولی عقل می گفت تا به حال چند بار بالای درخت رفته ای؟ هرچه فکر کردم در دوران کودکی و نوجوانی چیزی به خاطر نیاوردم که از درخت بالا رفته باشم. درست است سالها در خانه های سازمانی باغ کشاورزی در کنار درختان زیسته بودم ولی هیچ گاه بالا رفتن از آنها برایم جذابیت نداشت.

دل گفت: جذابیت نداشت، چون می خواستی بالا بروی و چه ببینی؟ مگر به جز چند ساختمان و چند درخت دیگر، منظره ای بود که به تماشای آن بروی؟ اینجا وقتی به بالای درخت بروی می توانی تا دوردست ها را در این غروب زیبا نظاره گر باشی. اصلاً می توانی از آن بالا غروب را در نهایت وضوح و زیبایی ببینی. راست می گفت واقعاً می شد از آن بالا این زیبایی ها را با نگاه بهتری دید.

عقل گفت حرف این دل را گوش مکن که دارد تو را به بی راهه می برد، این دل می خواهد چند تا گردوی تازه را مزه کند و از آن بهره ببرد، دارد تو را با این وعده های توخالی فریب می دهد تا به نیت اصلی اش برسد، البته تو همه که شکمو هستی و بیشتر اوقات جانب او را می گیری. مرد حسابی با وزنی حدود نود و اندی کیلو گرم اگر احیاناً از آن بالا سقوط کنی برای جمع آوری اجزای متلاشی شده ات، باید جارو و خاک انداز بیاورند.

دیدم عقل هم راست می گوید من که تا به حال از درخت بالا نرفته ام، نه فن آن را بلدم و نه توانایی اش را دارم. ضمناً اگر سقوط کنم فردا نمی گویند، آقای دبیر بالای درخت گردو چه کار داشته است؟ می خواستم بلند شوم و به سمت خانه حرکت کنم، ولی نمی دانم چرا چشم هایم فقط گردو ها را دنبال می کرد، و در دل شوق دیدن غروب خورشید از بالای درخت شعله ور تر می گشت. در این نزاع بین دل و عقل مانند همیشه عقل بنده خدا باخت و دل مرا به انجام ماموریتی غیرممکن واداشت.

وضعیت این درخت گردو بسیار جالب بود. تنه اصلی آن تا ارتفاع حدود یک متر بلندی داشت. و از آنجا به بعد شاخه های قطوری که تعدادشان حدود پنج یا شش تا بود سر به فلک کشیده بودند و هر کدام از آنها نیز به تعدادی شاخه های باریک تر تقسیم شده بودند. رسیدن به بالای تنه اصلی زیاد سخت نبود، به هر جان کندنی بود خودم را به آنجا رساندم. احساس می کردم درون بدن درخت شده ام. محیط بسیار جذاب بود. همه جا شاخه بود و برگ و البته کمی هم تاریک تر از بیرون.

هنوز تا رسیدن به آن گردوها راه بسیار بود. از این جا به بعد دیگر حتی جای دست یا پایی نبود. عقل باز به کمک من آمد و گفت همین حالا هم اگر تصمیم به بازگشت بگیری خوب است و آسیبی نمی بینی. تا خواستم پایم را به سمت پایین بیاورم که دل نهیبی زد و گفت حالا که تا اینجا آمده ای می ترسی تا بالاتر بروی؟! ببین چقدر این نورهای قرمز در میان برگ های زرد چشم نواز هستند. بهتر نیست آن ها را از نزدیک تر مشاهده کنی؟ در میان آن شاخه های قطور و تقریباً عمود ایستادم و کمی به آنها نگاه کردم تا بتوانم یکی را که جایی برای گرفتن دارد را انتخاب کنم و به بالا بروم.

با کمی کنکاش یکی را یافتم که کمی زاویه اش از نود درجه کمتر بود و تقریباً جایی برای گرفتن و بالا رفتن هم داشت. آرام آرام و با احتیاط شروع به صعود کردم. مسیرش سخت بود ولی می توانستم آن را طی کنم. نمی دانم چقدر طول کشید تا به جایی رسیدم که شاخه به دو قسمت تقسیم شد. درست در همان بین دو شاخه ایستادم. سعی کردم به بیرون و غروب نگاه کنم ولی برگ ها نمی گذاشتند چیزی ببینم. تازه به اغواگری دل پی بردم، که چگونه از درون این غول پر شاخ و برگ می شود بیرون را نگریست؟ اگر زمستان بود و این درخت عاری از برگ بود می شد به این هدف رسید. ولی حالا امکانش نیست. وای براین دل.

هرچه تلاش کردم دستم به گردوهای بالای سرم هم نرسید. سعی کردم شاخه سمت راستی را به سمت بالا بروم. دو تا گام که برداشتم. ناگهان سُر خوردم و پای راستم درست بین دو شاخه با وضعیت ناجوری گیر کرد. درد امانم را بریده بود. مچ این پا هنوز به حالت عادی در نیامده بود که حالا دوباره زیر فشاری بسیار سنگین قرار داشت. با هر زحمتی بود پایم را از آن وضعیت بغرنج نجات دادم. کمی که حالم بهتر شد از روزنه ای بسیار کوچک که بین برگ ها ایجاد شده بود آخرین پرتو نور خورشید را که به پشت کوه رفت دیدم. افسوس که غروب آفتاب را نتواستم ببینم. خودم و این دل طماع را نفرین می کردم که مگر از همانجا روی زمین نمی شد غروب را دید.

هوا دیگر تاریک شده بود و درون این درخت هم تاریک تر. دستم به گردوها نرسید و غروب را هم ندیدم. در نتیجه ماندن من در اینجا دیگر فایده ای ندارد. سریع تر باید پایین بیایم و به خانه بروم. ماندن من در این مکان دیگر به صلاح نیست. نمی توانستم زیر پایم را ببینم به همین خاطر تصمیم گرفتم جهتم را عوض کنم. یعنی پشتم را به شاخه تکیه دادم و با دو دست هم از کنار کمر آن شاخه را گرفتم و آرام پایم را در جایی گذاشتم که می دیدم. باقیمانده بسیار کوتاهی از شاخه شکسته ای که می شد تا حدی به بن آن اطمینان کرد را دیدم و پایم را روی آن گذاشتم. تکیه گاه خوبی بود.

چقدر پایین آمدن سخت است. به نظر ساده می آمد ولی حالا که درگیر آن بودم کاملاً درک کردم که بسیار سخت تر از بالا رفتن است. یک عدم تعادل مساوی است با سقوطی سهمگین. آنهم نه بر روی زمین، بر روی بخش میانی درخت که کاملاً ناهمگون و بسیار خطرناک است. بیشترین حد احتیاط را داشتم رعایت می کردم. تا از جایی که پایم را می گذاشتم مطمئن نمی شدم، اقدام به انتقال وزن بر روی آن پا نمی کردم. و همین سرعت سیر مرا بسیار کندکرده بود.

همینطور که داشتم با سرعت کم ولی تا حدی مطمئن به پایین می آمدم، نا گهان صدای پاره شدن چیزی را از پشت سرم شنیدم. درست بلافاصله بعد از آن هم خراشیده شدن پشتم را با چیزی نسبتاً تیز احساس کردم. خواستم کمی پایین تر بیاییم که فهمیدم تقریباً گیر کرده ام. همان شاخه بسیار کوچک شکسته ای که کمکم کرده بود تا پایم را با اطمینان رویش قرار دهم، حالا از پشت مرا به گروگان گرفته بود. هرچه تقلا می کردم که رها شوم تیزی آن بیشتر بر پشتم فرو می رفت. نگاهی به درخت انداختم و گفتم به خدا حالا جای شوخی و بازی نیست. هوا که تاریک شده بگذار برای فردا، قول می دهم حتماً شرفیاب شوم. شاید هم بی احترامی کرده ام و بالا آمده ام. به خدا نمی دانستم و شما به بزرگواری خود ببخشید.

در این گفتگوی خیالی بودم که ناگاه پایم سُر خورد و با زحمت بسیار با دستانم جلوی بیشتر پایین رفتن را گرفتم. واقعاً یقه ام داشت به گلویم فشار می آورد. وضعیتم اصلاً مساعد نبود. اگر چند سانتی متر دیگر پایین می آمدم، در همین لباس حلق آویز می شدم. مرگ که حق است ولی بی آبرویی اش تا ابد برایم می ماند، مردم نمی گویند، این دبیر که در کلاس و مدرسه این قدر منظم و دقیق است، روی درخت به خاطر چند گردو جانش را از دست داد. این از مرگ هم برایم سهمگین تر بود. واقعاً عاقبت به خیری بزرگترین نعمت است که من در این وضعیت از آن فرسنگ ها دور هستم.

تقلاهایم برای ثابت نگاه داشتن خودم زیاد مفید نبود و به خاطر وزن زیادم در حال پایین رفتن بودم. در این لحظات حساس رو به درخت کردم و گفت به بزرگواری و عظمتت مرا رها کن، من گول این دل را خوردم و قبول دارم کاری بدون عقل انجام داده ام. اگر مرا رها کنی قول می دهم از این به بعد بیشتر حرف عقل را گوش کنم. نمی دانم چه شد، عقلم که در اعماق سکوت خودش را به خواب زده بود، به صدا در آمد و گفت: دروغ می گوید، این مرد سالهاست در جدال بین من و دل ، طرف دلش را گرفته است. هیچ گاه حرف مرا گوش نکرده و همیشه هم ضرر کرده است. همین است که به هیچ جا نمی رسد. تازه اگر هم به جایی برسد مانند این جور جاهاست.

مانده بودم این عقل مال من است یا مال درخت است. در این اوضاع بحرانی به جای اینکه رسالت خود را انجام داده و راهکاری برای نجات من پیدا کند، دارد از من بدگویی می کند. هرچقدر هم حرفش را گوش نداده باشم، باز هم عقل من است و باید به من کمک کند. در درون نهیبی به او زدم و گفتم : « شما سلطان بانوی مایی یا سلطان بانوی وزیر؟»* محلی نگذاشت و به گوشه ای از مغز خزید و دوباره در سکوت غرق شد.

بادی نسبتاً شدید شروع به وزیدن کرد، برگ ها به شدت تکان می خوردند و تعدادی هم از درخت جدا می شدند و در هوا رقص کنان به سمت زمین پایین می رفتند. احساس کردم در این حرکات معنایی نهفته است. آری باید از بسیاری از تعلقات جدا شد و بعد فارغ البال به سمت رهایی رفت. چقدر این برگ ها پیام های فلسفی داشتند. درختی به این اندازه فیلسوف تا به حال ندیده بودم.

داشتم به کنه حرکات این برگ ها می اندیشیدم که عقل از پستوی مغز بیرون آمد و با لحن بدی به من گفت : آقای .... این ها دارند می گویند، لباست را در بیاور تا خلاص شوی. من کجا بودم و این عقل به کجا می اندیشید. واقعاً اگر عقل نباشد، جان در عذاب است. در آن حالت نا متعادل با یک دست شاخه را محکم گرفتم و با دست دیگر شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنم. اولی را باز کردم، وقتی سراغ دومی رفتم نیروی جاذبه زمین به خاطر وزن زیادم عمل کرد و تعادلم را از دست دادم. شاخه ی شکسته ای که به آن گیر کرده بودم هم دوباره شکست و من با سرعتی سرسام آور به پایین افتادم.

خدا را شکر فاصله چندانی تا همان بخش میانی درخت نداشتم و این سقوط آن طور که فکر می کردم دردناک نبود. خدا را شکر خطر از بیخ گوشم گذشته بود. از اینجا تا زمین علاوه بر این که فاصله چندانی نبود. کار زیاد سختی هم نداشت. پس کار را تمام شده فرض کردم. این بار دیگر از پشت به پایین حرکت کردم. با عذرخواهی از درخت تنه تنومندش را در آغوش گرفتم و آرام به سمت پایین حرکت کردم.

فکر کنم آقای درخت از این حرکت من خوشش نیامد، چون هنوز چیزی پایین نیامده بودم که جایی برای پایم نیافتم و باز هم تعادلم را از دست دادم و از همان ارتفاع حدود یک و نیم متری به پشت روی زمین افتادم. دردی حس نمی کردم ولی فقط نمی توانستم نفس بکشم. هرچه در توان داشتم را خرج کردم تا دمی بگیرم ولی نمی شد. هرچه اکسیژن در شش هایم بود به اتمام رسید و چیزی نمانده بود به خاطر هیچ و پوچ کارم تمام شود که ناگاه نفس بازگشت. واقعاً نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چو برمی آید مفرح ذات.

در روزها و ماه ها و سال های بعد هر وقت به کلاس سوم می رفتم و نگاهم به آن درخت می افتاد، همان چاق سلامتی را البته با حرارتی بیشتر با ایشان داشتم و از آن روز به بعد نام آن درخت را برای خودم ماموریت غیرممکن گذاشتم.

* گفتگویی بین شاه و همسرش در سریال افسانه سلطان و شبان