129. کاپشن

در اتوبوس واحد میدان امام حسین به میدان راه آهن نشسته بودم و منتظر به راه افتادنش بودم که این رحمت آسمانی با شدتی مثال زدنی شروع به باریدن گرفت. فرار مردم به زیر سایه بان ها و درون مغازه ها دیدنی بود، به نظرم خیلی ها مانند من خیس شدن را دوست ندارند، ولی در این بین پیرمردی که پایی برای راه رفتن نداشت و آرام آرام از عرض خیابان در حال رد شدن بود، توجه مرا به سوی خودش جلب کرد. وقتی به چهره اش نگاه کردم هیچ خبری از عصبانیت نبود و حتی گوشه لبانش لبخند کوچکی هم نقش بسته بود.

وقتی به راه افتادیم و در خیابان ها مسیر را طی می کردیم، فقط نگاهم به درختان بود که همه با شادی در حال شست و شوی خود بودند. برگهای دود اندودشان را با فراغ بال زیر قطرات باران می بردند و از هرچه پلشتی بود خود را رها می ساختند. چهره شهر در زیر این باران شدید، تغییری شگرف کرده بود. همه چیز در حال تمیز شدن بود. خصلت بهار همین است که همه چیز را تمیز و پاک می گرداند. شروعش با نو شدن است و در ادامه هم پاکیزه می کند.

با کمی تاخیر که در این شرایط قابل پیش بینی بود، به ایستگاه راه آهن رسیدم. به خاطر باران تصمیم گرفتم که از همان بدو پیاده شدن از اتوبوس تا ورودی ایستگاه را بدوم تا کمتر خیس شوم. طبق نقشه شروع کردم به دویدن، همه چیز خیلی خوب داشت پیش می رفت که درست مقابل پله های در ورودی ایستگاه، ناگاه مقابلم فردی را که چرخ بسیار بزرگی همراهش بود دیدم. یکباره ظاهر شد و همین تمام محاسباتم را به هم ریخت.

تا خواستم سرعتم را کم کنم و یا مسیرم را تغییر دهم که پایم بر روی سنگ های کاملاً سیقلی و خیس پیاده رو ایستگاه لغزید و سکندری خوردم و در صدم ثانیه خودم را معلق در فضا احساس کردم. هیچ راه و فرصتی برای نجات نبود و با پشت محکم به زمین خوردم. صدای افتادنم چنان مهیب بود که بسیاری از داخل سالن ایستگاه هم متوجه من شدند. من فقط هاج و واج آسمان و قطرات بارانی را که بر روی صورتم می نشست را نگاه می کردم و از هر حرکتی عاجز بودم. خدا خیرشان دهد ماموران انتظامی ایستگاه را که به دادم رسیدند و مرا به داخل سالن و روی یکی از صندلی ها بردند.

چاقی و این چربی های اضافی ناحیه شکم و پشت هرجا اگر مضر و ناکارآمد باشد، اینجا بسیار به کمک من آ مد و همچون کیسه هوا استخوان هایم را از هر آسیبی محافظت کرد! نفسم که جا آمد از برادران نیروی انتظامی کمال تشکر را کردم و سریع خودم را به قطار رساندم. ولی مجبور بودم در این هوای سرد و بارانی، کاپشن خود را از تن به در کنم. زیرا علاوه بر اینکه کاملاً خیس شده بود، لکه سیاه بزرگی هم درست در پشتش ایجاد شده بود. کاپشن من به رنگ کرم روشن بود و در هنگام سقوط تمام سیاهی های کف پیاده رو را به خود جذب کرده بود.

به نظرم حتی با شستن هم این لکه بزرگ که دایره وار بر پشت کاپشن نقش بسته بود از بین نمی رفت. آلودگی هوای تهران حتی اگر شسته شود و بر زمین ریزد باز هم اثرات نامطلوب خودش را بر انسانها به جای می گذارد. این بار من طعمه این دیو سیاه شده بودم. از همانجا فکر اینکه در کلاس و مدرسه چه باید کنم، آزارم می داد. بخش مهمی از معلمی، ظاهر و پوشش شخص معلم است.

خوشبختانه درون کوپه گرم بود. وقتی بعد از این همه اتفاق روی صندلی نشستم، تازه فهمیدم که بخش عمده ای از شلوارم هم خیس شده است. خوشبختانه چون شلوارم سیاه رنگ بود هیچ چیزی نشان نمی داد. پایم را به بخاری چسباندم تا علاوه بر حظ بردن از این گرمای مطبوع، شلوار هم تا حدی خشک شود. کاپشن را هم روی نردبان طوری گذاشتم تا قسمت پشت آن خشک شود. در همین حین بود که سه مسافر دیگر کوپه هم از راه رسیدند. پدر و مادر به همراه دخترشان.

یکی از معدود سختی های سفر با قطار، همسفران درون کوپه است. در اکثر مواقع همه آقا هستند و مشکلی نیست، ولی گاهی هم مانند این بار پیش می آید که خانم یا خانواده ای در کوپه باشند. البته در کوپه های چهار نفره باز هم مشکل کمتر است تا کوپه های شش نفره. در هر صورت این وضعیت تا حدی برای من سخت بود. سریع کاپشن را که حتی گرم هم نشده بود را برداشتم و بالای در ورودی که محل قرار گرفتن ساک ها بود گذاشتم. بلافاصله با عرض سلامی تغییر مکان دادم تا این خانواده کنار پنجره بنشینند.

وقتی آقای رئیس قطار آمد، اولین جمله ای که گفتم این بود که جای مرا با فرد دیگری عوض کنند تا این خانواده در کوپه راحت باشند. لبخندی که بر لبان پدر خانواده نقش بست نشان از این می داد که آنها هم زیاد راحت نیستند. رئیس قطار گفت امشب مسافر در قطار زیاد است و این کار کمی مشکل است ولی سعی خواهد کرد تا بتواند مسافری را با من جا به جا کند. بعد از رفتن رئیس قطار احساس کردم فضای کوپه سنگین شده است، نشستن در کوپه دیگر جایز نبود، تا زمانی که این جابه جایی رخ دهد به سالن قطار آمدم و ایستاده در تاریکی به زحمت بیرون را نگاه می کردم.

باران همچنان می بارید و قطرات آن با شدت به شیشه پنجره برخورد می کرد. به یاد تصنیف بسیار زیبای « می زند باران به شیشه» استاد دولتمند خلف افتادم. همه چیز رمانتیک بود الی هوای سالن، سرمای بیرون از هر راهی که می توانست به درون نفوذ می کرد. نه رویش را داشتم به درون کوپه بازگردم و نه حتی می شد کاپشنم را بپوشم. علاوه بر کثیفی، کاملاً خیس بود و فرصتی برای خشک کردنش پیدا نکرده بودم.

در آن وضعیت بودم که پدر خانواده به بیرون آمد و با اصرار مرا به داخل کوپه بازگرداند. او هم فهمیده بود هوا سرد شده است. همین باعث شد سر صحبت باز شود. ایشان گفتند که دخترشان در دانشگاه منابع طبیعی گرگان در حال تحصیل است. این بار آنها قصد کرده بودند خودشان هم همراه دخترشان بیایند و گرگان را ببیند. فکر می کرد من هم دانشجو هستم، ولی وقتی گفتم دبیر هستم، گل از گلش شکفت. او هم دبیر بازنشسته بود.

همین که فهمیدند من هم دبیر هستم کل فضای کوپه عوض شد و انگار همه آنها با من راحت شدند. علاوه بر همکار بودن با پدر، این نام معلم همیشه اطمینان و اعتماد را به همراه دارد و حفظ و حراست از این دیدگاه دیگران به ما کاری است که سالهاست آویزه گوشم کرده ام. مبادا خطایی هرچند کوچک از من سر بزند که به نام معلمی نوشته خواهد شد. از دانش آموز گرفته تا دیگران همیشه نگاه به ما خاص و بسیار دقیق است.

حدود ساعت ده شب بود که آقای رئیس قطار آمدند و من هم وسایلم را جمع کردم و از آنها خداحافظی کرده و به همراه آقای رئیس به راه افتادم. کیفم در یک دست و کاپشنم در دست دیگرم بود. همان داخل سالن آقای رئیس قطار گفتند که کاپشن را بپوشم. درست است که سالن زیاد سرد نیست ولی در محل هایی که واگن ها به هم متصل می شوند هوا خیلی سرد است و احتمال دارد سرما بخورم. تا گفتم خیس است، خنده ای کرد و گفت پس سریع تر برویم تا سرما نخوری.

چراغ کوپه جدید خاموش بود و همه در خواب بودند. فقط تخت بالا سمت راست خالی بود که به آنجا رفتم و من هم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. ولی فکر کاپشن کثیف با آن وضعیت اسفناک را نمی توانستم از ذهنم بیرون کنم. فردا و روزهای بعد را چگونه با این کاپشن می توانم به کلاس بروم. وامنان تا اواسط اردیبهشت هم هوا تقریباً سرد است. می بایست چاره ای می اندیشیدم تا خودم را از این ورطه هولناک خلاص کنم. ولی چیزی به ذهنم نمی رسید.

صبح وقتی در ایستگاه گرگان پیاده شدم، هوا کمی سرد ولی بسیار شاعرانه بود، محیط ایستگاه گرگان را دوست دارم. ساختمان آن با تمام ایستگاه های مسیر شمال فرق دارد. محوطه اش با باغچه های زیبایی گل کاری شده است. وقتی از قطار پیاده شدم همانند دیگر مسافران که سریع در حال ترک ایستگاه بودند عمل نکردم و چند دقیقه ای زیر این باران پودری که انگار در هوا اسپری می شد، قدم زدم. همه جا خیس بود و برق می زد ولی من زیاد خیس نمی شدم. تنها بارانی را که دوست دارم به زیرش بروم همین بارهای پودری گرگان است. البته بیشتر از چند دقیقه نتوانستم دوام بیاورم، ای کاش می شد این کاپشن را پوشید.

در این صبح نمناک، هنوز شهر به تکاپوی همیشگی اش نیفتاده بود، انگار همه می خواستند چند دقیقه ای بیشتر بخوابند. سوار تاکسی شدم و به سمت جرجان رفتم. در فکر صبحانه بودم. بیشتر اوقات مشتری فرنی های داغ و لذیذ، آبمیوه فروشی میدان شهرداری بودم. ولی این بار در این هوای سرد و بارانی به خاطر نبودن کاپشن می بایست سریع خودم را به آزادشهر می رساندم. به همین خاطر دیگر فرصتی برای فرنی نمی ماند. قبل از ایستگاه مینی بوس های گنبد چشمم به تابلوی سبزی افتاد و همانجا تصمیمی ناگهانی گرفتم و از ماشین پیاده شدم. در این هوا فقط یک دست کله و پاچه می تواند این داستان سرد صبحگاهی مرا خاتمه ای دلپذیر باشد.

نان را در اندازه های تقریباً مساوی در کاسه آب کله پاچه ریز کردم و مقداری هم به آن فرصت دادم تا کاملاً جذب نان شود. وقتی شروع به تناول کردم، باران شدید شد. کل شیشه قدی طباخی بخار گرفته بود، ضربات دانه های باران بر این شیشه و تصاویر محوی که از سایه های گذر انسانها و ماشین ها از بیرون دیده می شد با طعم بسیار لذیذ این کله و پاچه محیطی ساخته بود که اصلاً دوست نداشتم پایان پذیرد، ای کاش می شد ساعت ها در این محیط زیبا و لذیذ و البته گرم ماند.

سوار مینی بوس گنبد شدم. فقط در انتهای ماشین یک جا برای نشستن بود، کنار پنجره. از هر منفذی در این ماشین هوای سرد به داخل نفوذ می کرد. بخاری اش هم فقط همان دو ردیف جلو را گرم می کرد. وقتی به همه نگاه می کردم، زیپ کاپشن ها را بالا کشیده بودند و حتی بعضی ها کلاهش را هم بر سر گذاشته بودند. آنقدر سرد بود که مجبور شدم کاپشنم را که در دست داشتم بپوشم. لکه بزرگ سیاهش که کاملاً پشت را پوشانده بود با تکیه دادنم دیده نمی شد ولی نمناک بودنش باعث شد بیشتر احساس سرما کنم و شروع کردم به لرزیدن.

کناردستی ام تا وضعیت مرا دید، گفت بیا جایت را با من عوض کن، از شیشه پنجره سردی بیشتر می آید. مجبور شدم دوباره کاپشنم را در بیاورم. همان آقا با تعجب پرسید چقدر زود گرمت شد، هنوز چند ثانیه از جابه جایی ما نگذشته است. لبخند سردی زدم و گفتم که خیس است و وقتی پشت کاپشن را نشانش دادم، گفت این را حتی به خشکشویی هم بدهی نمی تواند تمیزش کند. تنها راه حل خریدن یک کاپشن دیگر است. همان اول گنبد، بازاری است به نام بازار روس ها، همه چیز آنجا هست .یکی بخر تا خیالت راحت شود.

عجب فکر خوبی، درست است که اواخر ماه است ولی مقداری از حقوق هنوز مانده که بتوانم یک کاپشن خوب دیگر بگیرم. چرا این فکر به ذهن خودم خطور نکرده بود. زمان هم داشتم. همان بازار روسها پیاده شدم و با مقداری جستجو مغازه ای که کاپشن های خوبی داشت را یافتم. فروشنده اصرار داشت که کاپشن بهاره بگیرم ولی من می خواستم یک کاپشن گرم بخرم. به دو دلیل، اول اینکه بهار در وامنان هوا همچنان سرد است و دوم اینکه کاپشن های زمستانی اش قیمت های مناسبی داشت، حتی از بهاره هم ارزان تر بود.

کاپشن مشکی رنگی را خریدم و همانجا پوشیدم، این رنگ را به خاطر اتفاقات دیروز انتخاب کردم. در ذهنم حک شده بود که مشکی بهترین رنگ است. کاپشن قبلی را داخل کاوری که به من داده بود گذاشتم و به بیرون آمدم. باران همچنان می بارید. درست است که این کاپشن هم تا حدی پارچه ای بود و بارانی نبود، ولی به زیر باران رفتم و نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: حالا دیگر مسلح هستم، هر کاری دلت می خواهد انجام بده که من آماده ام.

ظهر که همراه آقای مدیر به سمت نراب رفتیم، در مسیر دیدم که اینجا هم باران خوبی می آید، آقای مدیر می گفت اینجا دو روز است که پی درپی باران می بارد، گفتم خدا را شکر این بار شرق استان گلستان هم از این باران های خوب بی نصیب نمانده است. وقتی وارد جاده خاکی شدیم، میزان گِل موجود در جاده و جمع شدن آب در چاله ها نشان می داد که واقعاً شدت بارش در اینجا بسیار زیاد بوده است. فکر کنم این جبهه هوا بخش عمده ای از کشور را تحت پوشش خود قرار داده است.

تا ساعت پنج عصر که در مدرسه بودم این باران همچنان می بارید. دیگر کمی نگران شدم. با آقای مدیر تا سه راهی را می توانستم بروم ولی از آنجا تا وامنان را باید پیاده می رفتم و در زیر این باران حتماً خیس خیس می شدم. حیفم می آمد این کاپشن نو کاملاً خیس شود. پیش خودم گفتم ای کاش یک بارانی می گرفتم. دوباره مانند همیشه رو به آسمان و ابرها کردم و ملتمسانه با ابرها شروع به صحبت کردم که یک ساعتی به من وقت بدهند تا به خانه برسم. رعد و برقی پر طمطراق جوابم بود.

خدا خیرش دهد آقای مدیر را که مرا از نراب تا مقابل جوشکاری حاج رمضان رساند. باران همچنان با همان شدتی که داشت می بارید. تا خانه آقا نعمت که ما مستاجرش بودیم راه چندانی نبود، البته در اینجا دیگر نمی توانستم سریع راه بروم تا کمتر خیس شوم. گِل های کف کوچه ها همیشه برایم در راه رفتن معضلی بود که تا کنون هنوز نتوانسته بودم با آن کنار بیایم. چند قدمی که برمی داشتم، کل پاچه های شلوارم تا نزدیکی های زانو گِلی می شد.

همه روستاییان با چکمه و خیلی راحت در راه بودند و من فقط مانده بودم که چه طور در میان این همه گِل و لای، مسیر مناسبی پیدا کنم. خیس شدن یک طرف و گِلی شدن لباس طرفی دیگر. و از همه مهم تر کاپشن نو که باید عزیز تر از جانم مراقبش می بودم. داشتم با احتیاط از گوشه دیوار رد می شدم تا کمترین پاشش گِل را بر روی پاچه های شلوارم داشته باشم، که ناگاه دو تا گاو نر تنومند که تا اندازه ای هم خشمگین به نظر می رسیدند مقابلم ظاهر شدند.

در ابتدایی سربالایی بودم که بعد به دوراهی ختم می شد و من می بایست مسیر سمت راست را می رفتم. عرض راه در این بخش بسیار کم بود و تقریباً این دو گاو کل عرض را به خود اختصاص داده بودند و راهی برای عبور من نبود. فرصتی هم برای واکنش مناسب نداشتم. تنها کاری که کردم خودم را کاملاً چسباندم به دیوار کناری و این دو گاو با حداقل فاصله از کنارم چنان گذشتند که شاخ یکی از آنها میلی متری از مقابلم رد شد. به خیر گذشت و به سمت خانه رفتم.

تا وارد حیاط شدم، خانم نعمت که مادر صدایش می کردیم مقابل حوض داشت ظرف ها را می شست. سلام و علیک گرمی با من کرد و خبر خانواده ام را گرفت. همیشه از این احوالپرسی هایش لذت می بردم. تا خواستم به سمت راه پله بروم که از پشت صدایم کرد و گفت: پسر جان چه بلایی سر خودت آورده ای؟ مگر زمین خورده ای که پشت کاپشنت اینقدر گِلی شده است؟ نفسم بالا نمی آمد تا بتوانم جواب دهم. همان تکیه بر دیوار گِلی که بعد از دو روز بارندگی کاملاً خیس شده بود کارم را ساخته بود.

روی اولین پله نشستم. بغض گلویم را می فشرد، نای حرف زدن نداشتم. فقط به این فکر می کردم که فردا با کدامین کاپشن به کلاس می توانم بروم. کاپشن کرم با لکه بزرگ سیاه یا کاپشن سیاه با لکه بزرگ کِرم؟