دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
شاه عبدالعظیم
هنوز دو هفته مانده بود به عید و آخرین رفتنم به وامنان در سال جاری بود. قطار تهران به گرگان ساعت هفت و نیم شب به راه می افتاد، مانند همیشه ساعت پنج و نیم از خانه به راه افتادم تا از مسیر سه راه تهرانپارس میدان امام حسین و میدان امام حسین میدان راه آهن با اتوبوس واحد خودم را به ایستگاه برسانم. معمولاً این مسیر بین یک ساعت تا یک ساعت و نیم طول می کشید.
هنوز در اتوبوس برقی بودم و وقتی ترافیک بسیار سنگین نزدیک میدان امام حسین را دیدم، فهمیدم انتخاب این مسیر در این موقع از سال بسیار نادرست بوده. می بایست از همان سمت سه راه افسریه و میدان بهمن می رفتم. البته برایم تعجب بر انگیز بود که هنوز دو هفته مانده به عید، این خیل جمعیت با این جوش و خروش حالا چرا برای خرید به بازارها هجوم آورده اند؟
به پیشنهاد راننده اتوبوس همه مسافران پیاده شدند. راست می گفت، اگر پیاده این مقدار باقیمانده را می رفتیم زودتر می رسیدیم. آنقدر جمعیت زیاد بود که حتی پیاده راه رفتن هم مشکل بود. با زحمت بسیار خودم را به ابتدای خیابان مازندران رساندم تا سوار بر واحد بعدی شوم که مقصدش میدان راه آهن بود. فقط خدا خدا می کردم سریع پر شود و به راه افتد تا این مقدار تاخیر را بتوانم جبران کنم.
خدا را شکر تا سوار شدم اتوبوس حرکت کرد. ابتدا خوشحال شدم، ولی این خوشحالی چند ثانیه ای بیشتر دوام نیاورد. اتوبوس حتی نمی توانست از خیابان مازندران خارج شود. چه برسد به خیابان شهدا و میدان شهدا و میدان خراسان و... وقتی به ساعت نگاه کردم، اضطرابم به نهایت رسید. ساعت شش و نیم و من هنوز در میدان امام حسین بودم. همیشه این وقت ها یا رسیده بودم شوش یا خیلی نزدیک به راه آهن بودم.
با این وضعیتی که من در این خیابان ها مشاهده می کنم ساعت هشت و نیم هم به میدان راه آهن نخواهم رسید، و این یعنی از دست دادن قطار. در این صورت باید برگردم سه راه تهرانپارس و با اتوبوس که دیگر از آن متنفر شده ام به گرگان بروم. البته اگر بتوانم بلیطی گیر بیاورم، چاره ای نیست می بایست هر طور که شده خودم را به گرگان برسانم، زیرا اگر نشود، یک روز را به طور کامل از دست خواهم داد و این اصلاً خوب نبود.
از کودکی عید را دوست نمی داشتم. آنقدر که دیگر بچه ها در شور و شعف بودند، من احساس خاصی نداشتم. حالا هم که بزرگتر شده ام، این تکاپو و هیجان و رفت و آمد و خرید وسایل نو که برای بسیاری جاذبه دارد، برای من زیاد جذاب نیست. من عاشق آرامش هستم و هرچیزی را که این موضوع را مختل کند را نمی پسندم. فکر کنم شخصیت مخمل در خانه مادربزرگه هستم که اصلاً دوست نداشت آرامشش به هر قیمتی برهم بریزد. البته مادرم بیشتر بر این اعتقاد بود که تفکر تو در این زمینه از تنبلی بی اندازه ات می آید! نمی دانم شاید مادر درست می گوید!؟
البته نو شدن بسیار خوب است و ان را دوست دارم، ولی نه با این شتاب و ازدحام. از وقتی هم که در وامنان هستم کلاً دیدگاهم به عید و بهار تغییر کرده است. اگر قرار باشد نوشدنی اتفاق افتد، فقط در طبیعت باید به دنبالش گشت. ما انسانها شاید ظاهر خود را نو کنیم ولی درون ما همان کهنگی سالهای قدیمی را دارد، و نوشدن درونی کاری است بسیار صعب و دشوار، ولی طبیعت از همان درون نو می شود و طراوت از همه جای آن تراوش می کند. واقعاً عید را باید در طبیعت دید نه در این خیل عظیم و سرگردان مردم.
آنقدر مضطرب بودم که کناری ام فهمید و علت را جویا شد. وقتی داستان را برایش شرح دادم کمی فکر کرد و گفت: پسرجان، سریع پیاده شو و یک موتور بگیر، با این وضع ترافیک اصلاً نمی توانی در این زمان اندک به ایستگاه راه آهن برسی. پیشنهاد خوبی بود، البته تا کنون تجربه موتور کرایه ای را نداشتم ولی در این اوضاع چاره ای جز این کار نمانده بود. در همان وسط ترافیک با التماس از راننده خواستم در را باز کند. اولش انکار می کرد، ولی وقتی گفتم به قطار نمی رسم، همکاری کرد و در را بر رویم گشود.
در آن غوغای انسان ها و ماشین ها همچون آدم سرگردانی بودم که به هر سو، جهت امیدی روانه می شد. هرچه چشم می انداختم موتوری را که فقط یک راکب داشته باشد را نمی دیدم. همه بیشتر از سه نفر بر روی یک موتور سوار بودند. نا امید از رسیدن به قطار تصمیم گرفتم باز به سه راه تهرانپارس بازگردم تا شاید حداقل اتوبوس گیر بیاورم. می خواستم عرض خیابان را عبور کنم که یک موتور با سرعتی نسبتاً زیاد از پشت ماشینی ناگهان در مقابلم ظاهر شد.
کل خیابان قفل شده بود و ماشین ها حرکت نمی کردند، ولی این موتور طوری ناگهانی به من نزدیک شد که حتی ترسیدم به من برخورد کند. مقابلم توقف کرد و با لحنی خاص گفت سریع رد شو که می خواهم بروم. می خواستم به او بگویم که کمی قوانین را رعایت کن و اینگونه بین ماشین ها مارپیچ نرو. ولی ناگاه به یاد راه آهن افتادم. گفتم مرا تا آنجا می رسانی. مکثی کرد و بعد از کمی تامل، مبلغی نسبتاً بالا پیشنهاد داد ولی چون چاره نداشتم، قبول کردم و سریع بر ترکش نشستم. فقط شرط کردم اگر مرا سر ساعت برساند کرایه اش را تمام و کمال خواهم پرداخت.
خودش کلاه کاسکت و کاپشن خفنی داشت، ولی من فقط یک کاپشن معمولی داشتم و در این هوای نسبتاً سرد اسفند ماه در حالت عادی هیچ احساس سرما نمی کردم ولی وقت به راه افتادیم تمام بدنم در حال منجمد شدن بود. از بس تند می رفت، چشمانم را نمی توانستم خوب باز کنم و باد از اطراف عینک به چشمم می خورد و آزارم می داد. بعد از مدتی کمی که دقت کردم دیدم کاملاً در خلاف جهت ماشین ها می رویم و همین خیلی مرا ترساند. حتی قسمت هایی را هم از پیاده رو می رفت. تا دلتان بخواهد تخلف رانندگی داشت، ولی چون کارم گیرش بود صدایم در نیامد.
کاملاً به صورت تعقیب و گریز پلیسی، با مهارتی مثال زدنی همه جور کار در خیابان ها و کوچه ها انجام داد و درست ساعت هفت و بیست دقیقه مرا جلو در ایستگاه راه آهن پیاده کرد. ابتدا باور نمی کردم در این زمان و در این ترافیک قفل شده به ایستگاه برسم. فقط کرایه اش را دادم و حتی فرصت نشد از او تشکر کنم چه برسد که بخواهم در مورد رانندگی اش صحبت کنم. دوان دوان به سمت سکو ها رفتم، مسئول کنترل بلیط فقط می گفت بدو تا به قطار برسی.
از شانس بدم آخرین سکو را به قطار گرگان اختصاص داده بودند، روی پل فلزی بودم که صدای بوق قطار بلند شد. چندین قطار در سکوها متوقف بودند، ولی حتم داشت این بوق قطار گرگان است. سریع پله ها را پایین رفتم. هیچ دری از قطار باز نبود. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به طرف لکوموتیو بدوم و دست تکان دهم. شاید لکوموتیوران مرا در آینه اش ببیند و بیسیم بزند تا دری را برایم باز کنند. صدای لکوموتیو GM را وقتی می خواهد به راه افتد را می شناسم و وقتی این صدا را شنیدم بند دلم پاره شد.
در آخرین لحظات و در حالتی که قطار به راه افتاده بود، یکی از درهای واگن ها باز شد و مامور آن بیسیم به دست به من اشاره کرد که سوار شوم. سرعت قطار بسیار کم شد ولی متوقف نشد و من هم مانند فیلم های سینمایی پریدم و دست مامور قطار را گرفتم و او هم مرا به داخل واگن کشاند. نفس راحتی کشیدم و از این همه ماجرا و استرس خلاص شدم. آقای مامور هم پشتم و زد و گفت: خوب فکری کردی به سمت دیزل دویدی. گفتم من سفر با قطار بسیار کرده ام و در این وادی کمی تجربه دارم.
من دومین واگن پشت لکوموتیو را سوار شده بودم و واگنی که کوپه من در آن قرار داشت واگن آخر بود. کل طول قطار را طی کردم تا به کوپه خودم رسیدم. وقتی درست برعکس حرکت قطار راه می رفتم ناخوداگاه به یاد مکانیک سال چهارم و مسئله های جالبش افتادم. درون کوپه دو نفر کت و شلوار پوش که بسیار مرتب به نظر می رسیدند نشسته بودند و من هم با سرو وضعی ژولیده و به هم ریخته با سلامی وارد شدم. هر دو با نگاهی متعجابه، به سختی سلامم را جواب دادند.
به دستشویی رفتم و آبی به سرو صورتم زدم و موهایم را شانه کردم تا اوضاع مرتب تری به خودم بگیرم. وقتی صورتم را می شستم رنگ آب کدر می شد. چقدر این هوای تهران آلوده است. تا ورامین سکوت در کوپه حاکم بود. به خاطر اینکه کمی جو را عوض کنم و تا حدی هم معنی نگاه های این دو نفر را از خودم تغییر دهم. از ترافیک بد تهران شروع به گفتن کردم و در نهایت اتفاقاتی که برایم رخ داده بود تا به ایستگاه برسم را شرح دادم. آن دو نفر هم نطقشان باز شد و هر دو تایید کردند و گفتند کار درستی کردی، وگرنه با این ترافیک تهران هیچگاه به قطار نمی رسیدی.
گرمسار را تازه رد کرده بودیم که رئیس قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. وقتی به برگه ای که در دستش بود نگاه کردم، دیدم کوپه ما فقط سه تا علامت دارد و این یعنی تا پایان سفر همین سه نفر هستیم و نفر چهارمی در کار نیست، و چه بهتر که کمتر هستیم. آن دو نفر که کنار پنجره مقابل هم نشسته بودند و مشغول صحبت کردن بودند و من هم تنها در خودم بودم و فقط کلماتی از بحثشان را می شنیدم.
در ذهنم داشتم تصاویر بیرون را تجسم می کردم. زیبایی مسیر راه آهن شمال از گرمسار و البته دقیق تر بگویم از بن کوه شروع می شود. وقتی ریل قطار می شود یار رودخانه حبله رود و با او در یافتن مسیر بازی می کند، مناظر بسیار زیبایی خلق می شود که آن را می شود از درون قطار دید، ولی حیف که در این شب ظلمانی هیچ چیزی از بیرون قابل رویت نیست.
از بن کوه تا فیروزکوه زیبایی های خاص خودش را دارد ولی من عاشق فیروز کوه تا قائم شهر هستم. زیبایی طبیعت و مهندسی این مسیر در این منطقه به اوج خودش می رسد. راه آهن سراسری را که یک شرکت کوچک دانمارکی به نام « کامپساکس» از طریق تشکیل کنسرسیومی از شرکت های کشور های دیگر بسیار عالی طراحی و اجرا کرد. بلاک گدوک دوگل و دوگل ورسک نهایت این معماری زیباست که در بین مردم این منطقه به سه خط طلا مشهور است.
حیف که این تاریکی نمی گذاشت چشمم دوباره این زیبایی ها را بنگرد، تجسمش به خاطر عظمتی که داشت واقعاً کاری سخت و دشوار بود. به همین خاطر مجبور بودم حرف های این دو نفر را گوش دهم. داشتند درباره کشورهای اروپایی صحبت می کردند و وضعیت زندگی در آنجا را شرح می دادند. به قول خودشان داشتند با هم تبادل اطلاعات می کردند که در نوروز برای سفر به کدام کشور بروند. یکی می گفت نروژ کشور خیلی خوبی است، مردمان خوبی هم دارد، فقط خیلی سرد است و به درد تفریح نمی خورد، آن یکی می گفت دانمارک بهتر است، درست است که گران است و خرج هایش بالاست ولی هم کشور خوبی است و هم هتل های خوبی دارد.
آن یکی می گفت من اسپانیا که بودم از همه چیز پول در می آورند. حتی از ورزشگاه نیوکمپ. مسیری برای بازدید درست کرده اند و از توریست هایی که می خواستند از آنجا بازدید کنند ورودیه می گرفتند. دیگری هم از خاطرات پاریس رفتنش می گفت و چقدر از برج ایفل و عظمتش صحبت می کرد. از هتل ها و امکاناتش می گفتند. از نوشیدنی های خاص آنجا می گفتند. از زیبایی زنان و مردان آن سرزمین می گفتند. از تکنولوژی آنجا می گفتند و...
چنان گرم بحث بودند که واقعیت امر سرم داشت می رفت. هیچ قرابتی با موضوعی که در حال صحبت در موردش بودند نداشتم و همین مرا عذاب می داد. هرچه دقت کردم تا یک مورد هم از زیبایی های طبیعی آنجا بگویند، چیزی نشنیدم. نه از کوه های آلپ و دامنه های زیبایش گفتند و نه از پیرینه و قله های سربه فلک کشیده اش. حتی صحبتی هم از ساحل های زیبای مدیترانه هم نکردند. فقط برایشان هتل ها و امکانات خاصش مهم بود.
نمی دانم چه شد که ناگهان یکی از آنها رو به من کرد و گفت :آقا شما هم وارد بحث بشوید، همینطور ساکت نشستن شما ما را ناراحت می کند. کمی صحبت کنید تا از تجربیات شما هم سود ببریم، آن دیگری نیز با لبخند ملیحی گفت شما از سفرهایتان بگویید، کجاها بیشتر لذت برده اید؟ کدام کشور را بیشتر دوست دارید؟ مردمان کدام منطقه برای شما جذاب تر هستند؟
در افکارم هرچه گشتم تا بتوانم جوابی برای پرسش های این دو بزرگوار پیدا کنم، چیزی که برای آنها مهم باشد را نیافتم. دنیای من، با دنیای آنها فرسنگ ها فاصله دارد. چیزهایی که مرا خوشحال می کند و به وجد می آورد را حتی آنها نمی بینند. طبیعت در هیچ جای دنیایشان جایگاهی ندارد. البته چیزهایی هم که برای آنها جذاب است را من درک نمی کنم. به قول ریاضی وضعیت تفکرات من با این دو نفر، به سان دو خط متنافر است. حال با این وضعیت چه جوابی باید به این دو نفر بدهم؟
خودم را جا به جا کردم و قیافه ای متفکرانه به خودم گرفتم و با متانت و ادب گفتم: خیلی ممنون، نظر های شما بسیار صائب است و نشان از نگاه بسیار دقیق شما به اطرافتان دارد. نهایت سفرهای تفریحی ما همین شاه عبدالعظیم خودمان است و بس، خیلی هم زحمت بکشیم یک کباب کوبیده با ریحان به آن اضافه می کنیم، همین می شود اوج لذت و خوشگذرانی ما، البته با کمی چاشنی معنویت!
بعد آنها را به لبخندی ملیح ولی معنا دار، همچون خودشان میهمان کردم. آنها هم لبخند بر لبانشان خشک شد و کمی به هم نگاه کردند و در سکوت محو شدند. این پاسخ من حداقل باعث شد مدتی صحبت نکنند و من هم کمی به آرامش برسم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آتش سوزی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازگشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابرهای سیاه